نقد و بررسی کتاب سه قطره خون
«دریغا که بار دگر شام شد،
سراپای گیتی سیهفام شد،
همه خلق را گاه آرام شد،
مگر من، که رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشی در مزاج،
بهجز مرگ نبود غمم را علاج،
ولیکن در آن گوشه در پای کاج،
چکیدهاست بر خاک سه قطره خون.»
درباره کتاب سه قطره خون
کتاب «سه قطره خون» نوشتهی «صادق هدایت» یکی از مجموعه داستانهای کوتاه برجستهی ادبیات نوین ایران است که اولین بار در سال 1311 منتشر شد. این اثر شامل داستانهای «سه قطره خون»، «گرداب»، «داش آکل»، «آیینهی شکسته»، «طلب آمرزش»، «لاله»، «صورتکها»، «چنگال»، «مردی که صورتش را کشت»، «محلل» و «گجستهدژ» است که از پختگی و توانایی قلم این نویسندهی بزرگ بهرهمند شده است. داستانهای این مجموعه از نظر روانشناختی بسیار پراهمیت هستند و نویسنده شخصیتهای آنها را باظرافت و توجه به درونیات انسان آفریده است. شناختهشدهترین داستان این کتاب «سه قطره خون» است که ماجرای شخصیتی بینام است که در تیمارستان بستری است. این فرد اندیشهها و تفکراتش را در جریان داستان بازگو میکند و ابعادی دیگر از روح و روان انسان را نشان میدهد. برخی معتقد هستند «صادق هدایت» در نوشتن این داستان از اسطورهی مرغ حق الهام گرفته است.
درباره صادق هدایت
«صادق هدایت» یکی از پیشگامان مدرنگرایی در ادبیات فارسی در بهمن سال 1281 در تهران به دنیا آمد. او نویسنده، مترجم و روشنفکر برجستهی ایرانی است که تمام زندگیاش را صرف فعالیتهای اجتماعی و سیاسی کرد. او با نوشتن داستانهای شاخص و ویژه ادبیات فارسی و نویسندگان پس از خودش را تحت تأثیر قرار داد. «هدایت» با ترجمهی آثار «ژان پل سارتر» و «فرانتس کافکا» گامی بلند در عرصهی ادبیات گذاشت و ادبیات جهان را به فارسیزبانان معرفی کرد.
«صادق هدایت» در کودکی مدرسهی علمیهی تهران و در نوجوانی به مدرسهی فرانسویها به نام سنلویی رفت و در آنجا زبان فرانسه آموخت. او از این دوران نویسندگی را آغاز کرد و کتاب «انسان و حیوان» را نوشت. او دغدغهی حیوانات داشت و به رژیم گیاهخواری روی آورد. «هدایت» پس از اتمام دبیرستان همراه گروهی از دانشآموزان بهعنوان اولین نفراتی که برای تحصیل به اروپا فرستاده شدند به بلژیک رفت. او تحصیلاتش در این کشور را ناتمام گذاشت و راهی فرانسه شد. او در پاریس رشتهی معماری را دنبال کرد درحالیکه آن را هم ناتمام گذاشت به ایران بازگشت.
«صادق هدایت» در فرانسه در شرایط روحی متفاوتی بود و یکبار خودکشی کرد. او در این دوران نوشتن را متوقف نکرد و نمایشنامهی «پروین دختر ساسان»، «زندهبهگور» و داستان کوتاه «مادلن» را نوشت. او در تهران به «مسعود فرزاد»، «بزرگ علوی» و «مجتبی مینوی» پیوست و گروه «ربعه» را تشکیل دادند. «هدایت» در تهران فعالیتهای اجتماعی و ادبیاش را دنبال کرد و در قالب داستانهایش نقدهای تندوتیزی نسبت به مسائل جامعه نوشت. او در سال 1314 ممنوع القلم شد و به انزوا فرورفت. او در میان این دوران پرتلاطم به هند سفر کرد و در آنجا «بوف کور»، مشهورترین اثرش را منتشر کرد. «صادق هدایت» پس از بازگشتش از هند مدتی را در تهران زندگی کرد و بار دیگر در سال 1326 به فرانسه رفت و در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ تمام آثار خود را سوزاند و خودکشی کرد.
در بخشی از کتاب صوتی سه قطره خون میشنویم
قفس کرکی که رویش شله سرخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور کاسه آبی میگردانید. ناگاه کاکا رستم از در درآمد، نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت و همینطور که دستش پر شالش بود، رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوهچی و گفت:«بهبه بچه، یه یه چای بیار ببینیم.»
داش آکل نگاه پرمعنی به شاگرد قهوهچی انداخت، بهطوریکه او ماستها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت. استکانها را از جام برنجی درمیآورد و در سطل آب فرونمیبرد، بعد یکییکی خیلی آهسته آنها را خشک میکرد. از مالش حوله دور شیشه استکان صدای غژغژ بلند شد.
کاکا رستم از این بیاعتنایی خشمگین شد، دوباره داد زد: «مه مه مگه کری! بهبه تو هستم؟!»
شاگرد قهوهچی با خند به داش آکل نگاه کرد و کاکا رستم از مابین دندانهایش گفت: «ار-وای شک کمشان، آنهایی که ق ق قپی پا می شند، اگ لولوطی هستند ااامشب میآیند، دست و په په پنجه نرم میک کنند!»
داش آکل همینطور که یخ را دور کاسه میگرداند و زیرچشمی وضعیت را میپایید خنده گستاخی کرد که یک رج دندانهای سفید محکم از زیر سبیل حنا بسته او برق زد و گفت: «بیغیرتها رجز میخوانند، آنوقت معلوم میشود رستم صولت و افندیپیزی کیست.»
همه زدند زیر خنده، نه اینکه به گرفتن زبان کاکا رستم خندیدند، چون میدانستند که او زبانش میگیرد؛ ولی داش آکل در شهر مثل گاو پیشانیسفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمیشد که ضرب شستش را نچشیده باشد، هر شب وقتیکه توی خانه ملااسحق یهودی یک بطر عرق دوآتشه را سرمی کشید و دم محله سردزک میایستاد، کاکا رستم که سهل بود، اگر جدش هم میآمد لنگ میانداخت. خود کاکا هم میدانست که مرد میدان و حریف داش آکل نیست؛ چون دو بار از دست او زخمخورده بود و سه چهارتار همروی سینهاش نشسته بود. بختبرگشته چند شب پیش کاکا رستم میدان را خالی دیده بود و گردوخاک میکرد. داش آکل مثل اجل معلق سررسید و یکمشت متلک بارش کرده، به او گفته بود: «کاکا، مردت خانه نیست. معلوم ميشه که یک بست فور بیشتر کشیدی، خوب شنگلت کرده. میدانی چیه، این بیغیرت بازیها، این دونبازیها را کنار بگذار، خودت را زدهای به لاتی، خجالت هم نمیکشی؟ این هم یکجور گدایی است که پيشه خودت کردهای. هر شبه خدا جلو راه مردم را میگیری؟ به پوریای ولی قسم اگر دومرتبه بدمستی کردی، سبیلت را دود میدهم. با برگه همین قمه دونیمت میکنم.»
آنوقت کاکا رستم دمش را گذاشت روی کولش و رفت؛ اما کینه داش آکل را به دلش گرفته بود و پی بهانه میگشت تا تلافی بکند.
مطالب مرتبط:
معرفی کتاب ریشه کن
معرفی کتاب فواید گیاهخواری - صادق هدایت
منبع: فیدیبو