نقد و بررسی کتاب خاما
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن، حکایت آشنایی است که «یوسف علیخانی» در کتاب «خاما» حال و هوای تازهای به آن داده است. در رمان خاما، عاشقانهای دلکش و غمگین میخوانیم؛ روایت عشقی نه آنقدر رویایی که در خیال نیاید و نه آنقدر باطل که با هیچ و پوچ از هم بپاشد. خاما تمام تصورات کلیشهای و نخنمای داستانهای عاشقانه را از بین برده و از دل جنگ و خون روایتی را بیرون کشیده که پیش از این کمتر شنیده و خوانده شده است.
خلاصه داستان کتاب خاما
خاما روایتی دردناک از کردهایی را تعریف میکند که سالها پیش، رضاخان آنها را به ارسباران تبعید میکند. گناه این مردم مبارزه علیه ترکهای کشور ترکیه در حاشیهی کوههای آرارات بود. بهای پاسداری از مرزها آنقدر سنگین و کمرشکن بوده که حالا آنها را لال و زبانبسته کرده و رمقی برایشان نگذاشته است. این مردم سالها در غربت و رنج زندگی میکنند و دم برنمیآورند. تنها دلیل زندگی برای این مردم خودشان هستند. آنها با وجود این اندوه عمیق، عاشق میشوند و دل میبازند. به حضور و وجود یکدیگر ایمان دارند و برای هم ایستادهاند تا مبادا غم غربت آنها را از پا درآورد و همان ذرهی امید و انگیزه را هم ازشان بگیرد. در این میان خلیل، جوانی است که باب و دایهای بسیار شجاع و شریف دارد. و خاما، که معشوقهی خلیل و معنای زندگی اوست. عشق خاما و خلیل، داستان عشقی سرگشته و گمشده در جنگ، تبعید و رنج است.
درباره کتاب خاما
خاما حکایت آشنای تمام انسانهایی است که برای آزادی و آزادگی ایستادهاند و به پاداشش غم غربت را چشیدهاند. علیخانی شخصیتهای زیادی را وارد این داستان کرده که نمونهی آنها شاید کمیاب و انگشتشمار باشد. اما تمام این افراد واقعی و ملموس هستند. دایه، مادری است که شجاعت و جسارتش لرزه بر تن هر زن و مردی میاندازد. باب، پدری است که درس آزادی و آزادگی میدهد. خلیل راوی جوان داستان که همه چیز را برایمان طوری تعریف میکند، که شخصیتها جلوی چشمهایمان جان میگیرند و زنده میشوند. و خاما، دختری خودساخته و دلیر که پناه باب و دایه است. خاما نمادی از مفهومی عمیق و کمتر شناخته شده است. در ابتدای همین کتاب آمده است «همهی عشقها و نفرتها برای این بوده که کسی خامایش را پیدا نکرده، یا خاما را دیده و نشناخته و یا شناخته و نتوانسته به وصالش برسد». این معنای حقیقی خاما است. علیخانی در قالب همین شخصیتها بهخوبی توانسته آداب و رسوم و فرهنگ این قوم را نشان داده شده است. عزت و احترامی که باب و دایه برای هم قائل هستند، کمنظیر است. نگاه افراد به زندگی و تلاش خستگیناپذیرشان ستودنی است. در کنار همهی اینها، دور هم نشستنها، خندهها، گریهها، همه حال و هوای یک زندگی ناب و طبیعی را زنده میکند.
علیخانی آنقدر وفادار به مرز و بوم خود این کتاب را نوشته که حتی زبان کتاب هم پر است از کلمات و اصطلاحات کردی. خواندن چنین داستانی با چنین روایت و زبان شیرینی، تلخی آن را تسکین میدهد و مخاطب را با خود همراه میکند. این کتاب پر است از پیامهای اجتماعی و سیاسی جسورانه و آگاهی بخش که نویسنده آنها را بهخوبی در میان گفتوگوهای شخصیتهای جا داده است: «تُرک و کرد نداره خلیل! خدا مردم رو یک جور آفریده. سیاستمدارا هستند که مردم را به جان هم بیندازن». خاما نه برای کردها و نه ترکها نوشته شده، نه حتی فقط برای ایرانیان. هر انسان آزادهای در هرجای دنیا و با هر رنگ و نژاد و زبانی، میتواند فصل مشترکی با این کتاب پیدا کند. خاما از ارزشهای انسانی میگوید. کردهای این داستان تنها نمایندهی گروه کوچکی از کسانی هستند که درد مشترک بشر را درک کردهاند.
