معرفی رمان خارجی رنج و سرمستی
این رمان شامل زندگینامه و سرگذشت خالق هنر و مجسمهساز، میکل آنژ است. در زمان خواندن این کتاب، همزمان با او رنج میکشیم و سرمست میشویم. میکل آنژ به نقاشی تشریحی میپرداخت. در ابتدا وی تنها توجه عمدهاش به مرمر بود و این که چه چیزی میتواند از آن استخراج کند. همواره خواستار آن بود که مجسمههایش نمودار و آیت چیزی مهم باشند. تعهد دشوار او به خودش آن بود که در دل مرمر روحی تابنده بازنهد، و با این وجود، حتی در موضوعهای مذهبی نیز احساسش عمیقا متوجه تمامی انسانی بود که میتراشید. تمامی اعضای پیکر بایست زنده میبود. او معتقد بود هنر یک دشمن دارد و آن جهل است. هر اثر هنری تمثال سازنده آن است. مجموعه آثار میکل آنژ شامل؛ مجسمههای هرکول، بام، شام و... است.
پيكرهتراش، معدنچي، نقاش، طراح و مهندس و معمار يا شاعر؟... خير، او يك هنرمند بود. اما هنرمند كيست؟
مطالعه مستندي مكتوب كه در قالب رماني به قلم ايروينگ استون (Irving Stone) منسجم شده است، پرسشهاي بيشماري را دربـاره ميكل آنژ با پاسخ مواجه ميكند. و در اين ميان، اين پرسش كه «هنرمند كيست؟» يا «هنر چيست؟»، پاسخي
در خور ميگيرد. هر چند مقوله هنر، از مؤلفههاي سر به تكامل و تعريفناشدني به شمار ميآيد.
«پيكرتراشي، كاري سخت و توانفرساست. فرد نبايد چون ميتواند هنرمند شود به هنر روي آورد؛ بلكه بايد احساس كند با تمام جان، جوياي هنر است و بايد هنرمند شود. هنر تنها خاص كساني است كه بيآن، هيچ ميشوند.»(1)
پرترهاي كه از ميان كتاب «رنج و سرمستي»(2) ايرونيگ استون با ترجمه «باجلان فرخي»(3)، فرا روي ما قرار ميگيرد و به دليل آنكه مستند است به سبك نگارش نامههاي ميكلآنژ، شوها و حالات پيكرهتراشان و مصاحبههاي پژوهشي با نوادگان شخصيتهاي زندگي ميكلآنژ، ميتواند به زيبايي نقاب از چهره يكي از نوابغ جامعه انساني بردارد.
اما اقبال و جاودانگي رمان سرگذشت ميكل آنژ به قلم استون، از چه بابت است؟
آيا او قلم خويش را به بيراهة احساس لغزانده است يا خير؛ يا اينكه جوهر قلم خويش را با وسواس در خدمت احساس و روابط عاطفي و اميال مابين كاراكترهاي زندگي 90ساله ميكلآنژ قرار داده است؟
در زير و بم زندگي و مكاشفه ميكل آنژ، هدفي نمايان ميشود. او به دنبال اين است كه آنچه را در انسان و در درون انسان جاري است، عيان و برهنه تجسم بخشد و در بيان هنري خود، اين تفكر را كه نقاشي چنين امكاني را ندارد، با آفرينش تنديسهاي مرمرين به ثبوت برساند. «هنرمند بيهدف، همانند گدايي آواره است. گدايي بيثمر كه عمر را به بطالت ميگذراند.»
پس ميكل آنژ، حتي در دهه اول زندگي خود، هدفي را در سر ميپروراند و آنگاه كه به تكهاي سنگ چشم ميدوزد، وراي تنديسي كه از درون آن تكه سنگ ميجويد، به فكر مفهومي است كه آن تنديس در بدو خلقت خويش در ذهن بيننده متبادر خواهد ساخت.
