نقد و بررسی کتاب مشت مالچی عارف
«در حوضی که ماهی نیست قورباغه سپهسالار است» ضربالمثلی است که میتوان ردپای آن را در داستانهای زیادی در تاریخ ادبیات ایران و جهان پیدا کرد. بسیاری از افراد در طلب جاه و جلال هستند و با خوشاقبالی خود به پستهای سیاسی و اجتماعی بالایی دست مییابند که خارج از ظرفیت و توان آنها است اما سرنوشت بر وفق مراد آنها پیش میرود. و. س. نایپُل، نویسندهی اهل هندوستان با نگاه به همین مفهوم و ضربالمثل، داستان کتاب مشت مالچی عارف را با قلم توانای خود نوشته است. کتاب مشت مالچی عارف روند زندگی جوانکی را به تصویر میکشد که با شانس و اقبال به سیاست راه پیدا میکند و به رتبهی بالای اجتماعی و سیاسی میرسد اما میتواند نمونهی خوب ضربالمثل «در حوضی که ماهی نیست قورباغه سپهسالار است» باشد.
خلاصه داستان مشت مالچی عارف
داستان مشت مالچی عارف روایت زندگی پسر جوانی به نام گانش است که در جامعهای استعمارزده و عقبمانده زندگی میکند. این جوان جویای نام و منصب اجتماعی است ولی نمیتواند کار مناسبی برای خود پیدا کند. گانش پس از مدتی به عنوان مشت مالچی مشغول به کار میشود ولی دیری نمیپاید که این کار را نیز از دست میدهد. او پس از اینکه دوباره بیکار میشود وقت خود را صرف مطالعه و گردآوری کتاب میکند و نام عارف را بر خود میگذارد. گانش با درمان یک پسر که دچار توهم شده مشهور میشود و در بین مردم به جایگاهی که روزی در آرزویش بود میرسد. گانش فعالیتش را در زمینهی سیاست نیز دنبال میکند و به جایگاههای مهم مثل وزیر و نمایندهی مجلس نیز میرسد.
درباره کتاب مشت مالچی عارف
متن کتاب مشت مالچی عارف سنگین است و کمی شبیه به آثار ادبیات کلاسیک جهان است. این داستان سرشار از طنز و کنایههایی است که نویسنده قصد داشته با بیان آنها خرافات و عقاید هندی را به خواننده نشان دهد. و. س. نایپُل در مورد این اثر گفته است: «عقیده دارم كه تاریخچه زندگی گانش به نوعی تاریخ زمانه ماست و شاید كسانی باشند از این روایت...استقبال كنند.»
کتاب مشت مالچی عارف با نام اصلی The Mystic Masseur جزو اولین آثار و. س. نایپُل است که در سال 1955 میلادی منتشر شد. شخصیتهای داستان مربوط به تاریخ پس از استعمار هند هستند که در آن زمان زبان انگلیسی وارد کلام آنها شد. نویسنده با استفاده از غلطهای نگارشی و املایی در بعضی از پاراگرافها قصد داشته بیسوادی و اشراف نداشتن شخصیتهای داستان بر زبان انگلیسی را به تصویر بکشد. این کتاب شامل دوازده روایت است که بعضی از آنها عبارتاند از «مشتمالچی سختکوش»، «شاگرد و استاد»، «اولین کتاب»، «مرارتها» و «از نمایندگی مجلس تا دارندگی نشان امپراتوری بریتانیا».
اقتباس سینمایی داستان مشت مالچی عارف
براساس داستان کتاب مشت مالچی عارف «اسماعیل مرچنت»، کارگردان اهل هند فیلم سینمایی ساخت. این فیلم با همان نام مشت مالچی عارف تهیه و در سال 2001 اکران شد.
درباره و. س. نایپُل، نویسنده کتاب مشت مالچی عارف
و. س. نایپُل با نام کامل سِر ویدیادار سوراجپراساد نایپل از برترین گزارشنویسان قرن بیستم میلادی است که در سال 2001 برندهی جایزهی نوبل شد. این نویسندهی اهل هندوستان متولد سال 1932 است که مدتی را در جزیرهای به نام ترینیداد زندگی کرده است. او پس از دوران کودکی به کمک بورسیهی تحصیلی راهی انگلستان شد و در دانشگاه آکسفورد شروع به تحصیل کرد. او ابتدا مقالات و نوشتههای خود را در بی.بی.سی منتشر میکرد که با استقبال خوانندگان مواجه نمیشد.
