نقد و بررسی کتاب دیوانه بازی
گاهی فشار و سرعت بالای زندگی شهری فرصت و فراغ کتاب خواندن نمیدهد و آدم به ناچار حتی زمان استراحت خود را به بطالت میگذراند. در این روزهای شلوغ میتوانیم زمانهایی را برای خود انتخاب کنیم تا لحظهای از بحرانها و گرفتاریها رها شویم و با خواندن کتاب داستانی کوتاه زمانی را به دنیای دیگری سفر کنیم. کریستین بوبن نویسندهی معاصر فرانسوی نوشتههایی از جنس رهایی دارد. او تجربههای سادهی زندگی خود را دستمایهی خلق آثاری کرده که عشق در آن موج میزند و لحن صمیمی داستانهای او تا مدتها خستگی را از ذهن و روح خواننده پاک میکند.
کتاب دیوانهبازی روایتی است از عشق، رهایی و آزادی دخترکی که تصمیم به فرار گرفته است.

خلاصه داستان دیوانه بازی
دیوانهبازی روایتی است جذاب و دلنشین از زبان دختری که در سیرک به دنیا آمده و تمامروزهای زندگیاش در سیرک رقم خورده است. خواننده از دو سالگی با این دخترک همراه میشود و با هر خط از این داستان با او بزرگ میشود. دیوانهبازی شرح زندگی دخترکی است که دیوانهوار زندگی میکند و به دنبال رهایی از روزمرگی هاست.
چرا باید کتاب دیوانه بازی را بخوانیم
- دیوانه بازی کتاب کوتاه و کم حجمی است (96 صفحه) که نهایت خواندن آن دو تا سه روز زمان میبرد. پس این کتاب برای افرادی که میخواهند داستانی کوتاه ودوستداشتنی بخوانند گزینهی مناسبی است.
- لحن روان و سادهی بوبن در کتاب دیوانه بازی با توصیفات درخشان او در هم تنیده شده و در نهایت داستانی دلنشین، صمیمی و قابلتاملی را رقم زده است.
- درونمایهی قوی و زیبای داستان این امکان را به خواننده میدهد تا به جزئیات زندگی و اتفاقات پیرامون خود دقت کند. دیوانه بازی کتابی است برای افرادی که میخواهند رها و آزاد زندگی کنند اما به جملاتی نیاز دارند که دیدگاه آنها را بازتر کند.
درباره کتاب دیوانه بازی
کتاب دیوانه بازی نوشتهی کریستین بوبن اولین بار در سال 1995 در فرانسه منتشر شد. این کتاب در ایران هم با چندین ترجمه راهی بازار نشر شده است که اولین ترجمه آن را «مهوش قویمی» در سال 1382 با عنوان «دیوانه وار» از سوی نشر آشیان منتشر کرده است. کتاب حاضر ترجمهی پرویز شهدی است که در سال 1390 از سوی نشر چشمه راهی بازار نشر شد.
کریستین بوبن زاویه دید متفاوتی به پیرامون خود دارد. او نویسندهای باهوش است که از دل جزئیات داستانی تازه و بکر خلق میکند. بوبن به لحن شاعرانه و عاشقانهاش شهرت دارد و زمانی که کتابی از او به دست میگیریم ممکن است از همان ابتدا تصور کنیم در حال خواندن نثری لطیف و دلنشین هستیم. او در کتاب دیوانه بازی داستان خود را از زبان دخترکی روایت میکند که در سیرک متولد شده و تا زمان بزرگسالی او ادامه دارد. دخترک دلش میخواهد فرار کند. برای او فرار از همه چیز یعنی رهایی و نشاط. در جای از کتاب میخوانیم که مادربزرگ دخترک به او میگوید تنها نشاط است که در این دنیا برای آدم باقی میماند پس هیچوقت اجازه نده کسی ان را از تو بگیرد. بوبن بااینکه خود مرد است اما به زیبایی از جزئیات رفتاری و حالات دختر صحبت میکند. نویسنده حرفهای خود را در لایههای زیرین اثرش پنهان میکند تا خواننده خود به عمق آن نفوذ کند و فحوای کلام را دریافت کند. در این داستان دخترک از احساسات خود، اولین عشقش، خانواده و کمی بعد از ازدواجش میگوید.
