نقد و بررسی کتاب من رو یادت هست؟
اتفاقهای ناگوار مانند تصادف ممکن است در مسیر زندگی هر فرد رخ دهد و پس از آن فرد برای بهبود موضوع پیش آمده تلاش میکند. اما اگر تصادف پیش آمده سبب شود حافظهی خود را از دست بدهید شاید همه چیز به راحتی به وضعیت قبلی برنگردد. به ناگاه خود را در موقعیتی میبینید که هیچ اطلاعاتی از آن ندارید و وارد دنیای ناشناختهها میشوید. کتاب من رو یادت هست؟ داستانی است دربارهی زنی جوان که بر اثر تصادفی حافظهاش خاطرات و رویدادهای سه سال از زندگیاش را از دست میدهد و سعی میکند آن را بازیابد. کتاب من رو یادت هست؟ را سوفی کینسلا نویسندهی اهل انگلیس نوشته است که ما را در دنیای واقعی وارد تجربهی فراموشی برحهای از زمان میکند.

درباره کتاب من رو یادت هست؟
کتاب من رو یادت هست؟ Remember Me اثر سوفی کینسلا نویسندهی انگلیسی است که در سال 2008 منتشر شده است. این کتاب داستانی عجیب را روایت میکند که طی آن لکسی دچار تغییرات شدیدی در زندگیش میشود. کتاب من رو یادت هست؟ از زبان قهرمان داستان تعریف میشود و لکسی در همان جملات اول کتاب بیهیچ مقدمهای شما را میان داستان زندگیش قرار میدهد :«از تموم شبهای افتضاحی که تا حالا تو زندگی افتضاحم داشتهام این یکی قطعا افتضاحترینه. اگه بخوام از بین یک تا ده بهش نمره بدم... منفی شش! و این طوری هم نیست که استاندارد خیلی بالایی داشته باشم. قطرههای بارون داره از یقهی لباسم پایین میریزه و وزنم رو از روی این پای تاول زده روی اون یکی پا میندازم.»
لکسی، زن جوان بیست و هشت سالهای است که در بیمارستان لندن چشم باز میکند و متوجه تغییراتی میشود. در همان لحظه چشمش به کیف گران قیمتی میافتد که از یک برند خیلی معروف است. کیف مال اوست؟ پیشتر او در موقعیت اجتماعی و مالی بوده است که توان خرید وسایل این چنینی را نداشته است. لکسی متوجه میشود هنگامی که در یک مرسدس بنز بوده تصادف کرده و زنده مانده است. همه چیز برای او عجیب و پر از ابهام است. او همسری پولدار، دستیار شخصی و رژیم بدون کربوهیدرات دارد، مسائلی که برای او غیرباور است. لکسی در طول داستان من رو یادت هست؟ تلاش میکند تا متوجه شود چطور همه چیز تغییر کرده است و همچنین او در داستان سعی میکند تا اسرار زندگی جدیدش را کشف کند.
در بخشی از کتاب من رو یادت هست؟ میخوانیم
در حالی که تاکسی داره به خیابون ویکتوریا پالاس میره، من عصا قورت داده رو صندلی عقب نشستهام و کیسههای هدیه رو چسبیدمام و دارم تو ذهنم به خودم روحیه میدم. اولا، همه میدونن که توی تلویزیون همه چیز یه جور دیگه به نظر میآد. اینجوری نیست که همه فکر کنن من یه مار هستم. بعدش هم، این برنامهی تلویزیونی مال خیلی وقت پیش بود، احتمالا همه دیگه اون رو فراموش کردهان.
وای، خدا! مشکل بزرگ اینکه سعی کنی به خودت روحیه بدهی اینه که تو اعماق ذهنت میدونی که داری چرت و پرت میگی. تاکسی من رو بیرون ساختمون پیاده میکنه. یه نفس عمیق میکشم و کت و دامن آرمانیم رو مرتب میکنم. بعد با ترس و لرز میرم تا طبقهی سوم. وقتی از آسانسور میآم بیرون، اولین چیزی که میبینم فی، کرولاین و دبز هستن که کنار دستگاه قهوهساز وایسادهان. فی داره به موهاش اشاره میکنه و با هیجان چیزی رو میگه و کرولاین داره بهش جواب میده، ولی وقتی من رو میبینن مکالمهشون رو بلافاصله قطع میکنن. انگار که یکی سیم رادیو رو از برق کشیده باشه.
«سلام بچهها!» بهشون با گرمترین و دوستانهترین لبخندی که میتونم نگاه میکنم. «من دوباره برگشتم!»
«سلام، لکسی.» همه خیلی شل و ول جوابم رو میدن، فی هم در جواب فقط شونه بالا میندازه. درسته که بهم لبخند نزد ولی حداقل یه واکنشی نشون داد. «خیلی خوشگل شدهای، فی! عجب بلوز قشنگی!» به پیرهن کرم رنگ اشاره میکنم و بعد با تعجب میگم :«دبز! تو هم عالی شدهای. و کرولاین، موهات خیلی خفن شده که اینجوری کوتاهشون کردهای و ... اون چکمهها واقعا عالی هستن.»
«اینها؟» کرولاین از خنده ریسه میره و یکی از پاهای چکمه پوشش رو میندازه رو پای دیگه. «اینها رو خیلی ساله که دارم.» «خب، در هر صورت ... واقعا چشمگیر هستن!»
خیلی هول شدهام و دارم چرت و پرت میگم. تعجبی هم نداره که اونها زیاد تحت تاثیر قرار نگرفتهان. فی دست به سینه وایساده و قیافهی دبز جوریه که انگار دلش میخواد بزنه زیر خنده. «خب راستی...» خودم رو مجبور میکنم که یه کم آرومتر باشم. «برای شما چند تا کادوی کوچولو گرفتهام. فی، این برای توئه و دبز...» همینطور که دارم هدیهها رو بهشون میدم، ناگهان متوجه میشم که اونها واقعا به شکل احمقانهای براق و تابلو هستن.
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب سوگ مادر
نقد و بررسی کتاب وداع با ملکه
نقد و بررسی کتاب غریبهای در خانه
نقد و بررسی کتاب کسی که میشناسیم
نقد و بررسی کتاب زنان بیندیشید و ثروتمند شوید
منبع: فیدیبو