معرفی کتاب لازم نیست بگویی دوستت دارم
«1972 یا 1973 یا شاید هم 1974 بود که پدر و مادرم در محل اسکان سرخپوستان اسپوکن در خانهی محلهی ول پینیت در واشنیگتن، میزبان جشن شب سال نوی پرمخاطرهای شدند.» اینها جملاتی است که شرمن الکسی کتاب خاطراتش را با آن آغاز کرده است. لازم نیست بگویی دوستت دارم اثر دیگری از نویسندهی «خاطرات کاملاً واقعی یک سرخپوست پارهوقت» است که این بار بازتاب زندگی واقعی خود اوست. کودکی و نوجوانیای پیچیده که سرگذشت او را به داستانی خواندنی تبدیل کرده است.
دربارهی کتاب لازم نیست بگویی دوستت دارم اثر شرمن الکسی
لازم نیست بگویی دوستت دارم با عنوان اصلی «you don’t have to say you love me» سال 2017 منتشر شد. این کتاب زندگینامه و خاطرات الکسی شرمن است که زندگی یک سرخپوست در آمریکای امروز را روایت میکند. او در این کتاب جریان پرتحرک روابط خانوادگیاش و عشق و شور آنها را به تصویر کشیده است و فریز و نشیبهای زندگیاش را توضیح داده است. الکسی رابطهای پیچیده با مادرش لیلیان داشت. زنی که زندگی بهتری برای فرزندانش میخواست اما محبت کردن به آنها را چندان بلد نبود. او در کتاب خاطرات الکسی زنی زیبا، ترسناک، باهوش، پیچیده و با تمام خصوصیات انسانی است که جریان زندگی خانواده را بهشدت تحت تأثیر قرار میدهد. الکسی شرمن در این کتاب بهنوعی مادرش را به تصویر کشیده است و گزارشی دربارهی یک رابطهی عمیق و پیچیده آورده است، رابطهای که در آن لازم نیست بگویید دوستت دارم.
کلودیا روئه در سیاتل تایمز دربارهی این کتاب نوشت: «این کتاب خوانندگان را به عمق جوانی نویسنده در محلهی سرخپوستها میبرد، بهطوریکه آنها تفاوتها را فراموش میکنند و بهسادگی تسلیم طنز بیادبانه و لهجهی خاص الکسی میشوند.»
الکسی شرمن توری برای کتابش راه انداخته بود که به دلایلی برای مدتی لغو شد اما او دوباره این تور را از سر گرفت تا کتابش را به همه بشناساند. این کتاب مدت کوتاهی پس از انتشار در فهرست پرفروشترین کتابهای نیویورکتایمز قرار گرفت
مروری بر فصلهای کتاب لازم نیست بگویی دوستت دارم
- الکسی شرمن کتابش را در فصلهای مختلف نوشته است و در هر فصل آن بخشی از خاطراتش را روایت کرده است. عنوان فصلهای کتاب لازم نیست بگویی دوستت دارم به شرح زیر است:
- چهل چاقو
- قلب مقدس
- مو فرفری
- سکوت
- در ستایش مادر
- فرقهی سالمون
- در جستوجوی پدر
- هجرت
- بازی
- رنج پدر
- سرزمین مادری
- اردوگاه تیرانوسوروس
- ما سرخپوستها
- عوض
- جیم
- سنگنبشتههایی برای سنگقبرم
- تتو
- وقت پرواز
در بخشی از کتاب لازم نیست بگویی دوستت دارم میخوانیم
اوت ۲۰۱۵ وقتی آتشی مهیب به جان اردوگاهم افتاد و معدن اورانیوم متروکه را نیز بینصیب نگذاشت. دولت ایالاتمتحده نمایندهای فرستاد تا نشستی در شورا برگزار کند تا به نگرانیها و واهمههایی که ثانیه به ثانیه بیشتر میشد مرهمی باشد.
خواهرم ماوقع جلسه را برایم پیامک کرد.
نوشت:«خدای من! نماینده دولت میگوید دولت باور ندارد حتی اگر آتش مستقیماً به داخل معدن اورانیوم برود،
خطری را متوجه جامعه سرخپوستان اسپوکنی بکند.»
آتش
در اوت سال ۲۰۱۵ آتشی به جان جنگل افتاد که چهل هزار هکتار از اراضی اردوگاه مرا که در ایالت شرقی واشینگتن بود. در برگرفت. سیصد مایل دورتر در سیئتل، توانستم به وبسایت جنگلهای ایالت متحده دسترسی پیدا کنم و عکسهای سیئتل را که در آتش پیشرونده میسوخت ببینم. عکسهایی که مرتب بهروزرسانی میشد و زوایای مختلفی را از خرابیها به تصویر میکشید. نگران خواهر و برادرهایم بودم که چند مایلی بیشتر از شعلههای مهیب آتش فاصله نداشتند.
خواهرم به من پیغام داد: «هشدارهای لازم برای تخلیه خانههایمان به ما دادهشده است. دو تا ماشین را از ضروریترین لوازم پرکردهایم.»
در جواب پیامش نوشتم:«چه لوازمی؟»
نوشت:«تمام آلبومهای عکس، تمام منجوقدوزیها و لحافها را. و جواهرات. تمام نشانها و لوازم رقص محلی را و نقاشیهای سرخپوستی را.»
نوشتم: «خوب است.» تنها چند هفته از فوت مادر میگذشت -اندوه آتشبهجانمان زده بود- و حال، خواهر و
برادرهایم با آتشی دیگر دستوپنجه نرم میکردند که داروندارشان را به آتش میکشید.
برای خواهرم نوشتم:«آتش را میبینید؟»
نوشت:«ابر مهیبی از دود را در افق مشاهده میکنیم. آسمان و دودها به رنگ نارنجی میدرخشند.»
نوشت:«ترسناک و البته زیباست.»
فکر کردم اندوه ترسناک و هم زیباست. اما آن را برایش ننوشتم. نمیدانستم مثل وقتیکه به ابرهای آسمان نگاه میکنی و در شکل آنها اشیا و حیوانات را متصور میشوی، آیا در دود آتش هم میتوانی چنان خیالاتی را به ذهن بیاوری یا نه. شاید اگر کنار خواهرم ایستاده بودم، چهره مادر مرحومم را در دود آتش میدیدیم.
آری، خودم را مجبور میکردم چهرهاش را در انبوه دودها ببینم. چهرهاش را در انبوه دودها خلق میکردم. به گمانم چهره او به نقاشیهای سرخپوستیای شبیه بود که بر دیوار خانه بچگیهایم آویز میکردم.
برای خواهرم نوشتم:«نقاشیهایی را که گفتی توی ماشین گذاشتی همانها نیستند که پدر خریده بود؟»
خواهرم نوشت:«آره.»
خندیدم. نقاشیهایی که پدرم به قیمتی اندک از حراجی خریده بود سرخپوستانی را نشان میداد که بر موهایشان پر عقاب آویخته بودند. پرهایی که در منظره طلایی بیابان به شکوه تمام می درخشیدند.
مطالب مرتبط:
معرفی کتاب انسان خردمند اثر یووال نوح هراری
معرفی کتاب قاضی و جلادش
معرفی کتاب : ناشناخته ماندگان و شکاکان یونان
نقد کتاب زن در ریگ روان
معرفی کتاب باور کنید تا ببینید - نوشته وین دایر
منبع: فیدیبو