معرفی کتاب نقطه سر خط
نقطه سر خط، یعنی آغاز تمام راههای رفته و نرفته، آغازی که از حکایت آشنای شازده کوچولو و اهلی کردن شروع میشود. «فاطمه راستی» در «نقطه سر خط» از رنج انسان معاصر، سرگشتگی و تنهایی او میگوید. او در دل داستانی جذاب و پرکشش توانسته نشان دهد که برای انسان مدرنی که در بطن دنیای شلوغ و در عین حال، منزوی، گرفتار شده، تنها راه رهایی همان اهلی کردن است. باید نگاه تازهای به زندگی و آدمها پیدا کرد تا بتوان در چنین جهانی، دوام آورد. گاهی هم باید اهلی شد و اینجاست که حتی لبخند بیغل و غش کودکی هم میتواند ما را با زندگی آشتی دهد. فاطمه راستی در این کتاب، حکایت افرادی را تعریف میکند که داستان زندگیشان به یک نقطهی سیاه ختم شده و راهی برای رهایی و آزادی نمیبینند. این کتاب برای من، تو و ما نوشته شده است، برای تمام کسانی که در بنبست زندگی بهدنبال جستجوی کورسویی از امید و روشنی هستند.
خلاصه داستان کتاب نقطه سر خط
امیرارسلان مردی است که در زندگی اجتماعی و حرفهای، جایگاه پذیرفته شده و ارزشمندی دارد. او استاد موفق دانشگاه است، اما افسردگی و انزوا او را رنج میدهد. درگیری بزرگ او با خانوادهای است که بهشدت سنتی فکر میکند و همین باعث شده که او ترجیح دهد تنها و دور از خانواده زندگی کند. فراز و نشیبهای زندگی، او را فرسوده و خسته کرده و دیگر امیدی به دنیای بهتر ندارد. در همسایگی امیرارسلان، دختربچهای به نام «ستاره» زندگی میکند که او را همیشه به یاد زندگی و دختر نداشتهاش میاندازد. حضور این دختر در زندگی امیرارسلان رشتهی باریکی است که او را به زندگی متصل میکند و به دنیایش معنای تازهای میدهد.
درباره کتاب نقطه سر خط اثر فاطمه راستی
«بیشتر آدمها اهلی نیستند، حتی امیرارسلان هم اهلی نبود». نقطهی عطف داستان همین جملهی کوتاه است. فاطمه راستی توانسته با استفاده از کلمات و جملاتی کوتاه و کوبنده، از همان ابتدا مخاطب را به دل داستانی آشنا بیندازد. در ابتدای داستان، امیرارسلان برای ستاره، داستان شازده کوچولو را میخواند. جایی که صحبت از اهلی کردن روباه میشود، دختر میپرسد «یعنی مامان بابای منم باید اهلی بشن؟». فاطمه راستی اولین تلنگر را همین جا به خواننده میزند. جملهای دردناک که عمق معنایش در همین چند کلمه پیداست. و در ادامه میخوانیم که امیرارسلان فکر میکند که «چرا بعضیها بدون عشق ازدواج میکردند؟». عشق، ازدواج و بچهدار شدن، شکلی کاملا قراردادی پیدا کرده که باید به هر حال انجام شود. حالا در این میان اگر کودکی آسیب ببیند یا چند خانواده از هم بپاشد هم اهمیتی ندارد. کار درست همان ازدواج کردن و بچهدار شدن بوده که به رسم معمول و مطابق خواست خانوادهها و جامعه، انجام شده است. در این میان مادر ستاره هم یکی از همان آدمهایی است که زندگی پر از تشنج و ازهم گسیختهای دارد. او نهتنها تلاشی برای بهبود زندگی خود و ستاره نمیکند، بلکه سعی دارد از فرزندش، کودکی منزوی و تنها بسازد. حتی اجازه نمیدهد او در کوچه با بچهها بازی کند، بدتر این که در مدرسه هم وضعیت همین است. ستاره فقط دنبال پیدا کردن یک دوست است. او در میان آدمهای عجیب و غریب و آشفتهی دور و برش، دنبال کسی است که بتواند او را اهلی کند و در کنار او دنیای تازهای بسازد. او از میان تمام این آدمها امیرارسلان را انتخاب کرده است. دوستی مردی بیست و نه ساله با دختری هشت ساله، موضوع جدید و جذابی است که نویسنده توانسته با مهارتهای نویسندگی خود، بهخوبی آن را تعریف کند. آشنایی امیرارسلان با دختر کوچولوی همسایه، آغاز فصل جدیدی از زندگی برای اوست. ابتدا همه چیز فقط جنبهی سرگرمی و وقت پر کردن دارد، اما طولی نمیکشد که تاثیر حضور این کودک، روح تازهای به زندگی این مرد میدهد. جنبهی نمادین این ارتباط بسیار زیبا و عمیق بیان شده است. «ستاره» همان نور خاموش شده در وجود امیرارسلان است، کسی که در پایان داستان توانسته راه ورود عشق را به زندگی امیرارسلان باز کند. این دختربچه با وجود پاک و بیدغدغهای که دارد، هنوز آلودهی این دنیای بیرحم و آشفته نشده است. او به امیرارسلان نشان میدهد که هنوز هم راه برای زندگی وجود دارد و هنوز هم چیزهای زیادی وجود دارد که باید به خاطرشان جنگید و به زندگی معنا داد.
