نقد و بررسی کتاب امشب - سیمین شیردل
«امشب» رمانی ایرانی با داستانی عاشقانه و درونمایههای معمایی و جنایی است. داستان این کتاب روان و خوشخوان است و میتواند به آسانی میتوان چند ساعتی از دنیای پرهیاهو و آشفتهی بیرون دور شد و به حاشیهی امن این کتاب پناه برد. «سیمین شیردل» نویسندهی این کتاب توانسته از دل داستانهای کلیشهای روزمره و آپارتمانی، داستانی جذاب و پر کشش خلق کند.
خلاصه داستان کتاب امشب
بیتا زنی سی و پنج ساله است که داستان زندگیاش را تعریف میکند. او که در بیست و پنج سالگی در اوج زیبایی و شادابی است، با مردی جوان به نام «پویا» آشنا میشود. پویا افسر آگاهی است و در گذشتهی کاری خود اسراری دارد که حتی پس از ازدواج با بیتا هم آنها را مخفی میکند. فاش شدن این رازها برای زندگی پویا و بیتا عواقب بسیار سنگین و دلخراشی دارد.
درباره کتاب امشب
امشب کتابی روان و خوشخوان است. داستان این کتاب در فضایی امروزی اتفاق میافتد و مکانها و اتفاقات خیلی ملموس و آشنا هستند. شخصیتهای زیادی در این کتاب وجود دارد و نویسنده توانسته به خوبی به این افراد هویت بدهد. قهرمانان کتاب امشب افراد چندان دور از ذهنی نیستند. در واقع همه آدمهایی هستند که همین گوشه و کنار آرام و بیصدا زندگی میکنند و همه داستان خودشان را دارند. زبان نویسنده بسیار ساده و روان است. شیردل چندان اصراری روی استفاده از ادبیات فاخر و سنگین ندارد. او داستانش را با استفاده از همان کلمات ساده، خیلی خوب ساخته و پرداخته است. توصیفات نویسنده از افراد، مکانها و اتفاقات ملالآور و طولانی نیست. همانقدر که ماجرای کتاب را جلوی چشم مخاطب زنده کند و او را به دل داستان بکشاند، برای شرح حال و توصیفات داستان کافی است. سنتهای خانوادگی در این کتاب خیلی خوب نشان داده شده است. مراسم خواستگاری و ازدواج با جزییات و بحثهای همیشگی، خیلی خوب توصیف شده است. از طرفی دخالت خانوادهها و اطرافیان در زندگی بیتا و پویا باعث میشود گاهی هر دو از ارتباط با دیگران دلسرد شوند.
در همسایگی بیتا، خانهای متروکه وجود دارد که سالهاست کسی در آن زندگی نمیکند. تنها موجود زندهی این خانه، درخت نخل بزرگ و کهنسالی در وسط حیاط این خانه است. این درخت آمیزهای از احساسات متناقض است. از طرفی نمود تنهایی، سکوت، تاریکی و نیاز است. در مقابل، جاودانگی، استقامت، آفتاب و روشنایی هم در این درخت زنده شده است. با ورود پویا به این خانه، نقش درخت هم کمرنگ میشود. انگار این درخت مظهری از پویا بوده که نمود خارجی پیدا کرده و حالا با ورود پویا، درخت هم کمکم محو میشود.
پویا برخلاف ظاهر مدرن و جذابی که دارد، درونیاتی متفاوت دارد. او گاهی متعصب و حسود میشود تا جایی که باعث میشود بیتا از او دلسرد شود و حتی تصمیمات جدیتری در رابطهاش با پویا بگیرد. بیاعتمادی و بدبینی پویا به بیتا همیشه با دادن یکی دو تا هدیه جبران میشود. بیتا در وجود پویا همچنان همان قهرمانی را میبیند که همیشه در رویاهاش با آن زندگی کرده است. اما زمانی که راز بزرگش فاش میشود، زندگی روی دیگرش را به بیتا نشان میدهد. دیگر از آن فانتزیهای خام و جذاب خبری نیست و واقعیت خیلی بیرحمتر از آن چیزی است که بیتای جوان بتواند آن را درک کند.
بیتا هم دختری جوان و سرخوش است که خانوادهای آرام و مرفه دارد. شاید همین آرامش و روزمرگی است که باعث شده بیتا در فانتزی فیلمهای جنایی و معمایی زندگی کند. هنگامی که بیتا متوجه میشود پویا افسر آگاهی است، زندگیاش شور و هیجان تازهای میگیرد. انگار رویاهای نوجوانی و جوانیاش حالا برآورده شده است. با این حال این زندگی مهیج و متفاوت برای بیتا که حالا مادر شده، بهای بسیار سنگین و جبران ناپذیری دارد.
در بخشی از کتاب امشب میخوانیم
خونه ما در محلهای بود که به شمال شهر نزدیکتر بود. محلهای قدیمی و خوب با کوچههای عریض و بنبست. خونهای جنوبی و دوبلکس. آن قدر خوب که میشد هرچند وقت بازسازیاش کرد تا آبرومند بماند. خدایی خونه خوب و محکمی بود و هست. ما خیلی پولدار نبودیم. مثل محلمون که رو به شمال شهر بود وضع مالی پدر نیز متوسط رو به خوب بود. هر سال هم رشد و ترقی خوبی داشت. پدرم کارمند شرکت نفت بود، اما الان سالهاست بازنشسته شده. پدر مردی گندمگون است با قدی متوسط و اندامی پر و چهارشانه. باید بگم مرد خوبی بود و تنها عیبش خونسردی بیش از حدش بود. شاید فکر کنید این که حسن است، اما وقتی با مردی شبیه پدر زیر یک سقف زندگی کنید از این همه خونسردی فقط حرص میخورید. وقتی آب از سر میگذشت تازه به تکاپو میافتاد. خوب، این هم یک جور خصلت است. هر چی مادر دلسوز و متعهد بود، پدر تو خودش بود و با کسی کاری نداشت. همیشه از مادر ایراد میگرفت که چرا خودت رو درگیر مشکلات مردم میکنی و مگه تو وکیل وصی اونها هستی یا مگه چقدر حقوق میگیری که صبح تا شب خودت رو هلاک میکنی. در واقع از سرِ دلسوزی از مادر انتقاد میکرد. با تمام این تفاصیل هیچ وقت حریف مادر و نوع تفکرش نمیشد و در نهایت عیسی به دین خود و موسی به دین خود بود.
مادرم دبیر بود و عاشق کارش. وقتی عصبانی میشدم میگفتم تو عاشق شاگردات هستی و برای من نامادری. مادر به عادت همیشه عینکش را روی صورتش جابهجا میکرد و میگفت: بیتا، خیلی بیانصافی. تو اولین و آخرین شاگرد من هستی.
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب مجموعهی داستانها و یادنوشتها
نقد و بررسی کتاب مرگ آرام
نقد و بررسی کتاب زمان راز داری
منبع: فیدیبو