نقد و بررسی کتاب پنماریک
تقریبا همهی ما آدمها در زندگی خود چیزهایی داریم که میدانیم رسیدن به آنها غیرممکن است؛ اما زمانی که مارک کاستلاک شخصیت اصلی رمان پنماریک نوشته سوزان هوواچ میراث دیرینه خود یعنی پنماریک را میبیند، عمارتی مرموز در صخرههای سرد کورنوال، میداند که این عمارت غیر ممکن را حتما به دست میآورد و هیچ چیز مانع او نخواهد شد. با این حال، زمانی که مارک به رویای خود تحقق میبخشد، پنماریک تنها به میراثی پر از درگیری، حسادت، افشاگری و خیانت تبدیل میشود. این داستان که در زمان گذر از دوران ویکتوریا تا پایان جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد، ماجراهای یک مرد و دو خانواده او و درگیریهای بین پسران، همسران، معشوقهها و یک عمارت تکه شده را روایت میکند.

درباره کتاب پنماریک
رمان پنماریک نوشته سوزان هوواچ نویسنده انگلیسی است که در سال 1971 منتشر شد. این رمان را ابراهیم یونسی ترجمه کرده و انتشارات نگاه آن را در 900 صفحه منتشر کرده است. در معرفی داستان این کتاب آمده است: «پنماریک با خانوادهای مشتت و اشخاص «مستقل» رمانی است با صبغه و رنگ شرقی. رمانی است پر حادثه و پر احساس ـ سرگذشت خانوادهای است اشرافی که اعضای آن همه کمر به دشمنی با یکدیگر بستهاند، مرکز داستان عمارتی است به همین نام: پنماریک که بیشتر وقایع داستان در آن میگذرد. این رمان در واقع زندگانی سه نسل از افراد خانواده را در بر میگیرد. رمانی است عظیم، سرشار از شخصیتهای زنده و صحنهها و وقایع جالب با شیوه جالب داستانسرایی. به همین جهت جای شگفتی نیست اگر چهار ماه تمام در صدر صورت پرفروشترین کتاب نیویورک تایمز جای دارد».
داستان پنماریک توسط پنج راوی مختلف روایت میشود. اولین راوی مارک است که همراه با پدرش در کورنوال زندگی میکند. روزی مادر مارک او را به سواحل شمالی کورنوال میبرد تا پنماریک که روزی عمارت خانوادگیاش بوده را به او نشان دهد. بعد از مرگ برادر، پنماریک به دست پسرعموی او میافتد و مارک به دنبال پس گرفتن عمارتی است که همیشه احساس میکند متعلق به اوست. زمانی که مارک حدودا بیست ساله شده، مادرش در رسیدن به هدف خود پیروز میشود اما این کار بدون آسیب های روحی اتفاق نمیافتد. در ادامه داستان شخصیتها و حوادث عجیبی در داستان حضور پیدا میکنند که روند قصه اگرچه کمی پیچیده اما به شدت جذاب و خواندنی خواهد شد. داستانی که در نهایت متعلق به دو خانواده است.
داستان این دو خانواده در طی دو جنگ بزرگ و از زبان مارک (1890)، جانا (1909-1904)، ادرین (1940-1930)، فلیپ (1930-1914) و ژان-ایو (1945-1930) روایت میشود.
این داستان تاریخی-خیالی به نوعی دنباله تاریخ قرن دوازدهم املاک پلانتاژنهها اتفاق میافتد. اگر با داستان تاریخی هانری پلانتاژنه و خانوادهاش آشنا هستید احتمالا فکر میکنید حدس زدن وقایع پنماریک هم کار سادهای است؛ اما سوزان هوواچ به ماجراهای خانواده کاستلاک و عمارت آنها بُعد جدیدی اضافه کرده است. شخصیتهای این کتاب در طول بیش از پنجاه سال رشد میکنند و بالغ میشوند و هر یک از آنها راوی داستان خود هستند. همه آنها شخصیتهایی واقعبین هستند که گاهی اشتباه میکنند و به این ترتیب، به خوبی میتوان با آنها ارتباط برقرار کرد. همچنین، در سال 1979 سریال انگلیسی با همین نام در یک فصل ساخته شد.
در بخشی از کتاب پنماریک میخوانیم
« میراث » را از این رو میخواستم که سبک گوتیک عمارتش چون بختک بر روح و جانم خفت و خیال کودکانهام را تسخیر کرد و به این علت که مبارزه مادرم برای بازگرداندنش به من نه تنها در چشمِ خیال کودکانهام نازیبا نمینمود بلکه بسیار شریف و شجاعانه بود، زیرا این ملک و مال از من دریغ شده بود؛ و برای کودک هیچ چیز خواستنیتر از چیزی نیست که از او دریغ شده است؛ و جانا روزالین را از این رو میخواستم که بیست ساله بودم، هوس زن، به ویژه زنان زیبایی را میکردم که جایی در طبقه اجتماعی من نداشتند. برخوردمان تصادفی بود. حضور من در ساعت دو آن بعدازظهر گرم ماه ژوئیه ۱۸۹۰ در گورستان کلیسای زیلان یک امر تصادفی بود و حتی صِرف بودنم در زیلان مبتنی بر علل و جهات خاصی نبود. من در آن بخش از کورنوال بیگانه ای بیش نبودم، زیرا در جنوب کورنوال، در نزدیک رودخانه هلفورد، در کنار درختستانها و خلیجهای کوچک و تپه ماهوهای آن تولد یافته و رشد کرده بودم که یک دنیا با کنارههای برهوت شمال، با خلنگ زارهای بادگیر و صخرههای پرنشیب و خیزابههای خطرناکش فاصله داشت. زیلان بخش کشیشنشین و خلنگزاریِ شمال بود. آن بعدازظهر پس از دعوایی که با پدرم در اقامتگاه موقتش واقع در نزدیک همان بخش کرده بودم، راه افتاده بودم: آشفته بودم، به دور و برم توجه نداشتم، یکهو چشم که باز کردم دیدم در خیابان شهرک و نزدیک گورستانم. زیلان بسی قشنگتر از یک مشت کلبه عبوسی بود که در شمال کورنوال به گردهم آمدهاند و شهرک خوانده میشوند. باغچههای خانههای رعیتی که از سنگ خاکستری ساخته شدهاند پر از گل و گیاه بودند، میخانه را که نامش « بخت قلع کاران » بود تازه رنگ کرده بودند و سگ بیصاحبی که در اطراف میپلکید خوش خورده و سرحال مینمود. ظاهرا فقر متداومی که متعاقب رکود صنعت قلعِ کورنوال رسیده بود این گوشه از دوک نشین را از نظر دور داشته بود. در حالی که نگاهم به دودی بود که از چند معدنی که در افق نمایان بود به هوا میخاست درِ گورستان را گشودم و به درون رفتم و در سایه برج نورمنیِ کلیسا بی هدف به سوی در اصلی روان شدم.
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب قصه های مثنوی مولوی
نقد و بررسی کتاب خلاصه رمان برجسته ابلوموف
نقد و بررسی کتاب سوگ مادر
نقد و بررسی کتاب وداع با ملکه
منبع: فیدیبو