در نقطه سر خط، نویسنده توانسته تقابل سنت و مدرنیته را بازنمایی کند. مردی که در دنیایی مدرن و نو زندگی میکند، بهسختی میتواند با عقاید سنتی و کهنهی خانوادهاش کنار بیاید. کار تاجایی پیش میرود که او مجبور میشود تنها زندگی کردن را به بودن با خانوادهاش ترجیح دهد. و این یعنی آغاز گسست در روابط انسان مدرن. امیرارسلان کسی است که روح جستجوگری دارد و در پی کشف دنیاهای بزرگتر است. برای او زندگی کردن در خانوادهای که در آن راز موفقیت دختر را در کار خانه و هنر آشپزی میداند، جز رنجی مداوم و عذابآور نیست. پدر، دختر را از تحصیل محروم میکند و این در حالی است که پسر همان خانواده با قبولی در دانشگاه، باعث افتخار خانواده میشود. مادر خانواده هم جز قربان صدقه رفتن و نقش یک مادر سنتی و کلاسیک را بازی کردن، کار بیشتری ندارد. دختر و مادر به کناری میروند تا پدر و پسر مجال کافی برای قدرتنمایی داشته باشند. اینجاست که امیرارسلان، با جسارت تمام، جلوی این ساختارهای کهنه میایستد و تنهایی را به زندگی در چنین فضایی ترجیح میدهد.
شخصیتهای این داستان، آدمهای آشنایی هستند که در همین گوشه و کنارها زندگی میکنند. هر روز بیتفاوت از کنار «امیرارسلان»ها میگذریم، در حالی که لبخند «ستاره»ها را در زندگیمان نمیبینیم. قهرمانان این کتاب نمونهی بارزی از کسانی هستند که اسیر روزمرگی و انحطاط شدهاند. قلم فاطمه راستی در این کتاب روان و ساده است، به همان سادگی روایت داستان. او توانسته کتابی خوشخوان و درعین حال جذاب خلق کند، که بهراحتی حس همذاتپنداری عمیقی در بسیاری از مخاطبان ایجاد میکند.
خلاصه داستان نقطه سر خط
اولین باری که ستاره آمد خانهاش کِی بود؟ یادش نمیآمد دقیقا. فقط میدانست که آن روز هم مثل حالا تازه از سر کار برگشته بود. با این تفاوت که آن روز مثل امروز، فردایش دانشگاه نداشت. یعنی آن موقع قرار بود نزدیک به دو ترم دانشگاه دناشته باشد. طبق معمول داشت سیگار دود میکرد. اولی... دومی... سومی... چهارمی، یادش نمیآمد. سر سومی بود یا چهارمی که با صدای تقتقهای ضعیفی که بر در کوبیده میشد، همانطور سیگار به دست، به طرف در رفت. در را باز کرد. با دیدن دختربچهی ریزنقشی که موهایش را مثل جودی ابوت دو گوشی بسته بود، ابروهایش از تعجب بالا رفت. «سلام... من ستارهام!». و امیرارسلان مانده بود که چه بگوید و تنها چیزی که به ذهنش رسید همان سلام بود. ستاره در حالی که با گوشهای خرس توی دستش بازی میکرد، گفت «من رفته بودم توی حیاط، وقتی برگشتم برم خونه، دیدم کلیدام رو نیاوردم. در روم بسته شده...». کمی سرش را به طرف چپ خم کرد «میشه تا مامانم بیاد، بیام تو؟». و امیرارسلان فکر کرد چرا به همسایههای همان طبقهی بالا، همان واحدهای جفتی خودشان نگفته بود؟
مطابل مرتبط:
نقد و بررسی کتاب مجموعه اشعار فرخی یزدی
نقد و بررسی کتاب دشت سوزان
نقد و بررسی کتاب سه روایت از زندگی
منبع: فیدیبو