معرفی کتاب دن کیشوت
دن کیشوت یکی از زیباترین، عالیترین و بزرگترین داستانهای جهان است و به اعتقاد بسیاری بهترین رمان اسپانیایی نیز میباشد. خواندن این اثر از سروانتس، با ترجمه درخشان و حیرتانگیز محمد قاضی برای همیشه در ذهن شما ماندگار خواهد شد. محمد قاضی این رمان را از فرانسوی به فارسی ترجمه کرده است.

دن کیشوت دو جلد دارد که جلد اول آن نخستین بار در سال ۱۶۰۵ به چاپ رسید و از همان آغاز در اسپانیا و پرتغال مورد استقبال بینظیری قرار گرفت. جلد دوم دن کیشوت پس از ده سال، یعنی در سال ۱۶۱۵ منتشر شد.
نقاشی که بر روی جلد رمان دن کیشوت مشاهده میکنید، اثر اونوره دومیه، نقاش فرانسوی است. پابلو پیکاسو نیز یک نقاشی از دن کیشوت و مهترش ترسیم کرده که در ابتدای کتاب آمده است.
در قسمتی از مقدمه رمان دن کیشوت آمده است:
شاید تاکنون هیچ کتابی به اندازه دن کیشوت این همه مورد عشق و علاقه ملتهای گوناگون نبوده است. بسیاری از کتابها هست که تنها به یک قوم و ملت اختصاص دارد و از حدود مرز یک کشور فراتر نمیرود؛ بسیاری دیگر نیز هست که در میان ملل دیگر هم خواننده دارد ولی تنها مورد پسند گروه روشنفکران یا مردم عادی یا طبقات ممتاز است. اما دن کیشوت همه حصارهای جغرافیایی و نژادی و اجتماعی و طبقاتی را درهم شکسته و نام خود را با دنیا و بشریت توأم ساخته است. همین بس که این رمان از ابتدای قرن هفدهم تاکنون بیش از هزار بار به بیشتر از سی زبان مختلف منتشر گردیده و تنها در شوروی از سال ۱۹۱۷ به اینطرف پنجاه مرتبه و هر بار در ۹۰۰۰۰۰ نسخه و به چهارده زبان ترجمه و تجدید چاپ شده است. از این داستان شگرف سرورانگیز، خلاصهها فراهم آوردهاند، نمایشنامهها پرداختهاند، و بارها آنرا به صورت بالت و اپرا و فیلم سینما مجسم ساختهاند، و دن کیشوت علیرغم تحولات و تغییراتی که در طی چند قرن گذشته در ذوق ادبی رخ داده هنوز از پرخوانندهترین کتابهاست.

جرج سانتایانا، فیلسوف، شاعر و رماننویس اسپانیایی میگوید:
اکثر انسانها جزو یکی از دو دسته هستند: یا همچون سانکوپانزا به حقیقت میاندیشند و آرمانی ندارند، یا همچون دن کیشوت ها، آرمانی دارند اما دیوانه اند!
خلاصه داستان رمان دن کیشوت
دن کیشوت نجیبزادهای میانسال است که شب و روز کتاب و داستان پهلوانی میخواند و در این زمینه حتی یک کتاب هم وجود ندارد که او نخوانده باشد. همهی پهلوانان و شوالیهها را میشناسد و ماجراهایی که بر سر آنها آمده است، از بر دارد.
حال در دورانی که دیگر پهلوانی رونق ندارد، دن کیشوت تحت تاثیر کتابها و تخیلات ذهنی خودش، تصمیم میگیرد زره بپوشد، کلاهخود بر سر بگذارد، شمشیر به دست بگیرد و سوار بر اسب ناتوانتر از خودش عدالت را در دنیا برقرار کند و از مظلومان در برابر حاکمان ظالم و ستمگر دفاع کند.
خیالبافی قوت و غذای روزانه دن کیشوت است. کاروانسرای مخروبه را قلعه مستحکم، رهگذران بیآزار را جادوگر بدکار، زنان خدمتکار و روسبیان را شاهزاده خانمها، و آسیابهای بادی را دیوان افسانهای میپندارد؛ ماهی دودی در ذائقه او طعم ماهی قزلآلا و بعبع میشها و برهها در گوش او صدای شیهه اسبان و غریو شیپورها و بانگ طبلها را میدهد.
