بررسی کتاب چنین گفت زرتشت
کتاب چنین گفت زرتشت نوشتۀ فردریش نیچه را سال هاست با خود همراه دارم، آن را میخوانم، سپس به گوشهای میگذارم، بعد مدتی چند آن را میخوانم و دوباره به گوشهای میگذارم. حتی کتاب صوتی چنین گفت زرتشت با صدای دلنشین افشین یداللهی را بارها شنیدهام، ولی هیچوقت برایم تکراری نمیشود. رابطۀ من با مهمترین و بهترین اثر فیلسوف و ادیب آلمانی، نه از سر اندیشه است و نه دل، بلکه با جانم در آمیخته است. زرتشت پیامبر، سرگردان در جستجوی ابرانسان است، زیرا بر آن است که به جهانیان بگوید: «خدا مرده است.» او با توصیف شاعرانهاش تاریخ و فرهنگ را به نقد میکشاند و با مفاهیمی همچون بازگشت جاودانه و اراده قدرت در پی تجسم الهی انسان به عنوان جانشین خداوند بر جهان است. با اینکه این جملات را در ذهن مرور میکنم، اما همچنان نمیتوانم با اعلام مرگ خدا از سوی فردریش نیچه همراه باشم، زیرا همچنان بر نیرویی قوی خوشبینم، ولی نمیدانم نامش را چه بگذارم. ولی به ابرانسان معتقدم، زیرا او چنین میگوید: «چیزی که مرا از بین نمیبرد، قویترم میکند.»
موضوع اصلی کتاب چنین گفت زرتشت
لحن چنین گفت زرتشت با کتابهای باستانی همچون انجیل و تورات نزدیک است، بسیاری آن را انجیل پنجم نام گذاردهاند. اگرچه اساساً اثری فلسفی است، اما به عنوان شاهکار ادبی نیز شناخته میشود. این کتاب ترکیبی از نثر و شعر که در قالب گزین گویه، سرودهای پر تب و تاب (ارجاع به یونان باستان) و همچنین بخشهایی از اشعار خالص (شعری بدون پیام که مربوط به بررسی ماهیت اصلی موسیقی زبان است، نه به معنای رساندن روایت و یا هدف آموزشی) است.
این رمان بعد از ده سال عزلت زرتشت (پیامبر ایرانزمین) شروع میشود، او از کنج عزلت و بعد سالها اندیشه، از کوه سرازیر شده و به شهر میآید. او در خود هدفی غایی دارد و میخواهد به بشریت پیامی مهم دهد. او سه دگردیسی از شتر به شیر و کودک را بازگو میکند و میگوید: «انسان فقط پلی میان حیوان و ابرانسان است.» حال که خدا مرده است، ابرانسان کسی است که از تمامی پیشداوریها و اخلاقیات جامعه انسانی آزاد است و ارزش و هدف خود را میسازد.
به نظر میرسد مردم به سخنان زرتشت اهمیت نشان نمیدهند. در پایان اولین روز در میان مردم، زرتشت از ناتوانی خود در انتقال پیام انقلابیاش به مردم در بازار ناراحت است. او تصمیم میگیرد که دیگر در تغییر گله مردم سعی و تلاشی نکند، بلکه باید با افرادی که مایل به جدا شدن از گله هستند، صحبت کند.
به طور کلی، بخش عمدهای از سه بخش اول کتاب چنین گفت زرتشت شامل آموزههای فردی و خطبههای زرتشت است و بیشتر موضوعات کلی فلسفه فردریش نیچه را پوشش میدهند، گرچه اغلب در قالب بسیار نمادین و مبهم بیان میشوند. او مبارزه و سختی را ارزش میبخشد، زیرا مسیر برای ابرانسان دشوار است و به قربانیهای زیادی نیاز دارد. رسیدن به این راه اغلب به صورت نمادین به بالا رفتن از کوه و روح آزاد اغلب از طریق خندههای شادکامه و رقص نمایان میشود.
زرتشت به شدت همه نوع حرکتهای تودهای به طور کلی انتقاد میکند. مسیحیت مبتنی بر نفرت از بدن و زمین است و تلاشی برای انکار آنها از طریق باور به روح و زندگی پس از مرگ است. مذهب، ملیگرایی و سیاستهای جمعی (همانند دموکراسی) نیز بدان معنی است که بدنهای خسته، ضعیف یا بیمارگونه سعی میکنند از واقعیتهای اصلی زندگی فرار کرده و پرده بر حقیقت بکشند. زرتشت پیامبر، کسانی را که به اندازه کافی قدرتمند (از لحاظ روحی) هستند را به مبارزه میطلبد و از کسانی که چنین نیستند، دوری میکند.
