معرفی رمان خارجی شهر دزدها
دیوید بنیوف را بیشتر به عنوان خالق و کارگردان سریال game of thrones و نگارش فیلمنامه آثارى نظیر تروى، بادبادکباز و ایکسمن مىشناسیم. اما وى پیش از اینها کارش را با نوشتن ادبیات داستانى آغاز کرده بود. رمان شهر دزدها آخرین تجربه نویسندگى وى بوده و یکى از تحسین شدههاى نیویورک تایمز و لسآنجلس تایمز مىباشد.
روی جلد کتاب شهر دزدها میخوانیم:
نمیدانستم به طرف چوبهی دار میرویم یا اتاق بازجویی. تا خود صبح یک لحظه نخوابیده بودم. از شب گذشته روی بام کایروف بجز جرعهای که از بطری کتابیِ خلبان آلمانی نوشیده بودم هیچ مایعی وارد بدنم نشده بود. محل برخورد پیشانیام به سقف سلول به اندازهی مشت یک نوزاد ورم داشت. صبح خیلی مزخرفی بود. یکی از مزخرفترین صبحهای عمرم. اما دلم میخواست زنده بمانم. دلم میخواست زنده بمانم و میداسنتم توانش را ندارم که با حفظ آبرو با اعدامم رودررو شوم. احتمالا به پای مامور اعدام یا جوخهی آتش میافتادم و التماس میکردم به جوانیام رحم کنند.
رمان شهر دزدها
شهر دزدها روایت پدربزرگ نویسنده (دیوید) از سرگذشتش در روسیه گرفتار نازیهاست. در ابتدای رمان دیوید از پدربزرگش میخواهد تا ماجرای لنینگراد قحطیزده را برایش بازگو کند. پیرمرد هم شروع میکند به تعریف ماموریتی که از سوی کلنل سازمان امنیت ملی به او واگذار شده بود. ماموریتی که اگر در آن شکست میخوردند راهی جز مرگ پیش رو نداشتند. ماموریتى به ظاهر ناممکن که حاصلش عشق، مرگ و زندگى در سرماى طاقت فرساى روسیه یخزده بود.
«…بیشتر حرفهایش دربارهی یک بازهی زمانی یک هفتهای در سال ۱۹۴۲ بود؛ اولین هفته از سال جدید؛ یعنی همان هفتهای که با مادربزرگم آشنا شد، با بهترین دوستش آشنا شد و دو افسر نازی را به قتل رساند.» (رمان شهر دزدها – صفحه ۱۴)
و اما داستان پدربزرگ و ماموریت ناممکنش: لِف آبراموویچ بنیوف، پسرک نوبالغ هفده سالهاى که به جرم لخت کردن یک خلبان منجمد نازى در روزهاى جنگ و قحطى لنینگراد به زندان مىافتد، از سوى یک کلنل سازمان امنیت ملى به یک ماموریت گمارده مىشود.
«افرادم میگن تو لنینگراد تخممرغ پیدا نمیشه، اما من معتقدم حتی تو این وضعیتم همه چی تو لنینگراد پیدا میشه؛ فقط باید افراد مناسبو واسه پیدا کردنش اجیر کرد؛ یعنی یه جفت دزد!» (رمان شهر دزدها – صفحه ۵۷)
فقط وقتى از وضعیت لنینگراد جنگ زده بخوانید مىتوانید تصور کنید که پیدا کردن یک دوجین تخممرغ در آن روزها از هر مقاومتى در برابر ارتش آلمان نازى سختتر بوده است. وقتى راوى از اجساد سرما زدهاى مىگوید که گوشت تنشان غذاى شب یک خانواده از سر ناچارى شده، یا گوشت سگها و موشها و گربههایى که گوشهاى از معده درهمپیچیده روسها را پر میکرده، میتوان عمق فاجعه و قحطى را درک کرد.
لف و دوستش کولیا که در زندان با او آشنا شده راهىِ جادههاى یخزده مىشوند تا بتوانند طى موعد مقرر تخم مرغها را پیدا کنند و مهر آزادى بر پیشانىشان بخورد. بدون کارتهاى جیرهشان هم که حالا توسط کلنل ضبط شده گویى عملا حقى براى ادامه حیات ندارند.