نایپُل اولین رمانش را در سال 1959 را با نام «خیابان میگل» منتشر کرد که جزو آثار پرفروش و معروف این نویسنده است. این اثر شامل ۱۷ داستان کوتاه است که موفق به دریافت «جایزه ادبی سامرست موآم» شد. این اثر برخلاف سایر آثار نویسنده سرشار از احساسات نایپُل است. پس از انتشار این کتاب، این گزارشنویس توانا بیش از پانزده اثر دیگر منتشر کرد که در میان آنها «خانهای برای آقای بیسواس»، به عنوان بلندترین رمان نایپُل نیز توجه منتقدین را به خود جلب کرد. نایپُل در سال 1971 موفق به دریافت جایزه ادبی بوکر شد و در سال 2018 در لندن درگذشت.
و. اس. نایپُل نیز از جمله نویسندگانی است که در ابتدا کتابهایش با تیراژ کم منتشر میشد و مردم از آثار او استقبال نمیکردند اما پس از چند سال و انتشار چند اثر او به زبان انگلیسی کتابهایش نگاه مثبت مردم را جلب کرد. این نویسنده زندگی خود را وقف نوشتن کرد و توانست به عنوان یکی از برترین نویسندگان انگلیس شناخته شود و امروزه بعضی از کتابهایش در دانشگاهها تدریس میشود.
در بخشی از کتاب مشت مالچی عارف میخوانیم
گانش مدام معذب بود. آن قدر از اسم هندی خودش شرمش میآمد که یک وقتی داستانی از خودش گل هم کرد که نام واقعیاش گارث بوده. این کار برایش کمی مفید بود. همچنان لباسهای ناجور میپوشید، بازی نمیکرد، و لهجهاش هچنان لهجه هندیهای شهرستانی باقی ماند. جان به جانش میکردی، بچه شهرستان بود. هنوز عقیده داشت کتاب خواندن در غیر از روشنایی روز برای چشمان مضر است، و کلاس که ختم میشد، دوان دوان به خانه خیابان داندونالد میرسید و روی پلههای عقب مینشست و درس میخواند. با مرغها میخوابید و پیش از خروسها بیدار میشد. پسرها به او میخندیدند. «این پسر رامسوماییر عجب خرخوانی است.» اما گانش هرگز از یک دانشجوی میانه حال بالاتر نرفت.
سرافکندگی تازهای منتظرش بود. در اولین تعطیلات که به خانه برگشت و باز شروع کرد به افاده فروختن، پدرش گفت: «وقتش رسیده که این پسر برهمن واقعی شود.»
مراسم تشرف همان هفته برگزار شد. سرش را تراشیدند، بسته کوچکی زعفران به او دادند و گفتند: «بسیار خوب، حالا برو. برو بنارس و درس بخوان.»
چوبدستی خود را برداشت و با قدمهای چالاک از فورویز رفت. همانطور که رسم بود، دوخی «دکاندار پشت سرش دوید و فریادزنان و کمی با التماس به زبان انگلیسی گفت: «نه، پسر. نه. برای مطالعه نرو بنارس.» گانش به راهش ادامه داد. مردم پرسیدند: «خدایا چه به سر پسره آمده؟ این قضیه را جدی گرفته.»
دوخی به شانه گانش چنگ انداخت و گفت: «از این کار خرکی دست وردار، بابا. حماقت بسه. به خیالت تا غروب میدوم دنبالت؟ راست راستی میخوای بری بنارس؟ بنارس تو هنده، میدانی، و این جا ترینیداده.»
او را برگرداندند به خانه. اما این صحنه پرمعنا بود.
به مدرسه که برگشت، سرش هنوز هم بیمو بود، و بچهها چنان به او خندیدند که مدیر مدرسه صدایش زد و گفت: «رامسوماییر، داری مدرسه را شلوغ میکنی. چیزی بگذار سرت».
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب گزارش به خاک یونان
نقد و بررسی کتاب قرار نبود...
معرفی کتاب برف در تابستان
معرفی کتاب چهار میثاق
نقد و بررسی کتاب پزشک نازنین
منبع: فیدیبو