نقد و بررسی کتاب دره ی سرگردانی
کتاب «درهی سرگردانی» داستانی عاشقانه با درون مایههایی اجتماعی است. «مهرانگیز نیک افراز» در این کتاب توانسته در بستری عاشقانه برخی از عمیقترین مسائل زنان و دختران ایرانی را در قالب داستانی جذاب بیان کند. کتاب درهی سرگردانی در سال 92 در انتشارات البرز منشر شده است.
خلاصه داستان کتاب درهی سرگردانی
«ناهید» دختر جوانی است که در رشتهی وکالت تحصیل میکند. پدر ناهید مردی متحجر است که عقاید خشک و پوسیدهاش را به همسر و دخترانش تحمیل میکند. او به اجبار از ناهید میخواهد با برادرزادهاش «بهروز» ازدواج کند. و این درحالی است که بهروز چند سال پیش به خواستگاری ناهید آمده، اما ناهید به خاطر ادامه تحصیل پیشنهادش را نپذیرفته است. بهروز هم سه سال است که با همسرش، «مریم»، ازدواج کرده و تنها دلیل ازدواج دومش این است که همسرش بچهدار نمیشود. ناهید که جوانی است که خودش با قانون و قاعده سر و کار دارد، نمیتواند بپذیرد که پدر و عمویش برای زندگی و آیندهی او تصمیم بگیرند. مادربزرگ ناهید وقتی این ماجرا را میشنود تصمیم میگیرد در شب یلدا که همهی خانواده دور هم جمع میشوند، داستانی را تعریف کند تا شاید بتواند تلنگری به آنها بزند و آنها را متوجه عواقب رفتارهایشان کند.
از اینجا به بعد قهرمان داستان «مروارید» است. دختری زیبا و دوستداشتنی که به پسرخالهاش، «فرهاد»، علاقهی زیادی دارد. با وجود ازدواج مروارید و فرهاد، «خسرو» برادر فرهاد هنوز هم مثل سابق به مروارید علاقه دارد. او با کارشکنیها و دسیسههای مختلف سعی دارد فرهاد و مروارید را از هم جدا کند تا خودش بتواند به مروارید برسد. زندگی مروارید فراز و نشیبهای زیادی پیدا میکند. اما هیچ چیز برای او سختتر از رازی نیست که در اواخر داستانش متوجه آن میشود.
درباره کتاب دره سرگردانی
این کتاب یک فراخوان است برای تمام زنان و دختران ایرانی. شرایط عجیب و غریب زندگی زنان ایرانی در چند نسل گذشته شباهت زیادی به وضعیت بازماندگان این زنان در دوران مدرن جامعهی ایران دارد. رفتار مردان با زنان و دختران چیزی کم از ارباب و برده ندارد. برایشان تصمیم میگیرند، جای آنها زندگی میکنند، و زمانش که برسد یکی دو تا همسر جدید هم کنارشان مینشانند تا مبادا یادشان برود که هر قدر هم عزیز باشند، باز هم مرد میتواند هر کاری دلش خواست انجام دهد. وقتی حتی در عصر جدید هم پدران با جملهی «مگر یک زن از مردش چه میخواهد؟ زندگی و یک لقمه نان» سعی میکنند تمام پاسخ تمام دغدغهها و نگرانیهای دختران و همسران را یکجا برطرف کنند، میشود فهمید که افکار سنتی و کهنه هنوز هم همین دور و برهاست، مثل اکسیژن در هوا میچرخد و نفس کشیدن دشوار میکند. این افکار پوسیده شاید فقط اسم و رسمش عوض شده باشد و لباس زیبایی هم پوشیده باشد، اما هنوز هم همانقدر بیرحمانه و بیمنطق دارد زندگی خیلی از آدمها را تباه میکند.
