معرفی رمان خارجی خوششانستر از همه بودیم
رمان خوششانستر از همه بودیم با عنوان اصلی we were the lucky ones اثر جورجیا هانتر، براساس یک داستان واقعی است که موضوع آن درباره هولوکاست و جنگ جهانی دوم است؛ این رمان برای من یکی از بهترینها، دردناکترینها و تاثیرگذارترینها کتابهایی بود که در این ژانر خواندهام.
در ابتدای کتاب خواننده با این نوشته هولناک روبهرو میشود: «تا پایان هولوکاست نود درصد جمعیت یهودیان لهستان نابود شدند؛ از سی هزار یهودی ساکن رادوم، کمتر از سیصد نفر نجات یافتند.»
در بهار سال ۱۹۳۹ هر سه نسل خانواده کرک با آنکه سایه جنگ روز به روز بیشتر به آنها نزدیک میشود تلاش میکنند روال عادی زندگی خود را حفظ کنند. در حدی که گفت و گوهای سر میز شام معمولا درباره تولد و روابط عاشقانه است و نه مصیبتی که آنها را از زادگاهشان دور خواهد کرد. خیلی زود وحشتی که اروپا را در بر گرفته است همهگیر میشود و خانواده کرک از هم میپاشد. هریک در مسیری جداگانه راه خود را از دالانهای مخوف و تودرتوی جنگ و سرکوب و کشتار به سمت پناهگاهی باز میکنند.
در قسمت دیگری از متن پشت جلد کتاب آمده است:
رمان خوششانستر از همه بودیم نشان میدهد که چگونه روح آدمی میتواند در مواجهه با تاریکترین لحظات قرن بیستم، تاب آورد و همچنان جوان بماند.
پابلیشرز ویکلی نیز درباره این رمان نوشته است:
تاریخی شگفتآور… جورجیا هانتر در این داستان، احساسات تلخ و توخالی، و نیز پوچگرا را کنار میزند و از پیچیدگیهای زیبا و ابهامانگیز زندگی پرده برمیدارد.
کتاب خوششانستر از همه بودیم
خوششانستر از همه بودیم داستان واقعی خانواده کرک، یک خانواده یهودی، والدین و پنج فرزند بالغ آنهاست که در سال ۱۹۳۹ در رادوم – لهستان آغاز شده است. در این کتاب، ما داستان این خانواده را کمی قبل از شروع جنگ، در طول جنگ جهانی دوم و بعد از جنگ دنبال میکنیم. هر فصل از کتاب با زاویه دید سوم شخص به یکی از اعضای خانواده اختصاص دارد و نویسنده در حرکتی هوشمندانه در میان فصلهای کتاب اطلاعات تاریخی کوتاه و مستندی درباره وقایع جنگ گنجانده است.
داستان جدا افتادن اعضای این خانواده از هم را میخوانیم؛ وقتی که یکی از آنها از اروپا فرار میکند، یکی با همسرش به اردوگاههای کار اجباری سیبری تبعید میشود و بعدها سر از تهران و تلآویو و خاورمیانه درمیآورند، یا آنهایی که ساعتهای طولانی در گتوها کار میکنند و یا وقتهایی که خودشان را مسیحی جا میزنند تا به جرم یهودی بودن کشته نشوند.
کتاب خوششانستر از همه بودیم داستان استقامت و بقا و عشق خانوادگی است. یک داستان شکننده درمورد یکی از وحشتناکترین رمانهای تاریخ. گاهی بهحدی صحنههای دردناکی را توصیف میکند که قلب آدم از این همه جنایت و قساوت به درد میآید. ترس بیپایان و نگرانی شخصیتها در مورد عزیزانشان در طول داستان همواره با خواننده است؛ اینکه در حال حاضر آنها کجا هستند؟ آیا سالم هستند؟ آیا میتوانند دوباره همدیگر را ببینند؟ یا اصلا زنده هستند؟ درد و ترس و باز هم درد و ترس.
یکی از جنبههای خیلی خوب کتاب یادآوریهای تاریخی با تاریخ و مکان قبل از شروع هر فصل است که باعث میشود بهتر در مسیر داستان قرار بگیرید. در انتهای کتاب هم یادداشتی از نویسنده آمده است که در آن متوجه میشویم یکی از اعضای خانواده، پدربزرگ نویسنده است و این کتاب داستان واقعی زندگی پدربزرگ نویسنده است؛ و اینکه چطور و چگونه این کتاب نوشته میشود. در قسمتی از یادداشت نویسنده در آخر کتاب آمده است:
شالوده اصلی خوششانستر از همه بودیم در درجه اول داستانهایی بود که بهصورت شفاهی از افراد خانواده شنیده بودم. بهیمن همین شنیدهها که آنها با طیبخاطر با من در میان میگذاشتند، ساعتها صدا ضبط کردم و دفترچه یادداشتهای زیادی را با نامها و تاریخها و روایتهای شخصی پر کردم. بهخصوص بسیار مدیون مادربزرگ مرحومم، کارولین، هستم. چرا که با شکیبایی از هسته مرکزی داستان پدربزرگم حراست کرد، تا زمانی که فرصت روایت مکتوب داستان شد.