در ادامه دن کیشوت مهتری برای خود انتخاب میکند و به او وعده ثروت و حکمرانی بر یک جزیره را میدهد. سانکوپانزا – مهتر دن کیشوت – همانند او قوه تخیل فعالی ندارد و همهچیز را همانطور که هست میبیند. سانکو همیشه واقعیت را میگوید و هرگز آن را نفی نمیکند. سانکو برخلاف دن کیشوت – که اگر تا حد مرگ کتک خورده باشد سعی میکند به خود بقبولاند که دردی ندارد – همهچیز را آن چنان که هست بدون تعارف و خودفریبی میبیند و احساس میکند.
سانکو کتابی در مورد پهلوانی نخوانده و بیسواد ولی همانطور که اشاره کردیم واقعبین است و به اعتقاد بسیاری از منتقدان مشکل اصلی دن کیشوت اوست.
سانکوپانزا شیرین سخن میگوید. گاه به شدت به دن کیشوت احترام میگذارد و او را ارج مینهد و گاه تخیلات او را به شدت سرکوب میکند. همچنین همیشه در کلام خود از ضربالمثل استفاده میکند. ضربالمثلهایی که در بیشتر اوقات اشتباه بیان میکند و دن کیشوت را عصبانی میکند.
در قسمتی از رمان میخوانیم:
دن کیشوت ادامه داد و گفت: سانکو، تو همچنین باید بکوشی که از این پس این همه ضربالمثل را که بنا به گفتار خود چاشنی میزنی در کلام نیاوری. البته راست است که ضربالمثل کلامی است قل و دل ولی تو، بنا به عادت، آنها را چنان بیربط و بیمورد به کار میبری که به یاوه و هذیان بیشتر شبیه است. سانکو گفت: ای وای! ارباب، این یک درد را فقط خدا میتواند علاج کند، زیرا من به قدر یک کتاب ضربالمثل میدانم و وقتی میخواهم صحبت کنم یک دفعه چندتایی از آنها از دهانم خارج میشود و مثل این است که به هم تنه میزنند تا زودتر بیرون آیند و هر کدام را که زودتر آمدند بر زبان میآورم، ولو بیمورد و بیتناسب باشد.
دن کیشوت برای خود، معشوقهای ندیده هم انتخاب میکند و به این ترتیب ماجراجویی خود را شروع میکند. به هر کجا که میرود و به هر کسی که میرسد دستور ایست میدهد و میخواد از اوضاع و احوال خبردار شود و عدالت را برقرار کند.
دن کیشوت در قسمتی از کتاب معشوقه خود را چنین توصیف میکند:
نامش «دولسینه» و موطنش توبوزو یکی از قراء مانش و عنوانش دست کم شاهزاده خانم است، چون او ملکه من و معشوق من است. زیبایی او فوق بشری است چون در وجود نازنینش تمام خصال خیالانگییزی که شعرا به دلبران خود نسبت میدهند تحقق و تجمع یافته است: گیسوانش کمند بافتهای از تار زرین است، پیشانیش به باغ ارم میماند، ابروانش چون رنگینکمان، چشمانش چون خورشید، گونههایش چون گل سرخ، لبانش چون مرجان، دندانهایش چون مروارید، گردنش چون سنگ سفید، سینهاش چون مرمر، دستهایش چون عاج و سپیدی تنش چون برف است. و اما آن عضو او که عفت از چشم مردانش پنهان میکند به گمان من چنان باشد که با دقیقترین معاینه فقط بتوان به بهای آن پی برد ولی نتوان وجه شبهی برای آن یافت.
از جمله معروفترین ماجراهای این رمان، حمله دن کیشوت به آسیاب بادی است.
فصل هشتم جلد اول کتاب میخوانیم:
در آن هنگام سی تا چهل آسیاب بادی در آن دشت دیدند و همین که چشم دن کیشوت به آنها افتاد به مهتر خود گفت: بخت بهتر از آنچه خواست ماست کارها را روبه راه میکند. تماشا کن سانکو، هماینک در برابر ما سی دیو بیقواره قد علم کردهاند و من در نظر دارم با همه ایشان نبرد کنم و هر چند تن که باشند همه را به درک بفرستم. با غنیمتی که از آنان به چنگ خواهیم آورد کمکم غنی خواهیم شد، چه این خود جنگی بر حق است و پاک کردن جهان از لوث وجود این دودمان کثیف در پیشگاه خداوند تعالی عبادتی عظیم محسوب خواهد شد. سانکوپانزا پرسید: کدام دیو؟ اربابش جواب داد: همانها که تو آنجا با بازوان بلندشان میبینی، چون در میان ایشان دیوانی هستند که طول بازوانشان تقریبا به دو فرسنگ میرسد. سانکو در جواب گفت: احتیاط کنید ارباب، آنچه ما از دور میبینیم دیوان نیستند بلکه آسیابهای بادی هستند و آنچه به نظر ما بازو مینماید پرههای آسیا است که چون از وزش باد به حرکت در آید سنگ آسیا را نیز با خود میگرداند.
