معرفی کتاب هست یا نیست؟
چهل سالگی برای بعضی از افراد دورهای از تکامل و رسیدگی است و برای بعضی چیزی شبیه نزدیک شدن به میانسالی است. در این زمان ماهیت دغدغههای بسیاری از زنان تغییر میکند و تبدیل به ترسی دردناک میشود. ترس از فراموشی، ترس از دست دادن جوانی و عشق و مسائلی از این قبیل. در سالهای اخیر نویسندگان زن معاصر در ایران تلاش کردهاند تا احساسات، ترسها، نیازها، تواناییها، حقوق و دغدغههای زندگی همجنسان خود را به جامعه نشان دهند.
سارا سالار در کتاب هست یا نیست زندگی زنی را روایت میکند که از دغدغهها و بحرانهای زندگیاش در آستانه 40 سالگی میگوید. دغدغههایی که شاید روزی دغدغههای ما شود.
درباره کتاب هست یا نیست
هست یا نیست دومین رمان کوتاه «سارا سالار» نویسندهی ایرانی است. این کتاب اولین بار در سال 1392 از سوی نشر چشمه منتشر شد و تا امروز چندین بار تجدید چاپ شده است. سارا سالار در این کتاب دغدغههای زنی را روایت میکند که جوانی را پشت سر گذاشته و حالا در آستانهی دورهی میانسالی است.
شخصیت اول داستان که حالا زنی میانسال است از برهههای مختلف زندگی و دغدغه های خود میگوید. از روزهای جوانی و زمانی که تازه بچه دار شده است، مرگ مادر همسرش و ... سارا سالار این رمان را ماجرا محور ننوشته است یعنی خواننده داستان را از نقطه خاصی شروع و به نقطهی پایانی ویژهای نمیرسد بلکه با داستانی مواجه است که آینه ی تمام نمایای زن امروز است. افکار، دغدغه ها و حالتهای این زن. نگراانی ها و مسائلی که در روابط او باعث آزار و اذیتش میشوند و مسائلی که ذهن او را آشفته میکنند همه در نهایت خواننده را با زنی اشنا میکند که گویی همین نزدیکی زندگی میکند و حالا صدای زنان جامعه است.
سارا سالار خوانندهی خود را با بحرانهای زنی 40 ساله آشنا میکند که چند مرحله از زندگی خود را بازگو میکند. یکی از نکاتی که در این رمان قابل توجه است تغییر راوی از اول شخص به سوم شخص است؛ اما این تغییر به قدری با ظرافت و هوشمندانه است که بیشتر از آنکه تکنیک نویسنده را نشان دهد آشفتگی و پریشانی ذهن شخصیت داستان را برای خواننده یادآور میشود. شاید انتخاب این سبک از روایت را بتوان از این حیث جذاب محسوب کرد که مخاطبان این زن روزمرگی ها، ازدواج و خیانت و مرگ و هر آنچه در زندگی او رخ میدهد را در زندگی خودشان لمس کرده اند و حالا یک بار در مقابل او قرار میگیرند و گاهی کنارش.
نویسنده برای نوشتن از خودش وام میگیرد اما در اخر این تخیل اوست که داستانهایش را شکل میدهد. در این کتاب میبینیم که داستان مستقیم با ترسها و وسواسهای فکری زن شروع میشود. او عازم سفر است تا مادربزرگ پیر را که در آستانهی مرگ است ملاقات کند اما تمام هوش و حواسش به این است که همسرش در غیاب او چه خواهد کرد. آیا این دوری چند روزه باعث میشود تا او به همسرش خیانت کند یا او را فراموش کند. در ادامه او در حال ورزش برای تردمیل است تا بتواند زیبایی اش را حفظ یا دست کم برگرداند و هنوز نگران این است که در چشم بقیه زنی زیبا باشد.
