بررسی کتاب شبهای روشن
کتاب شبهای روشن یک داستان عاشقانه از جوانی تنها و خیالپرداز است. راوی فردی بدون نام است، که اغلب سالهای عمر خود را به تنهایی گذرانده است و این تنهایی را دوست دارد. قصهی شبهای روشن در شهر سنپترزبورگ اتفاق میافتد. جوانک تنها با این شهر خو گرفته است و جای جای این شهر هم صحبت او هستند. او اشیا صحبت میکند، با خانهها، پیادهروها، دیوارها و کتابها تا اینکه در یکی از این شبها که در شهر قدم میزند به دختر تنهایی برمیخورد و از آن شب، معنای زندگی برای او عوض میشود.نویسندهی داستان عاشقانهی شبهای روشن فئودور داستايفسكی است. او برای نگارش این کتاب از زندگی خود الهام گرفته است و داستان ارتباط نزدیکی با زندگی داستایفسکی دارد.

دربارهی کتاب شبهای روشن اثر فئودور داستايفسكی
شبهای روشن نام یکی از داستانهای داستايفسكی است که شهرت جهانی دارد. این اثر با لحنی گیرا و شخصیتهایی دوست داشتنی نوشته شده است. شبهای روشن دو شخصیت اصلی دارد، دختری که در ابتدا نام آن را نمیدانیم و مردی تنها و رویا پرداز. داستان کوتاه شبهای روشن از شش قسمت تشکیل شده است. شب اول، شب دوم، داستان ناستنکا، شب سوم و شب چهام و صبح
مردی تنها و رؤیاپرداز عادت دارد در شهر قدم بزند و از زندگی و تنهاییاش برای خیابانها و دیوارهای شهر بگوید، در یکی از پیادهرویهای شبانهاش ناستنکا را میبیند که به آب خیره شده و در حال اشک ریختن است. ناخودآگاه به سمت او کشیده میشود اما سعی میکند به راه خود ادامه دهد. بعد از چند ثانیه صدای فریاد زن را میشنود و به سمتش میرود. آنها قرار میگذارند که شب بعد همدیگر را ببینند اما گذشتهی این دو همراهشان است و دلدادگی و عشق را در مسیرهای پیچیده و ناهمواری قرار میدهد.
اگرچه این اثر از نظر تکنیکی به پای دیگر شاهکارهای داستایوفسکی نمیرسد اما شخصیت پردازی جذاب و پرداختن به جزئیات مختلف باعث شده است که مخاطب به خوبی با شخصیتها و فضای داستان ارتباط برقرار کند و به نوعی به همذات پنداری با آنها بپردازد. به همین دلیل، این رمان یک داستان کوتاه ماندگار و خواندنی به شمار میآید.
در بخشی از کتاب شبهای روشن میخوانیم
«نصف داستان مرا همین حالا هم میدانید. یعنی میدانید که یک مادربزرگ پیر دارم...»
من خندهام گرفت و به میان حرفش دویدم که: «اگر نصف دیگر داستانتان هم به همین کوتاهی باشد...»
«شما فقط ساکت باشید و گوش کنید. پیش از همه چیز یک شرط دارم؛ میان حرفم ندوید، چون ممکن است رشتهی کلام از دستم خارج شود. حالا مثل یک پسر خوب و آرام گوش کنید. من یک مادربزرگ پیر دارم... خیلی کوچک بودم که پدر و مادرم مردند و او ناچار سرپرستی مرا به عهده گرفت. حدس میزنم که مادربزرگم آن وقتها چیزدار بود چون هنوز روزگار خوش گذشته را به یاد دارد. به من فرانسه یاد میداد و برایم معلم گرفته بود. پانزده سالم که شد (حالا هفده سال دارم) درس و مرس را کنار گذاشتم. آن وقت بود که شیطنتی از من سر زد. نپرسید که شیطنت چه بود. همین قدر بدانید که کارخیلی بدی نبود. یک روز صبح مادربزرگ صدایم کرد و گفت که چون چشمش نمیبیند. نمیتواند مراقب من باشد و پیرهن مرا با یک سنجاق قفلی به پیرهن خود وصل کرد و گفت اگر دختر خوبی نباشم تمام عمر باید همین طور به او سنجاق کرده بمانم. خلاصه این که ابتدا تا چند وقت دورشدن از مادربزرگ برایم ممکن نبود. همه اش کنار او بودم، خواه کارمی کردم یا برای او کتاب میخواندم یا خودم مطالعه میکردم. یک بار سعی کردم گولش بزنم و فیولکا، کلفتمان؛ را راضی کردم که به جای من به مادربزرگ سنجاق شود. فیولکا ناشنوا بود. به جای من نشست و مادربزرگم همان طور که در صندلی خود نشسته بود خوابش برد و من رفتم پیش رفیقم در همان نزدیکی. اما کار خراب شد. مادربزرگ در غیاب من بیدار شد و به خیال این که من آرام در کنارش نشستهام چیزی خواست. فیولکا که دید مادربزرگ چیزی میخواهد و او نمیشنود نمیدانست چه کند و عاقبت سنجاق قفلی را باز کرد و گریخت.» ناستنکا داستانش را برید و شروع کرد به خندیدن. من هم خنده ام گرفت. اما او فورا خندهاش را برید و گفت:«شما نباید به مادربزرگ من بخندید, من میخندم چون مضحک بودم... چه میشود کرد که مادربزرگم این جور بود. و من خب، هرچه باشد مادربزرگم را کمی دوست دارم. خلاصه این که مزد شیطنتم را داد و بعد باز طوری سر جایم نشاند که دیگر نمیتوانستم تکان بخورم.
مطالب مرتبط:
معرفی کتاب برادران کارامازوف
نقد و بررسی کتاب جنایت و مکافات
نقد و بررسی کتاب همیشه شوهر - فئودور داستايفسكی
نقد و بررسی کتاب قمارباز
منبع: فیدیبو