دن کیشوت گفت: معلوم است که تو از ماجراهای پهلوانی سررشته نداری. من به تو میگویم اینها دیو هستند. اگر میترسی کنار بکش و در آن دم که من یک تنه نبردی بیمانند و هراسانگیز با ایشان آغاز میکنم تو دعا بخوان. و پس از ادای این سخنان…
در قسمت دیگری از مقدمه رمان آمده است:
دن کیشوت مظهر طبقهای است که قدرت و شوکت خود را از دست داده و رو به زوال میرود، ولی نمیتواند این زوال را باور کند و یا اینکه نمیخواهد آن را به روی خود بیاورد. همین است که دن کیشوت نجیبزاده مفلوک ناتوان، شمشیر میبندد و زره میپوشد و بر اسب «تازی» سوار میشود و در عین فقر، مهتر و اسلحهدار نگاه میدارد و به این سو و آن سو میرود و مبارز میطلبد.
نگاهی به رمان دن کیشوت اثر سروانتس
کتابخوانهای دنیا دو دستهاند: آنهایی که دن کیشوت را خواندهاند و آنهایی که لذت بسیار بزرگی را از دست دادهاند.
خواندن دن کیشوت یک سفر طولانی و بسیار جذاب است که به نظر من همه باید آن را تجربه کنند. سفر با پهلوانی که هدفی درست و قابل ستایش دارد اما راه درستی برای رسیدن به آن انتخاب نکرده است.
در این رمان با کسی روبهرو هستیم که در حد و اندازههای خودش، با عقل ناقصی که دارد در پی حقیقت و در پی نجات دنیاست اما این دنیا دگرگون شده، متحول شده و به همین خاطر دن کیشوت در آن بازیچه دست همگان میشود.
با این حال ماجراها و داستان های کتاب دن کیشوت فراموش نشدنی است. حکایتهایی که گاه کوتاه هستند و گاه بلند که در سراسر کتاب کشیده شدهاند.
قسمتهایی از متن کتاب دن کیشوت
ولی تو را به جان خودت بگو ببینم آیا در پهنه گیتی هرگز پهلوانی دلاورتر از من دیدهای؟ آیا هرگز در تواریخ خواندهای که کسی در حمله بیباکتر، در دفاع مصممتر، در ضربت زدن ماهرتر و در واژگون کردن دشمن چابک دستتر از من بوده باشد؟ سانکو گفت: حقیقت این است که من هرگز تاریخ نخواندهام زیرا من نه خواندن میدانم و نه نوشتن، لینک چیزی که میتوانم به جرات تضمین کنم این است که من تاکنون به اربابی بیباکتر از حضرت عالی خدمت نکردهام، و خدا کند که این بیباکیها به قیمتی که الآن عرض کردم تمام نشود.
پس از پایان این مکالمه بحث دیگری شروع شد و سوار که ویوالدو نام داشت از دن کیشوت پرسید که سبب مسافرت وی با لباس زرم، آن هم در دوره صلح کامل و در ولایتی چنین امن و امان چیست؟ دن کیشوت در جواب چنین گفت: حرفهای که من پیشه کردهام و عهد و میثاقی که من بستهام به هیچ وجه اجازه نمیدهد که من به وضعی جز این به سفر بروم. فراغت و راحت و ناز و نعمت و تفرج و تفریح برای مردم زن صفت درباری مقرر شدهاند، لیکن خستگیها و شبزندهداریها و سلاحهای زرم جز برای مردانی که جهان ایشان را به نام پهلوان سرگردان میشناسد، و این بنده ناقابل با آنکه احقر ایشانم افتخار دارم که یکی از ایشانم، به وجود نیامندهاند.
معرفی کتاب دن کیشوت
منبع: کافه کتاب
مطالب مرتبط:
معرفی بهترین کتاب های معروف جهان
نقد داستان مرگ کسب و کار من است از روبر مرل
هفت رمان بزرگ دنیا به انتخاب روزنامه گاردین
دانلود کتاب KAPLAN IELTS
کتاب زوربای یونانی اثر نیکوس کازانتزاکیس
ژان پل سارتر و اضطراب آزادی
معرفی کتاب سال بلوا اثر عباس معروفی