تابوی زن بیوه در این داستان از موضوعات محوری آن است. نیک افراز با جسارت زیادی خیلی از مسائل جامعه را بیان کرده است. او ابایی ندارد از این که اعلام کند که مردم از زنان بیوه میترسند، میترسند مثل خوره وارد زندگیهایشان شود و همه چیز را نابود کند. همسران و پسران را از راه به در کنند و جای همسران قانونی را بگیرند. دغدغهی مردم این است که همسری درست و قانونی برای یک زن بیوه پیدا کنند تا خطر خانمانبراندازش را از بین ببرند. اما در این میان بزرگمردانی هم هستند مانند «باباجوهر» که بعد از بیخانمانی مروارید و فرزندش، مثل دختران خودش به آنها سرپناه میدهد و از آنها مراقبت میکند.
در این میان، ناهید نمایندهی شجاع و قدرتمند تمام زنان و دخترانی است که در چنین شرایطی زندگی میکنند. او حاضر نیست به خاطر ثروت بهزاد، زندگیاش را روی ویرانههای زندگی یک دختر بختبرگشتهی دیگر بسازد. و اینجاست که «خواهران جهانی» باز معنایی پیدا میکند و جانی تازه میگیرد. ناهید خودش را در همان شرایطی میبیند که مریم را. از نظر او مریم دختر بسیار شایستهای است و حاضر نیست به عنوان همسر دوم وارد زندگیاش شود. او همانقدر که از حقوق خودش آگاه است، به حقوق سایر زنان هم احترام میگذارد. ناهید در مقابل خواست پدر و عمویش با جسارت میایستد و جوابشان را چشمدرچشم میدهد. مادربزرگ این داستان از چهرههای جذاب و دوستداشتنی آن است، زنی سرد و گرم چشیده که میداند چطور اوضاع را روبهراه کند. او خوب میداند که شاید این رفتارها و تصمیمات سرسری، همه از روی نادانی و ناآگاهی باشد. پس در قالب یک داستان واقعی سعی میکند آدمها را متوجه رفتارهایشان کند.
در بخشی از کتاب درهی سرگردانی میخوانیم
آن سال زمستان سختی داشت. شبها سرد، یخبندان و برفی بود و روزها بسیار سرد با آفتابی رنگ پریده. سرما به استخوان میزد. شبی با ناامیدی در مقابل آینه ایستادم. چشمهایم قرمز شده بود. دستی به صورتم کشیدم و آهی از ته دل بیرون دادم. یک دست کت و دامن آبی به تن داشتم که با رنگ چشمهایم متناسب بود. روسریام را از کشو کمد لباس بیرون آوردم و گذاشتم روی میز و تن بیتفاوتم را روی تخت رها کردم. نگاهی به ساعت زنگدار که روی میز کوچک کنار تخت بود انداختم. تا ساعت نه یک ساعت مانده بود. زیر لب زمزمه کردم: «چرا؟ چرا باید دربارهی زنان این گونه قضاوت شود؟».
هزاران چرای دیگر در ذهن و روحم با هم دستوپنجه نرم میکردند. اما هیچ سودی نداشت. این قانونی بود در نظام اجتماعی که به صورت هنجار درآمده بود. ذهنها را نمیتوان زدود. در پس قوانین بشری هستند زنانی که در پستوهای این دست نوشتهها قربانی شدهاند و مهر سکوت بر لب نهادهاند و به اسارت روزگار درآمدهاند. من نیز... اما... نه... نمیگذارم. من چنین اجازهای به هیچ کس نمیدهم. حتی به پدرم. هر چند، هر وقت از او میپرسم: «پدر چرا من باید به این ازدواج تن بدهم؟».
او این چنین تا واژههای فلک پیش میرود و میگوید: «چون عقد پسرعمو و دخترعمو در آسمانها بسته شده!».
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب کسی پشت سرم آب نریخت
نقد و بررسی کتاب به خدا نامه خواهم نوشت
معرفی کتاب یوزپلنگانی که با من دویدند
معرفی کتاب پاییز فصل آخر سال است
نقد و بررسی کتاب به گزارش اداره هواشناسی
منبع: فیدیبو