معرفی کتاب دشمنان - چخوف
ویرجینیا وولف در مقدمهی یکی از کتابهایش مینویسد: «اعتقادی به نوشتن مقدمه ندارم، زیرا بر این باروم که نویسنده مطلبش را در طول کتاب ذکر کرده است و اگر این چنین نباشد، در مقدمه هم نمیتواند مقصودش را به خواننده برساند.» نوشتن داستان کوتاه هم مسئلهای شبیه به این است. نویسنده برای نوشتن داستان کوتاه به تبحر بیشتری نسبت به نوشتن رمان نیاز دارد، زیرا همه میتوانند داستانی را در 2000 صفحه روایت کنند اما تفاوت نویسندهی حرفهای با آماتور زمانی مشخص میشود که در پانزده صفحه داستان به زیبایی هرچه تمام تر ذکر شود.
آنتوان چخوف نویسنده و نمایشنامهنویس روس در کارنامهی ادبی خودش بیش تر از 700 عنوان داستان و نمایشنامه نوشته است. خواندن داستانهای او میتواند انتخاب مناشبی برای شناخت بهتر و بیشتر ادبیات روسیه باشد.
دربارهی کتاب دشمنان اثر آنتوان چخوف
کتاب دشمنان نوشتهی آنتوان چخوف است. این کتاب مجموعهای از دوازده داستان کوتاه است. مجموعهی داستان دشمنان یکی از مهمترین مجموعه داستانهای چخوف است. او در این مشکلات و اختلاف طبقاتی بین جوامع روسی را شرح داده است. شخصیتپردازی و فضاسازی داستانها مثال زدنی است.
مروری بر داستانهای کتاب دشمنان
- داستان اول: جیرجیرک
- داستان دوم: دشمنان
- داستان سوم: فراری
- داستان چهارم: رویاها
- داستان پنجم: یک اتفاق ناچیز
- داستان ششم: ساز روچیلد
- داستان هفتم: بوسه
- داستان هشتم: راهب سیاهپوش
- داستان نهم: تیفوس
- داستان دهم: گوسیف
- داستان یازدهم: وانکا
- داستان دوازدهم: هملت مسکویی
در بخشی از کتاب دشمنان میخوانیم
ساعت هشت شب بیستم ماه مه تمام افسرهای شش آتشبار توپخانه هنگ توپچی ن. به دهکده میستچکی که سر راه اردوگاهشان بود وارد شدند، با این قصد که شب را در آن دهکده بگذرانند.
افسرها سر و صدایی راه انداخته بودند که آن سرش ناپیدا بود. بعضی با تفنگهایشان ور میرفتند و عدهای در میدانگاه کلیسا با افسر نگهبان ترتیب محل اقامت قشون را میدادند و داشتند قرار و مدار می گذاشتند که از پشت کلیسا سر و کله مردی غیرنظامی که بر اسب جالب توجهی سوار بود پیدا شد. اسب کوچکی بود که دم کوتاه داشت و گردن خوشترکیبش را با حرکات خاصی به جلو میآورد و با پاهایش تمام وقت حرکات رقصمانندی می کرد، انگار کسی از پشت با ترکهای به سمهای زیبایش میزد. سوار دهنه اسبش را برابر افسرها کشید، کلاه از سرش برداشت و با تشریفات خاصی گفت: عالیجناب ژنرال فنرابک که خانهشان همین نزدیکی است تقاضا دارند که افسرها برای چای سرافرازشان فرمایند.
اسب سرش را تکان داد، رقصی کرد و به عقب جنبید. سوار دوباره کلاه از سر برداشت و اسب عجیبش را برگردانید و پشت کلیسا ناپدید گشت.
افسرها همه فریاد ردند «مردهشویش را ببرد». و به کار خود مشغول شدند.
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب امشب - سیمین شیردل
منبع: فیدیبو