و او در اين ميان، بهترين زبانگوياي مكنونات قلبياش را، بهترين ابزار را، مرمر ميداند؛ «سنگ».
«خدا نخستين پيكرتراش بود. اولين پيكر از اوست: آدم. و هنگامي كه خداوند ميخواست فرمانهاي خود را ابلاغ كند، چه چيزي به كار برد؟ سنگ. خداوند، ده فرمان را بر سنگ نقر به موسي ابلاغ كرد. نخستين ابزارهاي انسان از چه بود؟ سنگ.»
ميكل آنژ اگرچه فرسكهاي(4) گرانبهايي به دستور پاپ يوليوس ـ البته با نارضايتي ـ كشيد و اگرچه خود را در سبك نقاشان يافت، اما در ايمانش به پيكرهتراشي چنان راسخ بود كه چنين سنگدلانه و بيرحمانه، نقاشي را به پاي پيكرهتراشي، قرباني ميكند: «ارزش هر كار هنري در حدي است كه حقيقت را جلوهگر ميسازد و از چهارسو ديده ميشود. نقاش، رنگ را بر سطحي هموار به كار ميبرد و با بهرهگيري از پرسپكتيو تلاشش بر آن است كه به مردم بقبولاند تمام صحنه را ميبينيد. وقتي بيننده ميخواهد پيرامون درخت يا انساني نقاشي شده بچرخد، درمييابد كه فريب خورده است! اما پيكرتراش همه واقعيت را ميتراشد و بدين سان نسبت پيكرتراش با نقاشيها همانند نسبت حقيقت و دروغ است! و هنگامي كه هنرمندي نقاش، در كار خود خطا ميكند، خطا را با لايهاي از رنگ ميپوشاند و پيكرتراش ناچار است براي اجتناب از خطا، شكل تنديس را پيش از تراشيدن آن در درون سنگ ببيند. پيكرتراش را ياراي چسبانيدن قسمتهاي تراشيده شده نيست. بدين دليل است كه امروز ديگر پيكرتراشي نيست. پيكرتراشي به دقتي هزاربار بيشتر نياز دارد.»
و گويندة پانزدهساله اين سخنان، چند سال بعد، براي رقابت با فرسك نقاشي ديواري ـ اثر لئوناردو داوينچي، مجبور ميشود فرسكي عظيم و خيرهكننده را نقاشي كند: «سفارش نقاشي فرسك نيمهاي از ديوار شرقي تالار بزرگ به لئوناردو واگذار شده بود و ميكل آنژ ميتوانست از سودريني بخواهد نقاشي فرسك نيمهاي از ديوار چپ را بدو واگذارند.
با اين كار، فرسك او روبهروي كار لئوناردو قرار ميگرفت و ميتوانست ثابت كند كار او نقش به نقش، برتر از اثر لئوناردو است. همه ميتوانستند اين دو كار را ببينند و داوري كنند؛ آنگاه مشخص ميشد كه چه كسي هنرمند بزرگ و اول فلورانس است!»
و چنين بود كه تاريخ، ميكل آنژ را به عنوان انسان دوستي بيپروا شناخت.
كما اينكه «روستيچي دوست نزديك لئوناردو داوينچي چنين گفت: لئوناردو، فرسك خود را به جلوهگاه اسبان اختصاص داده است و تو به جلوهگاه انسانها. كار لئوناردو در نشاندادن صحنة جنگ بينظير است و كار تو در نشاندادن ويژگيهاي انسانها بيهمانند و عالي و تكاندهنده است!»
و كتاب، تفاوتهاي چند هنرمند نام آشنا را بيقصد بزرگنمايي برميشمرد. هنرمنداني كه شاگردان خلفي در روزگار امروز دارند: «رافائل: پروجينو پنجاه و پنج سال دارد و نميتواند از آغاز شروع كند. كار شما هنر او را قديمي مينمايد. اين دنيايي ديگر از نقاشي است كه براي رسيدن بدان بايد از آغاز شروع كرد.»
