نقد و بررسی کتاب همسفرها
آدمها بسته به جایی که هستند، بسته به جایی که به آن سفر میکنند و بسته به نوع و سبک زندگیشان روابط و فرهنگهای مختلفی را تجربه میکنند. فرهنگی که در بسیاری از مواقع شکل گذشته و آینده آن نسبت به مردم تغییر میکند. علیمحمد افغانی نویسنده نامدار ایرانی که با رمان شوهر آهو خانم شهرت پیدا کرد، در کتاب همسفرها قصههایی از روابط و فرهنگهای مختلف ارائه میدهد که هر کدام در نوع خود قصههای جالب و قابل تاملی هستند.
درباره کتاب همسفرها
کتاب همسفرها مجموعهای از سه داستان کوتاه به قلم محمدعلی افغانی است. نام داستانهای این مجموعه به ترتیب «آنتونیوی دلاور»، «همسفرها» و «افسانه بنیطی» هستند. این کتاب اولینبار در سال 1367 منتشر شد و تا امروز چندین بار از سوی انتشارات نگاه تجدید چاپ شده است. داستانهای این کتاب هر کدام به شکلی به سفر گره خورده است. داستان اول با عنوان آنتونیوی دلاور در کشور اسپانیا میگذرد. داستان دوم یعنی همسفرها در آمریکا و داستان سومی با عنوان قبیله بنیطی در عربستان میگذرد؛ اما آنچه در روایت داستانهای این مجموعه اهمیت دارد تمرکز نویسنده بر روابط انسانی است که در فرهنگهای متفاوت شکل دیگری دارد. در کتاب همسفرها میبینیم که علیمحمد افغانی به عنوان نویسنده داستان کوتاه ظاهر شده و از قالب رمان بیرون آمده است. اگرچه او د مقام یک رماننویس سابقه درخشانی از خود نشان داده است؛ اما در داستانهای این کتاب هم میتوان پی به مهارت او در روایتهای کوتاهتر برد. البته افغانی در داستانهای کوتاه کمی متفاوتتر عمل کرده و داستانهای او نیمه بلند هستند. او با توصیفات و دقت به جزئیات توانسته بهخوبی روابط میان انسانها را برای خواننده ترسیم کند و او را در جایگاهی قرار دهد که بهجای شخصیتهای داستان درباره اتفاقات و موضوعات فکر کند.
در بخشی از کتاب همسفرها میخوانیم
سالامانک از ایالت لئون در غرب اسپانیا، آن سال زمستان گرمی را پشت سر مینهاد. حاصل زیتون خوب بود و مردم گشادهروی شهر با آغاز جشنهای عید پاک به استقبال بازار مکارهای میرفتند که چند روزی دیگر در حومه تشکیل میگردید. آسمان، ابری نبود ولی کدر بود. درختها منظره لخت زمستانیشان را از دست داده و شکوفههای سفید یا گلرنگ آنها، بهار خوشی را نوید میداد. نسیم ملایمی که در فضا موج میزد برگهای رشد کرده این درختان را با خش خش دلپذیری به صدا درمی آورد و بر جنب وجوش مردم میافزود.
آقای لئون بونیفاس، صاحب کافهرستوران تولدو (چالمای سابق)، سبیلو، سرزنده که به کمترین مزاح دست به شکمش میگرفت و شلیک خنده را سر میداد، بدون کت و با جلیقه، دم در کافهاش آمد و جوان بیستساله کپی به سری را که بیهدف در سایه پیادهرو، آنسوی خیابان، ایستاده بود صدا زد:
ــ آنتونیو، آهای آنتونیو! بیا خبری برایت دارم.
آنتونیو تازه از گردش صبحگاهیاش بازگشته بود. پرسه میزد و ظاهراً مایل نبود قبل از آنکه موقع ناهار شده باشد درون کافه بیاید و قیافههایی را که هر روز میدید ببیند. اگرچه نگاه زیبایی نداشت و دماغ عقابی بزرگش او را صاحب روحیهای زمخت معرفی میکرد، اما چیزی که نشانه بدذاتی باشد در سیمای شاداب و جوانش دیده نمیشد. لب و دهان خوشطرحش با لبخند فرو مردهای که نقش بر آن بود، دخترانه از چنان ظرافتی بهره داشت که پنداشتی مجسمهسازی صاحبذوق با صرف وقت بسیار روی سنگ مرمر کنده بود. یک پایش را هنگام رفتن اندکی روی زمین میکشید. بلوز کوتاهی به تن داشت که کمرش را نمیپوشانید. به این سو آمد. کلاه کپیاش را از روی پیشانی دورنگ، عقب سرش گذاشت و با حالتی پرکنایه پرسید:
ــ چه خبری برای من داری؟ موش آشپزخانه را گرفتهای؟!
چشمها و هر دو گونه چاق مرد درخشید. گفت:
ــ موش آشپزخانه را گربه آشپزخانه میگیرد که آنتونیوی پهلوانپنبه است. امروز گویا یادت رفته برای کیک و قهوه بیایی. یا مگر خانم خانه (او آشپزش ایزابل را به این نام مینامید.) با تو بر سر لطف نیست و بین شما بگومگویی شده است که کنار گرفتهای. خبر این است که آقایی آمده بود و با تو کار داشت.
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب شوهر آهو خانم
نقد و بررسی کتاب سیندخت
نقد و بررسی کتاب شلغم میوه بهشته
نقد و بررسی کتاب بافتههای رنج
منبع: فیدیبو