در پایان کتاب نیز نویسنده از سرنوشت افراد خانواده کرک میگوید: کرکها پس از جنگ، در برزیل، ایالات متحده آمریکا و فرانسه اقامت گزیدند. افراد خانواده ارتباطی تنگاتنگ با هم داشتند، که این ارتباط بیشتر از طریق نامه بوده است و هر زمانی که میتوانستند به دیدار یکدیگر میرفتند.
اگر به داستانهای تاریخی و ادبیات جنگ علاقه دارید پیشنهاد میکنم خواندن این کتاب را در برنامه خود قرار دهید. ترجمه کتاب بسیار خوب بود و کتاب از لحاظ محتوا و ترجمه و ویرایش نیز توسط نشر کولهپشتی گارانتی شده است.
جملاتی از کتاب خوششانستر از همه بودیم
- به هرجایی که مینگرد، پرچمهای قرمز بزرگِ صلیبشکسته میبیند؛ یهودیت جرم است. در تابلوهای تبلیغاتی، کاریکاتورهای کریهی از یهودیان با بینیهای عقابی دیده میشود. روی پنجرهها همان کلمهی چهار حرفی نقاشی شده است. گویی یهود نوعی دشنام است تا هویت شخصی؛ همان که قسمتی از هویت اوست. پیش از این، او خود را یک مادر میدانست، یک همسر، یک نوازندهی موفق پیانو؛ اما حالا چیز دیگری به غیر از یک یهودی نیست. هربار که از خانه بیرون میرود، کسی را در خیابان میبیند که بدون هیچ دلیل واضحی، مورد آزار قرار گرفته، یا از خانهاش بیرون کشیده شده، کتک خورده و چپاول شده است.
- تا هر زمان که میخواست میتوانست در آن خاطرات سیر کند و با آنها به آرامش دست یابد؛ اما هفتهی پیش، وقتی آن بچه مرد، دخترکی همسن خواهرزادهی گنک، دیگر تحملش طاق شد. بچه از گرسنگی تلف شده بود. شیر مادر خشک شده بود. مادر برای چند روز حرفی نزد، فقط با بدنی پیلهشده دور یک بسته، در سکوت نشست. بعدازظهرِ یک روز، زندانبانها متوجه شدند و زمانی که میخواستند کودک را از مادرش جدا کنند، بقیهی زندانیان از خشم منفجر شدند و فریاد زدند: «خواهش میکنیم! این عادلانه نیست! بذارید باشه!» اما زندانبانها پشتشان را کردند و بدن کوچک را همانند دیگر اجساد از قطار به بیرون پرت کردند؛ و التماسهای زندانیان خیلی زود میان ضجههای زنی که قلبش به دو قسمت پاره شده بود، گم شد؛ زنی که از غذاخوردن ممانعت کرد، چرا که اندوهش بیش از توانش بود؛ کسی که چهار روز بعد بدن بیجانش از قطار بیرون انداخته شد.
- رابطه با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چرا که عاشق بودن یعنی شریک شدن با همهچیز: رویاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.
- از بیرون صدای ضجه میآید. میلا کف یکی از دستها را روی گوش فلیشیا میگذارد و سر او را به سینه میچسباند تا نشنود. فلیشیا از ترس چشمهایش را میبندد، اما همهچیز را فهمیده است. میداند که قرار است چه اتفاقی بیفتد و با اولین صدای شلیک خفهشدهی گلوله، درمییابد که ذهن سهسالونیمهاش هرگز این روز را فراموش نخواهد کرد؛ بوی خاک سردِ بیترحم؛ لرزش زمین هنگام فرار مرد روبهرویش؛ خونی که از سر آن مرد بر زمین جاری شده بود، مثل آبی از پارچی واژگون؛ دردی که در اثر دویدن در سینه حس کرده بود، گویی که قبل از آن هرگز ندویده بود، بهسمتِ زنی که هرگز پیش از آن ندیده بود و اکنون صدای شلیک گلولهها، یکی پس از دیگری، دوباره و دوباره.
- شایعاتی در گتو پیچیده که قرار است والوا را بهزودی برچینند. کسی دقیقا نمیداند یعنی چه، اما به تازگی پچپچها، که هرکدام از قبلی خوفناکتر است، به واسطهی آنچه در لودز اتفاق افتاده شدت بیشتری گرفته است. طبق گزارشهای سازمان زیرزمینی، آلمانیها هزاران یهودی را از گتوی رادوم به اردوگاه کار اجباری در روستایی نزدیکی خلمنو فرستادهاند. یهودیان فکر میکردند به اردوگاه کار فرستاده میشوند، اما چند روز بعد، دو زندانی خودشان را به ورشو رساندند و حقیقت ماجرا را آشکار کردند، حقیقتی که ذهن نچوما را درگیر کرده است. گفتند در خلمنو اصلا اردوگاهی نبود. در عوض، یهودیان را که حدودأ صدوپنجاه نفر بودند، داخل چند ون با گاز خفه کردند -زنان، مردان، کودکان و نوزادان- تنها در چند ساعت.
مطالب مرتبط:
نمایشنامه هایی به اندازه رمان خواندنی
بررسی رمان خارجی دخترى در جنگ
معرفی کتاب سفر به دیگر سو از کاستاندا
دانلود کتاب صوتی "بادبادک باز" با روایت بهرام ابراهیمی
کتاب هایی که باید تا قبل از مرگ خواند
منبع: کافه کتاب