«داوينچي: من هيچ وقت نميخواهم مرمر بتراشم. تراشيدن مرمر، عرق انسان را درميآورد و تن را خسته ميكند. مرمرتراش در پايان روز مثل گچكار و نانوا كثيف ميشود.
منخريناش را گرد مرمربند ميآورد، مو و چهره و پاهايش را گرد مرمر و خردهسنگ ميپوشاند و لباسش بوي بد ميگيرد من وقتي نقاشي ميكنم بهترين لباسهايم را ميپوشم و در پايان روز، لكهاي بر لباس من نيست و مثل بامداد تر و تازهام. وقتي به نقاشي مشغولم، دوستانم به ديدن من ميآيند و برايم شعر ميخوانند و ساز مينوازند.
من آدم مشكلپسندي هستم. پيكرتراشي مناسب كارگرها است.» و همچنانكه ايرونيگ استون در كتاب رنج و سرمستي، حالات روحي ميكل آنژ را توصيف ميكند، خودآگاه يا شايد هم ناخودآگاه و به صورتي كشف و شهودي، به نقد ژرفناك و عميق آثار ميكل آنژ ميپردازد. در بخشي از كتاب كه روايتگر طرد مجسمهساز از بارگاه پاپ است و «برخي او را ديوانهاي بيآزار ميدانستند»؛ چنين ميخوانيم: «براي او مردمان نقششده بر سقف سيستين، زنده و واقعي بودند و كساني كه بر زمين ميزيستند، جز خيال چيزي نبودند. آدم و حوا در باغ عدن دوستان صميمي و نزديك او بودند و اين چهارمين تابلو، همه چيز او بود. به جاي ترسيم موجوداتي ظريف و لطيف، آدم و حوا را قوي، زيبا و توانا ترسيم كرده بود. ترسيمي بدان سان كه نزديكشدن آنان به درخت سيبي كه ماري بدان پيچيده بود، نه از ترش آميخته به حماقت، كه از قدرتمندي آنان سخن ميگفت. آنان زوجي بودند كه انسان از ايشان هستي يافته بود. و هنگامي كه از بهشت به زمين باير، در جانب مقابل بهشت، رانده ميشدند و فرشته بزرگ با شمشير آخته آنان را دنبال ميكرد؛ بيمناك بودند؛ اما برپا ايستاده و با پاي خود از بهشت بيرون ميشدند و نه چون خزندگان وحشتزده آنان پدر و مادر انسان و نخستين آدمياني بودند كه خدا آنان را آفريد و ميكل آنژ بوئوناروتي آنان را نقش فرسك خويش كرد.»
اما فقط هنرمندان نبودند كه با برتريجويي، كار خود و سبك خويش را بهتر از ديگران ميدانستند. مشكل اين هنرمند خلاق و صاحب سبك در عريانگويي منويات خويش، خوشايند كليسا نبود.
«پاپ پاول چهارم، ميكل آنژ را در اتاقي كوچك و همانند اتاق صومعهها و با ديوارهاي سپيد و اندكي اثاثيه به حضور پذيرفت. سيماي پاپ نيز چون لباسش بيروح و سرد بود.
ـ بوئوناروتي، من كار شما را محترم ميدارم؛ اما اراده شورا اين است كه نقاشيهاي كفرآلودي چون نقاشي قتلگاه سيستين بايد نابود شوند.
ـ پدر مقدس، كساني كه چنين ميانديشند مردماني كوتهبيناند و از ماهيت حقيقي هنر آگاه نيستند.
ـ ميكل آنجلو، تو پدر مقدس خويش را كوتهبين مينامي و نادان؟ در حالي كه من نيز يكي از همانها هستم.
ـ فرسك ديوار سيستين گمراهكننده نيست و هيچ تابلويي تا به حال چنين سرشار از عشق به خدا نبوده است.»