هنوز هم خلیلهای زیادی همین دور و بر از کنارمان رد میشوند، با سری پر آشوب و دلی پر از اندوه و رنج. داستان این آدمها انگار متعلق به دیروز یا امروز نیست. انگار جغرافیا ندارد. همانطور که خود نویسنده میگوید «خاما همان درد پنهان آدمی است که در قالبِ ملتِ کُرد نمود پیدا کرده است». این بار کردها، بار دیگر هر انسان آزادهای در هر گوشهای از دنیا که ایستاده و مانده و جز تباهی چیزی ندیده است. چنین مردمی حتی فرصت ندارند، شور زندگی در سرزمین مادری خود را بار دیگر ببینند. و این همان جملهی معروف آلبر کامو را به یاد میآورد که میگوید «شهدا محکوم به فراموش شدن هستند». حالا که همه چیز خوب و خوش است و زندگی بار دیگر زیبا شده، چه کسی نام تمام آن مبارزان و قربانیان را بهخاطر میآورد؟ حتی در متن همین کتاب آمده است «خوراک آدمی فراموشی است و فراموشی به هزار شکل در جنبش است». پایان خوش برای این مبارزان معنا ندارد. آنها تا ابد دلشکسته و رنجور در گوشهای زندگی میکنند و بار غربت را به دوش میکشند. تاوانی که حتی فرزندان و نوادگان آنها هم از آن در امان نیستند.
قسمتی از کتاب خاما
گوسفندها را میبردیم بیرونِ روستایمان، آغگل. بابام مرا فرستاده بود بیایم خانه تا نان و قند و چایی ببرم برایشان؛ برای او و خواهر و برادرهایم. تا رسیدم نزدیک خانههای سنگی، دایه را دیدم که نشسته کنار زنهای همسایه. مِردیسی، خواهر شیرخوارهام چیله را بسته بود به کولاش و داشت راه میرفت. دایه داد زد: «خلیل! مرغ و خروسها ره جا بده مرغدانی که شب کورند». آمدم جابهجا کنم که دیدمش؛ خاما را. خروسی شلنگ تخته میانداخت و پریده بود روی ایوان سنگی و پایین نمیآمدو سنگ برداشتم بزنم تا بپرد و بیاید پایین. دایه از حیاط خانه داد زد «چی بکنی خلیل؟ هزار بار تو را نگفتم تا مرغها را جا ندادی، خروس پایین نیایه». مرغها را اول جا دادم. آخرین مرغ که رفت توی مرغدانی، خروس از ایوان پرید و آمد و رفت توی جا.
سگِ سفیدم با خودش دُمدُم بازی میکرد. نگاهش کردم؛ خاما را. هیچ وقت اینطور سرخوش ندیده بودمش. از اول حواسام پیاش بود. داشت نگاهم میکرد تا مرغ و خروسها را جا بدهم توی جایشان. همیشه فراری بود انگار. خواستم زودتر مرغ و خروسها را جا بدهم و سیر نگاهش بکنم. نشست روی تختهسنگی. رفتم نزدیکتر. قلبم تند تند میزد. پرندهای توی دلم صدا میمرد که بروم جلوتر. بروم و باهاش حرف بزنم. بروم و باهاش پرواز بگیرم. بروم و با هم آشیانه بسازیم.
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب تکنیک رهایی ذهن
نقد و بررسی کتاب گذران روز
نقد و بررسی کتاب اعترافات یک قاتل
نقد و بررسی کتاب انسان خداگون
معرفی کتاب بیوه کشی - یوسف علیخانی
منبع: فیدیبو