در طول داستان متوجه میشویم که دخترک معتقد است که فرار است که باعث رهایی او میشود. او از خانواده و حتی از خودش هم فرار میکند چون معتقد است که آدمها هرچه بیشتر همدیگر را دوست داشته باشند بیشتر باعث آزار و اذیت همدیگر میشوند.
بوبن کتاب دیوانه بازی را حادثه محور ننوشته است بلکه بیشتر سعی کرده است از احساس و طغیان روح آدمی بگوید. بوبن در این داستان میخواهد بگوید اگر انسان بپذیرد که همیشه باید یکنواخت زندگی کند و درگیر روزمرگیها شود در نهایت ناچار است به قوانین و محدودیتهای زندگی تن دهد؛ اما خوشبختی همیشه در چیزهای دمدستی زندگی نیست گاهی با شکستن چارچوبها میتوان به خواستهها رسید، شکستن حدومرزهایی که باعث منفعل شدن انسان میشود در نهایت همان تحقق آزادی واقعی اوست
در بخشی از کتاب دیوانه بازی میخوانیم
اولین معشوقم دندانهای زردی دارد. در چشمهای دوساله، دو سال و نیمهی من واردشده، از مردمک چشمهایم تا درون قلب دختر بچهگانهام لغزیده و آن جا سوراخش، آشیانهاش، کنامش را ساخته است. الان هم که دارم با شما حرف میزنم، هنوز آنجاست. هیچکس نتوانسته است جای او را بگیرد. هیچکس نتوانسته به این ژرفی در وجودم نفوذ کند. من زندگی عاشقانهام را از دوسالگی با مغرورترین عاشقهای دنیا آغاز کردهام: معشوقهای بعدی نه شان و شوکت او را داشتهاند و نه هرگز خواهند داشت. اولین معشوقم یک گرگ است. گرگ واقعی، با موهای بلند، بوی خاص، دندانهای زرد عاج مانند و چشمهای زرد به رنگ گل میموزا. لکههای زردِ ستاره مانندی در کوهی از موهای سیاهش دارد. پدرم و مادرم فریاد زنان از کاروان بیرون میپرند، شب است، چراغهای داخل بقیهی کاروانها یکی پس از دیگری روشن میشود، همه بیرون میریزند، دلقک، چابکسوار، شعبدهباز، زنها، بقیهی بچهها، همگی یا لباسخواب به تن دارند، یا پیژامه، عدهای هم نیمه عریاناند. همه مرا صدا میزنند، خم میشوند زیر کامیونها را نگاه میکنند ببینند من برای بازی کردن زیر آنها پنهان نشده باشم و بعد هم همانجا خوابم برده باشد ــ تابهحال چندین بار این اتفاق افتاده ــ دور میشوند و میروند به میدان دهکده، باز هم صدایم میزنند، حالا دیگر صدا نمیزنند، نعره میکشند. چراغهای خانههای اطراف روشن میشود، مردم عصبانیاند، فریاد زنان اعتراض میکنند و تهدید کنان میگویند پلیس را خبر خواهند کرد. خالهام مرا پیدا میکند. بیدرنگ میدود بهطرف کسانی که در جستوجویم هستند، آنها را وادار به سکوت میکند و با اشاره به آنها میگوید دنبالش بروند، بهویژه ساکت باشند. حالا همهی کارکنان سیرک به قفس نزدیک میشوند. درِ قفس نیمهباز است، من روی کاههای کف آنکه از ادرار زرد شده، دراز کشیدهام، چشمهایم بسته است، سرِ کوچک بچهگانهام را روی شکم گرگ گذاشتهام. در خوابی آرام و عمیق فرورفتهام. گرگ را از جنگلهای لهستان آورده بودند. وقتی داشتند چادر بزرگ سیرک را برپا میکردند، او را به تماشا میگذاشتند تا تماشاچیها را جلب کنند.
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب کار عمیق
معرفی کتاب زنی به نام وریتی
منبع: فیدیبو