و در عمر 90 ساله ميكل آنژ، چندين بار بخت روي مساعد خويش را بر ميكل آنژ ميگشايد و تاريخ او را به ياد ميآورد: «پاپ پاول چهارم به ناگاه مُرد. مردم رُم چندان هيجانزده و خرسند شدند كه ميكل آنژ پيش از آن هرگز آنان را چنين نديده بود. مردم آخرين تنديس كاردينال كارافاي پيشين را كه اخيراً نصب شده بود، به زير كشيدند و سر تنديسها را ساعتها در كوچه و خيابانها گردانيدند. هركه سر پاپ مرده را ميديد، بر آن پليدي ميافشاند... و دستگاه تفتيش عقايد كه با شخصيت اجتماعي مردم ايتاليا سازشي نداشت، برچيده شد. پاپ جديد با برپا كردن كنفرانسهاي حقوقي و بستن قراردادهاي عادلانه با كشورهاي ديگر براي مردم ايتاليا صلح و آرامش به ارمغان آورد و از اين آشتيجويي پيروان لوتر نيز بينصيب نماند.»
كتاب، بسيار هوشمندانه و فراگير نگارش شده است. همچنان كه در لايههاي زيرين تفكرات هنرمندان و قهرمانان قصهاش رسوخ ميكند و روابط دراماتيك آنان را بروز ميدهد؛ فراز و نشيب تاريخ را نيز بازگو ميكند.
نميتوان به راحتي ميكل آنژ را به خاطر اين كه در مدت عمر طولاني خويش هرگز ازدواج نكرد و حتي قصد چنين امر طبيعي را نيز نداشت، منزوي و تارك دنيا بدانيم. اگر بازگرديم به همان درگاه نخستين اين گفتار، او تعريف دقيقي از هنرمند و هنر، سرلوحه كار خويشِ قرار داده بود و آنگاه كه پاپ، او را با رافائل مقايسه ميكند و از او ميخواهد در بزم و شبنشينيهاي درباري شركت كند، چنين گفتوگويي رد و بدل ميشود:
ـ سالهاي عمر كوتاه است و عوامل بازدارنده بسيار و هنرمند ناچار است تمام استعداد و توان خويش را در آفرينندگي به كار بندد. چگونه ميتوانم همانند رافائل نقاش، هر بامداد فقط چند ساعتي نقاشي كنم و بعد به حمام بروم. راه فاصله كارگاه تا كاخ مديچي را طي كنم و در آن جا تلاش كنم كه خوشخلق و خوشبيان باشم و توجه ميهمانان را به خود جلب كنم، ناهار لذيذي تناول كنم و چند ساعت بر سر ميز بنشينم؟!
ـ اما چرا براي شما ناممكن است و رافائل به سادگي اين كار را انجام ميدهد؟ او نيز كارهاي باارزشي ميآفريند و با اين همه، هر روز ناهار را در يك جا و شام را با دوستان خود صرف ميكند... چرا او ميتواند و تو نميتواني؟
ـ نميدانم. براي رافائل، آفريدن يك اثر هنري، روزي بهاري در دشت بودن و براي من، تندبادي است كه از قلّه كوه به دره سرازير ميشود و همه چيز را در خود ميگيرد. هنر براي من با درد زايش مييابد و اگر حاصل كار نيكو باشد، مرا شيدا و اگر بد باشد، رنجور ميسازد. در پايان روز همه استعداد و توان خويش را در مرمر يا فرسك نهادهام و چيزي براي ديگران ندارم.»
مطالب مرتبط:
معرفی کتاب یک بعلاوه یک اثر جوجو مویز
معرفی کتاب ریگ روان نوشته استیو تولتز
کتاب پزشک مخصوص فرعون - سینوهه
معرفی رمان بابا لنگ دراز - جین وبستر
منبع: ناولر