نقد و بررسی کتاب مرگ و زندگی
داستان کوتاه تنها برشی از یک رویداد است که نویسنده بدون اضافهگویی و با رعایت ایجاز در کمترین تعداد کلمات روایت میکند. داستان کوتاه میتواند دریچهای از یک داستان بلند باشد که تنها به شما اجازه میدهد در بخشی از آن وارد شوید و برای مدت کوتاهی به عمق زندگی شخصیتها بروید. داستانهای کوتاه همراه و همسفر زندگی ما هستند و میتوانند برای چند ثانیه ما را به زندگی مردمانی با فرهنگ و زبانی دیگر ببرند و تا یکعمر خاطرهای خوش در ذهن ما باقی بگذارند. داستان کوتاه «مرگ و زندگی» یکی از داستانهای خواندنی و جذاب «جان استنبک»، نویسندهی آمریکایی حامی حقوق کارگران و از داستانکوتاه نویسان مطرح قرن بیستم است که در اینجا به تفضیل آن پرداختهایم.
درباره کتاب مرگ و زندگی
داستان «مرگ و زندگی» یکی از داستانهای کتاب The Long Valley نوشتهی «جان استنبک» است که در سال 1938 منتشر شده است. این داستان کوتاه دربارهی خانم «مولی مورگان» است که به سمت روستای مزرع فلک راه میافتد. او با قطار و اتوبوس خودش را به جادهی این منطقه میرساند و با کامیونداری آشنا میشود. او خودش را معلم جدید معرفی میکند که باید خودش را به خانهی آقای وایت ساید، منشی هیئتمدیره مدرسه برساند.
در بخشی از کتاب مرگ و زندگی میخوانیم
یکبار پدر رفت و دیگر برنگشت. هیچوقت پول نمیفرستاد و کاغذ هم نمینوشت اما این بار دیگر حسابی غیبش زد. تا دو سال منتظر شدند بعد مادرشان گفت او باید مرده باشه. بچهها از اين فکر لرزیدند، اما باور نکردند. چون آدمی بهخوبی و زیبایی پدرشان نمیشد که بمیرد. لابد در گوشهای از دنیا سرگرم ماجرایی تازه بود. لابد مشکلاتی بود که نمیتوانست به خانه برگردد. روزی که آن دلیلها از میان میرفت او میآمد. روزی با سوغاتهای بهتر و قصههای خوبتر از هميشه بازمیگشت. اما مادرشان میگفت لابد تصادفی شده. لابد مرده. مادرشان حواسپرت بود. آگهیهای کار را میخواند که بتواند خرج خانه را تهیه کند. پسرها گلهای کاغذی میساختند و با خجالت میفروختند. دنبال روزنامهفروشی رفتند و تمام خانواده از گرسنگی جان به لب شد. سرانجام چون دیگر تحمل نماند پسرها فرار کردند و به نیروی دریایی رفتند. بعد از آن نیز مولی آنها را همانقدر دید که آنوقتها پدرش را و آنها آنقدر عوض شدند، آنقدر خشن شدند و آنقدر غریبه شدند که مولی دیگر اهمیتی به آنها نداد.
«من به دبیرستان رفتم و بعد رفتم به سن خوزه وارد دانشسرا شدم. برای خرج جا و غذایم پیش خانم الن موریت کار کردم. پیش از اينکه دانشسرا را تمام کنم مادرم مرد، به این ترتیب خیال میکنم یتیم هم باشم.»
جان وایت ساید بهآرامی زیر لب گفت «متأسفم.»
مولی سرخ شد. گفت«آقای وایت ساید، این رو برای دلسوزی نگفتم. شما گفتید میخواهید اطلاعی از وضع من داشته باشید. هر کس ناچار یه روز یتیم میشه.»
مولی به خاطر جا و غذایش کار میکرد. کار یک خدمتکار تماموقت را میکرد اما مزدی نمیگرفت. پول لباسش را از کاری که تابستان در یک فروشگاه داشت، به دست میآورد. خانم موریت به دخترها تعلیم میداد. اغلب میگفت «من دخترای به درد نخور رو میآرم و همین که شش ماه برام کار کردن میتونن ماهی پنجاه دلار درآرن. اغلب خانمها اینو میدونن و اینه که هميشه دخترایی رو که من مییارم غر میزنن میبرن. این اولین دختر محصلیه که من تعلیمش میدم اما همینم خیلی پیشرفت کرده. هر چند زیاد چیز میخونه. من هميشه میگم خدمتکار باید ساعت ده بخوابه وگرنه نمیتونه درست کاراشو انجام بده.»
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب چشمهایت - سیر سدریک
نقد و بررسی کتاب سیندخت
نقد و بررسی کتاب قانون جذب
نقد و بررسی کتاب جمجمه جوان
منبع: فیدیبو