نقد و بررسی کتاب مجموعهی داستانها و یادنوشتها
دفترهای خاطرات همیشه شیریناند. دفترهایی که برای بسیاری از ما شامل دلنوشتهها، خاطرات، شعرها، داستانها و هر آنچه در زندگی ما اتفاق افتاده هستند. در بسیاری از مواقع مرور این خاطرات حال ما را بهتر میکند و در عین حال به سفری دور و دراز میبرد. یکی از این دفترهای خاطرات که در تاریخ معاصر ایران ماندگار شده کتاب مجموعهی داستانها و یادنوشتها از سیمین بهبهانی است. این کتاب مجموعهای است از آنچه ما را با زندگی این شاعر گرانقدر آشنا میکند. در پايان این کتاب به عنوان یک ایرانی جز احترام و تقدیر از این بانوی ادیب که همواره صدای زنان جامعه بوده چیزی نمیماند.
فهرست کتاب مجموعهی داستانها و یادنوشتها:
کتاب اول: آن مرد، مرد همراهم
کتاب دوم: با قلب خود چه خریدم
کتاب سوم: کلید و حنجر
کتاب چهارم: یادها و فریادها
کتاب پنجم: فرافکنیها
کتاب ششم: گزینهیی از بازماندهها
در بخشی از کتاب مجموعهی داستانها و یادنوشتها میخوانیم
تقدیر یا تصادف، هرچه میخواهید اسمش را بگذارید: مسیر زندگی با کوچکترین حادثهای تغییر میکند.
آن سال در کنکور در دانشکده موفق شده بودم: حقوق و ادبیات. در انتخاب مردد بودم. فکر میکردم که تحصیل در دانشکدهی ادبیات میتواند ذهن شعریام را بارور کند. در نخستین روز ورودم به این دانشکده، زندهیاد دکتر معین به کلاس آمده و بر کرسی نشسته بود. نگاهی گذرا به چهل پنجاه دانشجویی انداخت که مشتاق و آرام انتظار میکشیدند. سپس نگاهش روی چهرهی من خیره ماند. پرسید: شما همان شاعر نیستید؟ سرخ شدم و با حجب همیشگی ی خود گفتم: بله. حجب من همیشه مایهی آزارم بوده است – به حدی که در کودکی و نوجوانی، آن گاه که به اتوبوسی سوار میشدم، /سه چهار ایستگاه از مقصد میگذشتم تا بتوانم با صدایی شبیه صدای جوجه خروس به راننده بگویم: «نگهدار!» و از میان خندهی مسافران، فرارکنان، خود را به خیابان بیاندازم و با خود عهد کنم که دیگر «غلط زیادی» نکنم و سواری را بر پیاده روی ترجیح ندهم. به هر حال زیر نگاه نافذ استاد، درهم شکسته میشدم. صدایم کرد. به ناچار از روی نیمکت برخاستم و برابرش ایستادم. متنی سراسر عربی و بیاعراب به دستم داد و گفت: بخوانید! چنان آشفته بودم که گویی «هندی» خواندم! نیمه تبسمی آرام و باوقار کرد و گفت: تماما غلط بود. سقف دور سرم میچرخید. گویی که همهی چشمها از سقف روییده بودند و نگاههای نیزهای خود را به صورتم پرتاب میکردند. زانوهام سست شده بود. گویا گفتم: این متن اعراب ندارد؛ از کجا درست بخوانم؟
و شنیدم که گفت: به هر حال شما باید بتوانید آن را بخوانید!
چشمهام میسوخت، روی لبها و گونههام گل آتش گذاشته بودند. به جای خود بازگشتم بی آن که بدانم در اطرافم چه میگذرد. در خانه اندیشیدم که: دیگر به دانشکدهی ادبیات قدم نخواهم گذاشت؛ اصلا چرا باید تحصیلات کلاسیک داشته باشم؟ بهتر است خودم مطالعه کنم؛ اما یکباره به خاطرم آمد که هنوز مهلتی برای رفتن و نشستن در کلاسهای دانشکدهی حقوق باقی ست. آنجا صحبت از قوانین و تکالیف است و حتماً کسی به من نخواهد گفت: به هرحال شما باید آن را بدانید... و چنین کردم.
باز حافظ به یادم آمد. در کودکی، وقتی حتا درست نمیتوانستم همهی کلمات را بخوانم، غزلی از خواجه را فال زده بودم و این بیت در خاطرم مانده بود: مکن به نامه سیاهی ملامت من مست؛ که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت؟
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب مرگ و زندگی
نقد و بررسی کتاب مجموعه ی اشعار فارسی نیما یوشیج
نقد و بررسی کتاب دره دراز
منبع: فیدیبو