رفت و امدهای ذهنی شخصیت اصلی داستان یک احساس ناامنی را از راوی به مخاطب منتقل میکند که در پایان سرنوشت این زن چه خواهد شد. آیا او تسلیم افکارش خواهد شد یا تمام معادلات را برهم میزند و زندگی خود را سفت و محکم به عنوان زنی قوی ادامه میدهد. این زن موقعیت خود را در دنیا متزلزل میبیند. برای او چهل سالگی ترسناک است و مدام به این فکر میکند که ایا همسرش هنوز او را دوست دارد یا نه. در واقع او تصور میکند که در این سن همه چیز را از دست داده: زیبایی، طراوات، شادابی و جوانیاش را و حالا نمی داند باید به چه چیزی تکیه کند؛ و حالا نمی داند که آیا واقعا دنیا جای امنی برای زندگی او هست یا نیست. این درست شبیه انسان امروز است.
در رمان هست یا نیست شخصیت اصلی با وجود اینکه دیگر زندگی خود را دوست ندارد و احساس عذاب می کند اما باز از این زندگی دل نمی کند و تصمیم میگیرد برگردد. چیزی که در جامعه زیاد دیده میشود. زنانی که با تمام خستگی ها و رنج ها حاضر به تحمل زندگی هستند که می دانند به آن هیچ تعلقی ندارند.
سارا سالار در مصاحبهای دربارهی پایان کتاب هست یا نیست میگوید: «من دوست دارم این خود خواننده باشد که درباره این شخصیت تصمیم میگیرد. این که او چه کار خواهد کرد. قطعیت را در پایانبندی داستان دوست ندارم؛ اما به نظرم در «هست یا نیست» باز حرکتهایی بیرونی شکل میگیرد».
در بخشی از کتاب هست یا نیست میخوانیم
آدمی که در سن هشتاد و پنج سالگی توی بیمارستان بستری می شود دیگر بعید است با پاهای خودش از آن جا بیرون بیاید... صدای این خانم از پشت بلندگو چه قدر خنده دار است... توی این مدتی که نیست سینا چه کار می کند و کجا می رود؟... کاش توی هواپیما کسی که قرار است کنارش بنشیند آدم درست وحسابیای باشد... از خودش خجالت می کشد. از فکرهایی که این جوری، در این مواقع، قروقاطی، دزدکی، می خزند این ور و آن ورِ ذهنش. مثلاً همین الان از لحظه ای که آن صدا را از بلندگو شنیده و ناخودآگاه از روی صندلی نیم خیز شده و دردی را توی قفسه ی سینه اش حس کرده، همه ی این فکر ها باهم آمده اند توی سرش. آخر توی این موقعیت چه طور می تواند جز نقره به چیز دیگری فکر کند؟
خم میشود و بدون این که به کسی نگاه کند اول آن کیف بزرگ سیاه را به شانه آویزان می کند و بعد آن ساک چرمی کنار پاش را طوری از روی زمین بر می دارد که انگار همه ی آنهایی که الان توی سالن فرودگاه مهر آباد هستند دارند نگاهش می کنند و انگار همه زیر لب می گویند چه خانم باشخصیتی.
سرعتم را روی تردمیل زیاد میکنم. باید کمی بدوم... باشخصیت، باشعور، باادب... همهاش تصور من بود، تصور من بود که همه نگاهم میکنند و توی دلشان میگویند چه خانم باشخصیتی. شاید اگر کمی از خودم فاصله میگرفتم آنوقت میدیدم کسی نگاهم نمیکرد. خودم هم دقیقاً نمیدانم چرا، فقط این را میدانم که حالا توی سیونهسالگی بااینکه ده دوازده سالی از آنوقت پیرترم، بیشتر نگاهم میکنند... از توی آینه دوباره این دختره را دید میزنم. دارد حرکت پایین تنه انجام میدهد؛ به جلو خم شده، دستها چسبیده به میله، بالا میرود و پایین میآید. بالا میرود و پایین میآید.
راه میافتد طرف صف... نقره نمیمیرد. نقره فقط چند روزی مریض شده است و دوباره خوب میشود... ساکش را میدهد به مردی که آن پشت ایستاده. مرد بخش اتیکت میزند و میگذاردش روی تسمهی متحرک و بعد هم شمارهی صندلیاش را میچسباند به بلیتش...
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب احتمالاً گم شدهام - سارا سالار
نقد و بررسی کتاب امشب - سیمین شیردل
نقد و بررسی کتاب کیمیا خاتون
نقد و بررسی کتاب سوگ مادر
منبع: فیدیبو