نقد و بررسی کتاب زیر خاکی
داستانهایی که از دل جنگ ایران و عراق بیرون آمدهاند تعداشان کم نیست. داستانهای جنگی که تبدیل به رمانهای پرفروش یا فیلمنامههای زیبا شدهاند همه از رشادتها و دلاوریهای مردمانی گفته اند که چه در خط مقدم جبههای جنگ و چه در پشت جبهههای جنگ حافظ مال و جان و نام وطن خود بودهاند. مردم خرمشهر در این میان شاید بیشتر از هر شهر دیگری روزهای جنگ را از نزدیک دیدهاند و با آن زندگی کردهاند و با تبعات و آسیبهای بعد از جنگ هم دست و پنجه نرم کردهاند. آسیبهایی که هیچگاه از انها در امان نبودهاند اما با غیرت و ایثار سعی کردهاند تا با مشکلات بجنگند.
مجید قیصری در مجموعه داستان زیر خاکی داستانهای کوتاه بعد از جنگ را روایت میکند. قصههایی که هر کدام از زندگی مردمی میگوید که قهرمانهای بعد از جنگ هستند و ما تنها با انها در این داستانها آشنا میشویم اما این افراد هر روز از کنار ما در خیابان عبور میکنند.
درباره کتاب زیر خاکی نوشتهی مجید قیصری
کتاب زیر خاکی مجموعهای از 8 داستان کوتاه از مجید قیصری است که در سال 1389 از سوی انتشارات افق منتشر شد. داستانهای این مجموعه با عناوین «پاپوش»، «زیر خاکی»، «بلابل»، «نیسان»، «جیرجیرک»، «باغبان»، «درخت کلاغ» و «ایستگاه هفت» هستند. داستانهای کوتاه قیصری در این کتاب در واقع یاداور خاطراتی از جبههای جنگ هستند و شهود سالهای فداکاری و ایثار که پشت خاکریزها و زیر آتشبارانها گذرانده شدهاند. داستانهای دفاع مقدس این مجموعه تنها تنها روایتی ساده از جنگ نیستند بلکه داستانهای ماندگاری هستند که از عواطف و احساسات انسانی و موقعیتهای عجیب در پسزمینهای به نام جنگ صحبت میکند.
در داستانهایی که قیصری خلق کرده میتوانیم تاثیر مخرب و فلاکتبار جنگ را ببینیم. زندگی پر از درد و رنج مردانی که سالها پشت خط جبه با ایستادگی و مقاومت خود جنگیدهاند تا نام و نشان وطن خود را زنده نگه دارند اما امروز نامی از آنها نیست. شخصیتهای کتاب زیرخاکی از جنس آدمهایی هستند که شاید هر روز با آنها مواجه میشویم اما هیچگاه نمیدانیم در پس زندگی آنها بعد از جنگ چه گذشته است. آدمهایی ساده و معمولی که در ظاهر قهرمان نیستند یا مدال و طلایی برای قهرمانیهای خود ندارند اما همواره برای ملت ایران قهرمانهای واقعی هستند.
رضا قیصری در داستانهای زیرخاکی تنها یک روایتکننده از زندگی مردم بعد از جنگ است. او نه کسی را مدح میکند و نه اظهار انزجار از دشمن را نشان میدهد. او با نثری دلنشین و زبانی ساده و روان قصههای خود را روایت میکند. به عنوان مثال در داستان کوتاه زیرخاکی میبینیم که جملات کوتاه و لحن پر از دلهره و ترس نویسنده به دل شخصیت سرایت کرده است و خواننده همراه با سهراب پسر این داستان که از ترس اینکه خواهرش به دست عراقیها نیفتد او را زنده زنده در زیر خاک باغچهی خانه پنهان میکند.
قیصری در تمام داستانهای این مجموعه سعی کرده است تا با خلق فضایی جدید شکل تازهای از ادبیات دفاع مقدس را به خوانندگان نشان دهد و هر آسیبی که ممکن است خانوادهها بعد از جنگ دیده باشند از آسیبهای اخلاقی، روحی، اجتماعی، جسمی تا گمانهزنیها و خیانت، بیغیرتی و ... را در مقابل شرافت، غیرت، فداکاری و ایثار را به تصویر میکشد.
کتاب زیر خاکی نوشتهی مجید قیصری از سوی «نشر افق» منتشر شده است و نسخه الکترونیک آن برای خرید و دانلود در سایت و اپلیکیشن فیدیبو موجود هست.
در بخشی از کتاب زیر خاکی میخوانیم
صدای بسته شدن در که میآید، صبر میکنم تا صدای بسته شدن در جاکفشی هم بیاید. صدای پاش که میپیچد توی راهپلهها، پتو را کنار زده، نفس راحتی میکشم. باید کار را امروز یکسره کنم. به خودم جرئت میدهم که میتوانم. میتوانم. میتوانم. سه بار تصمیم گرفتهام و هربار منصرف شدهام. دیشب، وقتی که دوباره از خواب پریدم، تصمیم گرفتم که به این زندگی خاتمه دهم. این بار مصمم هستم تا کار را یک سره کنم. اولین کاری که باید بکنم بستن چمدان لباسهاست. میروم سراغ کمد لباسها. اما قبل از اینکه در چوبی کمد را بازکنم از پشت پنجره سرک میکشم به بیرون.
میخواهم مطمئن شوم که دارد میرود سر کار. کوچه خلوت است، عابری نیست. حتما رفته. برمیگردم سراغ کمد لباسها. باید چند دست لباس بردارم؟ يعنی دیگر رنگ این خانه و کمد لباسها را نمیبینم؟ هنوز دودلم. نگاهم میافتد به تختخواب. لکهی بزرگی افتاده پایین تشک. جای پاهاش. دست میبرم لای چوب رختیها. اول کت و دامن صورتی ام را برمیدارم و بعد چند دست پیراهن و... دیگر نمیدانم باید چه بردارم. بعد از بستن چمدان کجا بروم؟ کجا میتوانم بروم؟ بهغیراز پیش مادرم جای دیگری ندارم. تصمیم میگیرم زنگ بزنم به مادرم. گوشی را برمیدارم. هر دفعه به بهانهای جا زدهام. شماره میگیرم. این بار نمیخواهم جا بزنم. میتوانم. چند بار تکرار میکنم، میتوانم. میتوانم. مادرم گوشی را برمیدارد.
-خونهای مامان؟
میپرسد: «چطور؟»
-میخواستم بیام خونه.
مادرم کمی مکث میکند. بعد میپرسد: «چیزی شده؟»
-چه طور؟ نه.
- آخه این وقت صبح! می دونی الان ساعت چنده؟ نگاه به دیوار رو به رو می کنم. یک ربع مانده به هفت.
- هیچ چی. همین جوری دلم هواتو کرده. گوشی را میگذارم. دوباره عجله کردم. میروم سمت دستشویی. دستم را کاسه میکنم و آبی به صورتم میزنم.
حالم کمی جا میآید. از خودم بدم میآید. دست و رو نشسته زنگزدهام به مادرم، که چه شود؟ اصلا فکر نمیکردم روزی کارم به این جا برسد. خودخوری میکنم. نمیتوانم حتی حرفم را به مادرم بزنم. خودم را مقصر میدانم. در این پنج سال حتی یک بار به مادرم اشاره نکردهام. از اول هم که چیزی پیدا نبود که بگویم خودشان میبینند یا دیدهاند.
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب شماس شامی
نقد و بررسی کتاب امپراتور و بازی امپراتور
نقد و بررسی کتاب قانون جذب
نقد و بررسی کتاب جهان هولوگرافیک
منبع: فیدیبو