اوج معرفت شخصیت اصلی کتاب چنین گفت زرتشت، دکترین بازگشت جاودانه است، که ادعا میکند که تمام وقایع دوباره و برای همیشه تکرار خواهند شد. تنها ابرانسان میتواند این دکترین را در نظر بگیرد، زیرا تنها کسی است مسئولیت هر لحظه از زندگیاش را بر دوش گرفته و خود به تنهایی بر سرنوشتش حاکم است.
در بخش چهارم، زرتشت در غار خود تعدادی از مردان (حواریون) را به گرد میآورد و در حین حال که از جشن و موسیقی لذت میبرند، خطاب به آنان می گوید: «کیست که آموزههای مرا از درک کند، چه کسی توان رویارویی با ابرانسان را دارد؟» در پایان، کتاب به طرز مسرت بخشی در آغوش بازگشت جاودانه و با اندیشه «اما هر لذتی جاودانگی میخواهد، جاودانگی ژرف ژرف را!» به پایان میرسد.
کتاب چنین گفت زرتشت موضوع خاصی را دنبال نمیکند، بلکه در برگیرنده هر نوع موضوع قابل کنکاش و نقدی است. فردریش نیچه یا اندیشه درخشان خود، زندگی را به تمامیت به چالش کشیده و از نو بنا میکند. هدف غایی او ساخت انسانی جدید با ارزشهایی نو است تا بتواند از پیله رکود، رخوت و تاریکی بیرون بیاید و رهسپار دریای خویش شود. او انسانهای میانمایه، متافیزیک، دولت پرستی، مذهب، اخلاق، فرهنگ، زنان، خانواده و بسیاری زمینههای دیگر را به جنگ میطلبد؛ رزم افزارش تنها قلم است و اندیشه، چه کسی است که یارای او باشد.
جملاتی از کتاب چنین گفت زرتشت
هنگامی که زرتشت، شهر گاو خالدار را که مورد علاقهاش بود را ترک میگفت، بسیاری کسان که خود را پیروان او میخواندند به دنبال او به راه افتاده و با او بودند تا به چهار راهی رسیدند. در اینجا زرتشت روی خود را بدانها نموده و گفت: «اکنون مایل است آنها را ترک گوید زیرا او از تنهایی لذت میبرد.» پیروانش در هنگام مفارقت از او عصایی بدو هدیه کردند که دسته ای زرین داشت و ماری را نشان میداد که به دور خورشید چنبره زده است.
زرتشت از این هدیه بیاندازه شاد شد و بر آن تکیه کرد و آنگاه روی به اصحاب خود نموده و چنین گفت:
«آیا می دانید چرا زر از هر چیز دیگری پر بهاتر است؟ زیرا کمیاب است و درخشندگی ملایم و مطبوعی دارد. زر همواره خود را میبخشد.
تنها به صورت تصویر بزرگترین فضیلتهاست که زر، بزرگترین ارزشها را یافته است. نظر شخص کریم، زرین است. زر درخشان بین ما و خورشید صلح برقرار میکند.
بزرگترین فضیلتها کمیاب و بیمنفعت است و درخشندگی ملایم و مطبوعی دارد. فضیلت بخشنده، بزرگترین فضیلتهاست.
به راستی که من شما را شناختهام. شما نیز مانند من در پی آن فضیلتی هستید که میبخشد. شما چه فصلی مشترکی با گربهها و گرگها دارید؟
به راستی که چنین عشق بخشندهای باید دزد همه ارزشها شود، ولی چنین خودخواهی را من، پاک و مقدس میشمارم.
فساد نامریی و مرض در این نوع اشتیاق نهفته است. تمنای دزدانه این خودپرستی دلالت بر یک جسم بیمار دارد.
ای براداران، بگویید: «آیا فساد، بدترین چیز برای ما نیست؟» در هر جا روح دهندهای نیست، بوی فساد به مشام میرسد.
ما از بین انواع به سوی انواع عالی تر صعود میکنیم ولی ما فکر فاسدی را که میگوید: «همه چیز برای خودم» از خود میرانیم.
مطالب مرتبط:
معرفی کتاب غروب بتها - فردریش نیچه
اشتباهات بزرگ ما درباره نیچه
منبع: فیدیبو