این دو، در راهِ یافتنِ مطلوبِ کلنل با پارتیزانها همراه مىشوند، دخترهاى زیبارو را نجات مىدهند، با آدمخوارها سرشاخ مىشوند و در نهایت رودرروى نازىها قد علم مىکنند. در این میان، شخصیت کولیا، سرباز فرارىِ موطلایى و جذاب با آن بذله گویىهاى بى جایش، شهامتِ بى مثالش و رها بودنش از هر قید و بندى یکى از دوست داشتنىترین شخصیتهاى ادبى را پیش روى خواننده مىنشاند.
«کولیا یک قزاق لاف زن علامهی دهر یهودآزار بود، اما چنان اعتمادبهنفس ناب و کاملی داشت که رفتارش گستاخی به نظر نمیرسید؛ تنها نشانهی مردی که تقدیر قهرمانانهاش را پذیرفته بود.» (رمان شهر دزدها – صفحه ۱۴۲)
کولیا یک کولى تمام عیار است که محال است از لذت اینجا و اکنونىاش دست بکشد حتى در آن شرایط خطیر و زیر سایه شوم ماموران بىرحم نازى.
شهر دزدها یک کتاب خوشخوان، پرکشش و بىمثال است، از آن رو که خواننده را به گردشى در میان صفحات یخزده روسیه قحطىزده مىبرد، شکم خواننده را با توصیفات گیرایش به غار و غور وا مىدارد و در نهایت به او نشان مىدهد که تنها باید زندگى کرد و از زندگى کردن نهراسید.
جملاتی از متن کتاب شهر دزدها
- در ماه اکتبر مدام شایعاتی از این دست میشنیدی که یک نفر سگ خانواده را روی آتش کباب و چهار قسمتش کرده تا خانوادهاش را شام بدهد؛ اولش با شنیدن این حرفها میخندیدیم و سر تکان میدادیم؛ باورمان نمیشد و به این فکر میکردیم که اگر گوشت سگ را به اندازهی کافی نمک بزنی، خوشمزه میشود یا نه. نمک فت و فراوان بود، حتی وقتی هیچ چیز توی شهر نمانده بود، هنوز نمک داشتیم. ژانویه که از راه رسید، همهی آن شایعات به حقیقت محض تبدیل شد. (رمان شهر دزدها – صفحه ۱۸)
- برخلاف باور عمومی، تجربهی وحشت تو را شجاعتر نمیکند. فقط شاید اگر تمام وقت در وحشت باشی، راحتتر بتوانی ترست را مخفی کنی. (رمان شهر دزدها – صفحه ۳۴)
- همیشه به کسانی که راحت میخوابیدند رشک میبردم. مغزشان باید پاکتر از هرچیز بوده و تختههای جمجمهشان باید خوب جارو خورده باشد، و همهی هیولاهای کوچک ذهن را درون صندوقی پای تخت حبس کرده باشند. (رمان شهر دزدها – صفحه ۴۱)
- ما در شهرى زندگى مىکردیم که ساحرهها در خیابانهاى قصههایش پرسه مىزدند، بابا یاگا (لولوخورخوره) و خواهرهایش، بچهها را مىدزدیدند و قطعه قطعه مىکردند. (رمان شهر دزدها – صفحه ۹۷)
- نازىها به قضیهى مرغ مقلد داروین اعتقاد داشتند – گونهها یا باید با شرایط هماهنگ شوند یا بمیرند. آنها با واقعیت سبعانهى طبیعت همسو شده بودند، اما ما نژاد ترکیبىِ مست ودکا روى استپهاى پر از برف، ما محکوم به فنا بودیم و نازىها فقط داشتند نقششان را در روند تکامل نوع بشر ایفا مىکردند. (رمان شهر دزدها – صفحه ۱۶۶)
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب دیوانه بازی
۱۰ رمان برتر ۲۰۱۷ میلادی به انتخاب مجله تایمز
دانلود کتاب صوتی "ملت عشق"
5 کتاب خوب جهان - رمان خارجی
دانلود کتاب صوتی "آئورا" اثر "کارلوس فوئنتس"
منبع: کافه کتاب