نقد و بررسی کتاب حرف بزنم یا نزنم
یکی از چهرههای دنیای طنز ادبیات، عزیز نسین نویسنده اهل ترکیه است. او به واسطه نزدیکی فرهنگ و جغرافیای ترکیه و ایران برای فارسی زبانان چهرهای آشناست. او نویسنده پر کاری است که در عرصه نوشتن با خلاقیت و مهارت تمام وارد شده و تک تک کتابهایش برای خواننده لبخند به ارمغان میآورد. او در کتاب حرف بزنم یا نزنم داستانهای کوتاه جالبی برای خواننده تعریف میکند.

درباره کتاب حرف بزنم یا نزنم
کتاب حرف بزنم یا نزنم مجموعه داستانهای کوتاهی از عزیز نسین نویسنده اهل ترکیه است. این کتاب اولین بار در سال 1967 منتشر شد و جزو کتابهای پرفروش این نویسنده است که با ترجمههای زیادی در سراسر جهان به فروش میرسد. این کتاب در ایران هم با ترجمهی ثمین باغچهبان در 240 صفحه توسط انتشارات موسسه انتشارات نگاه در سال 1397 به چاپ رسیده است.
عزیز نسین لحن طنزگونهای دارد و داستانهای او جنس واقعگرایانه دارد. اگرچه خواندن هر قصهای از نسین از حیث شباهت فضا به ایران میتواند برای خوانندگان فارسیزبان ملموستر و قابل درک تر باشد. فضای نوشتههای عزیز نسین به مردم و جامعه گره خورده است. او در داستانهای خود از طیف گستردهتری از مردم استفاده میکند و درعینحال که مخاطبش را میخنداند او را با لایههای غمگین و واقعی جامعه آشنا میکند.
در بخشی از کتاب حرف بزنم یا نزنم میخوانیم
وقتی برای بار اول به سفر اروپا رفتم، چیزی که بیش از هر چیز دیگر در شهرهای برلن و ورشو توجهم را جلب کرد، کثری معلولان بود. راستی تعداد معلولان در این شهرها به شکل غیر قابل باوری فراوان بود... اما این چلاقهای عصابهدست، همه خیلی مردانه و سرافراز راه میرفتن، چون اینها مبارزان معلول جنگ دوم جهانی بودند. من در جاهای دیگر ندیدهام که شل بودن و چلاق بودن سبب افتخار و غرور باشد؛ اما معلولان اینجا، با چوب پا و عصا چنان سرافراز راه میرفتند که معلوم بود از علیل بودن خود مغرور و سربلند هستند.
به وطنم برگشتم و سالها از این مسافرت گذشت. یک روز از خانه خارج شدم. داشتم دنبال کاری میرفتم. در دور مرد چلاقی را دیدم که با کمک چوب پا به طرف من میآمد. وقتی به من نزدیک شد، خودم را در یکی از شهرهای جنگزده اروپا احساس کردم، برای اینکه این هموطن چلاق، مثل چلاقهای چنین شهری، مغرور و مردانه راه میرفت. خیلی زنده و استوار... خیلی سرافراز...
وقتی به هم رسیدیم، چند لحظهای به هم نگاه کردیم، بعد همدیگر را در آغوش کشیدیم و سر و روی همدیگر را غرق بوسه کردیم... این مرد علیل، همدوره من بود. سالهایی از عمرمان را، در کنار هم گذرانده بودیم.
جای زخم عمیقی روی لبش بود. این زخم هدیهای بود که من در دوران جوانی و جهالت به او داده بودم. سی سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. بعد هم وقتی او را در این حال دیدم، احساس شرمندگی غیرقابل توصیفی کردم.
کوچکترین تاسفی نداشت، کوچکترین اثری از غم و غصه در صورتش دیده نمیشد. وقتی حالش را پرسیدم با خوشبینی و متانت جواب داد:
- حالم خوبه، حالم خوبه... حالم خیلی خوبه... مرضو شکستش دادم... روز به روزم دارم بهتر می شم... نگران نباش!...
خداحافظی کردیم. او روی چوب پایش تکیه کرد و راه افتاد؛ اما چقدر مردانه، چقدر استوار... پای چلاقش روی زمین کشیده میشد، اما چه مردانه و متین...
وقتی از من دور شد، راه افتادن با دو پای سالم، در نظرم قباحتی دیده میشد.
مطالب مرتبط:
معرفی کتاب حیوان را دستکم نگیر
نقد و بررسی کتاب پخمه
نقد و بررسی کتاب چاخان
منبع: فیدیبو