نقد و بررسی کتاب شغل پدر
پدر و نقش تربیتی او در زندگی پسر بدون شک بسیار حائز اهمیت است. این مسئله نهتنها مضمون صدها کتاب روانشناسی شده بلکه دستمایهی نویسندگان داستانهای ادبی نیز شده است. «سُرژ شالاندون» نویسندهی اهل فرانسه به تأثیر از تقابل دو نسل و تأثیر بیحدومرز پسر از پدر کتاب «شغل پدر» را آفریده است. روایتی از دل خانواده با خرده روایتهایی از تاریخ، سیاست و گاهی طنز که با خشمی زاده شده از پدر تعریف میشود. روایتهایی که با چاشنی خشم مطرح میشوند و تصویری از آن را حتی در طرح جلد کتاب میتوان دید.

درباره کتاب شغل پدر
کتاب «شغل پدر» اثر «سُرژ شالاندون» بانام اصلی Profession du père در سال 2015 منتشر شد و گروههای زیادی از خوانندگان داستانهای اروپایی را به خود جلب کرد. این داستان روایت زندگی پسری به نام «امیل شولان» است که در بستر تربیت پدری خشمگین قرار میگیرد، او اگر کار نادرستی انجام دهد با شدیدترین تنبیهها روبهرو میشود. پدر «امیل شولان» شخصیتی مبهم دارد که در قسمتهای مختلف داستان بهعنوان کشیش، چترباز، مأمور مخفى و دروازهبان مشغول به کار است. داستان کتاب «شغل پدر» حول محور شخصیت پدر روایت میشود و تا انتهای داستان او در هالهای از ابهام رفتار میکند. شغل اصلی پدر «امیل شولان» تا صفحههای پایانی داستان مشخص نمیشود که این موضوع بر جذابیت داستان افزوده است. بیهویتی پدر خواننده را مجاب میکند تا انتها داستان را بخواند تا به واقعیت داستان پی ببرد.
این داستان در زمان اتفاقات مربوط به «شارل دو گل»، رئیسجمهور فرانسه رخ میدهد و پدر «امیل شولان» علیه سیاستهای او ازجمله جدایی الجزایر فعالیت میکند به همین دلیل از عناوین سازمانهای اطلاعاتی بسیاری در آن نامبرده میشود. این پدر در مسیر مبارزاتش از پسرش سوءاستفاده میکند و او را به کارهایی نظیر شعارنویسی به روی دیوار مشغول میکند. «امیل شولان» برای رضایت پدرش حتی به کشتن «شارل دو گل» نیز فکر میکند تا بتواند از این طریق پدرش را به رضایت برساند.
در بخشی از کتاب شغل پدر میخوانیم
در اتاق پذیرایی بودم. پدر از پنجره به بیرون نگاه میکرد، زنش پشت سرش ایستاده بود. از من خواست که به اتاقم بروم و در را ببندم. به دفترچه طرحهایم پناه بردم که هرگاه میترسیدم آن را باز میکردم. روی تختم نشستم و نیمی از صفحه را با دقت رنگآمیزی کردم. ساحلی زرد و نارنجی، با سایههای سفید درخشان. و همچنین آبی دریا، جنبشهای موجهای کفآلود. سپس کودکی را، خیلی بالا، در آسمانی بارانی کشیدم. با شلوار سبز، پیراهن سفید، موهای آشفته. لبخندی بر لبهایش نشاندم و چشمهایش را بستم. در باد. در میان ابرها، شناور بود. با توپی در هر دست. سپس نخی به قوزک پایش بستم و او را مبدل به بادبادک کردم. همیشه در رویای داشتن یک بادبادک بودم. با کیسهای پلاستیکی و شاخههایی از درخت گیلاس بادبادکی برای خودم درست کرده بودم اما هیچگاه به پرواز درنیامد. برای اينکه نه بادی بود، نه ماسهای، نه دریایی، نه بازویی به دور شانهام تا دستم را بهسوی آسمان هدایت کند. نقاشیام به پایان رسید. امضا کردم: پیکاسو.
از وقتیکه به کودکستان میرفتم، پیکاسو امضا میکردم. خانم معلمی به ما گفته بود که او بزرگترین نقاش جهان است. خانم معلم برایمان آفیشی آورده بود که پسر پیکاسو را به شکل دلقک نشان میداد. پیکاسو تصویر او را با کلاه گاوبازی، لباسی با لوزیهای زرد و آبی، يخهای کوچک و سرآستینهای توری کشیده بود اما یادش رفته بود که لبخندی بر لبهایش بنشاند. پسر با موهای صاف و چشمهای غمگین به من شباهت داشت. پیکاسو رنگآمیزی صندلی راحتی را به پایان نرسانده بود. تردیدش در به کار بردن مداد طراحی به چشم میخورد. پیشطرحی از ریشهها و منگولهها. و کفشهای دلقک را هم تمام نکرده بود. بهجای آن، پای پسرش را تنها با خطی ساده پوشانده بود.
دفترچه و مدادهایم را روی تخت گذاشتم. گوشهایم را با دستهایم گرفتم و چشمهایم را بستم. منتظر فریادهای پدرم بودم. اما خبری نشد. سکوت، در خانه. تنها چیزی که شنیده میشد صدای باد بود در کف دستهایم، مثل جریان هوا در صدف دریایی.
مطالب مرتبط:
معرفی و بررسی کتاب یک زندگی
معرفی کتاب باغ تنهایی - سهراب سپهری
بررسی کتاب رستوران نقاشی
معرفی کتاب دختر کشیش
منبع: فیدیبو