معرفی کتاب بازی احساس
«بازی احساس» یک کتاب عاشقانه و خانوادگی است. نویسندهی این کتاب «زینب ارونی» توانسته در اوج سادگی یک داستان خوشخوان و روان بنویسد و نظر مثبت علاقهمندان به این سبک لباس را به خود جلب کند. بازی احساس را انتشارات البرز در سال 93 منتشر کرده است.
خلاصه داستان کتاب بازی احساس
«نسترن» با پدر و مادرش زندگی آرام و شادی دارد. آنها یک خانوادهی صمیمی و خوشبخت هستند، اما با درگذشت ناگهانی پدر نسترن، زندگی روی دیگرش را به آنها نشان میدهد. نسترن و مادرش مجبور میشوند از خانهی کوچک و صمیمی خود به یک خانهی بسیار قدیمی در محلههای پایین و فقیرنشین بروند و با چند خانوادهی دیگر زندگی کنند. تا این که مادر نسترن در خانهی یکی از خانوادههای متمول به عنوان خدمتکار کار پیدا میکند. آنها به خانهی جدید نقل مکان میکنند و اینجاست که نسترن با پسر خانواده، «سهیل»، آشنا میشود. پدر خانواده که میداند نسترن پرستار است، در بیمارستان خودش برایش کاری دست و پا میکند، اما نسترن نمیداند که سهیل هم در همان بیمارستان به عنوان پزشک مشغول کار است. رابطهای پرفراز و نشیبی بین سهیل و نسترن شکل میگیرد و حالا باید بین وضعیت اجتماعی و خانوادگی و عشقی که به هم دارند، یکی را انتخاب کنند.
در بخشی از کتاب بازی احساس میخوانیم
زندگی ساده معمولی ما همراه شور و هیجان بود که لحظههایش بوی عشق میداد و محبت هزار رنگی که بین پدرم و مادرم بود و آسمان زندگیمان را آبیتر میکرد. پدرم عاشقانه ما را دوست میداشت و مادرم محبتهای پدر را پررنگتر پاسخ میگفت. روزهای زندگیمان آفتابی و شبهایش مهتابی بود.
پدرم معلم زبان بود، ولی هنر آشپزی را از پدرش به ارث برده بود و آن را برای گذران زندگی ادامه میداد. او در یکی از رستورانهای بالای شهر که توسط دوستش پیدا کرده بود، کار میکرد و فقط شبها تا نیمهشب بیرون از خانه زحمت میکشید. او فرد بهخصوصی بود. تمام تلاشش را به کار گرفت تا بتوانم زبان انگلیسی را خوب یاد بگیرم، مخصوصا مکالمه. چون خودش استعداد ویژهای در مکالمهی زبان داشت. من هم تلاشهای او را بینتیجه نگذاشتم و با اشتیاق به فراگیری زبان پرداختم تا زمانی که با ورود به سن هفده سالگی توانایی فوقالعادهای در زبان خارجه پیدا کردم. او علاوه بر یادگیری زبان، آشپزی، تزیین غذاهای مختلف را به من آموخت. ما به داشتن پدر افتخار میکردیم.
تازه کارشناسی پرستاری را گرفته بودم که آفتاب زندگیام با مرگ پدر غروب کرد. درد بیپدری را به دوش کشیدم. او ما را ترک گفت در حالی که من و مادرم غیر از او کسی را نداشتیم. مرگ پدر و داغ از دست دادن او چیزی نیست که بتوانم احساسش را به زبان بیاورم. با مرگ پدر بهار زندگیمان بوی خزان گرفت. پول ناچیزی که به عنوان پول پیش دست صاحبخانه داشتیم خرج دفن و کفن پدر شد. بدون هیچ سرمایه و با دستان خالی آوارهی شهر شدیم. میدانستم که دیگر درهای خوشبختی به رویمان بسته شده است و طوفانی در راه است که من و مادرم در مسیر این طوفان، مشکلات فراوانی خواهیم داشت. به همین دلیل درس و دانشکده را برای همیشه ترک گفتم.
مطالب مرتبط:
معرفی کتاب باغ تنهایی - سهراب سپهری
معرفی کتاب دختر کشیش
معرفی و بررسی کتاب یک زندگی
بررسی کتاب رستوران نقاشی
منبع: فیدیبو