نقد و بررسی کتاب سه سکانس از پاییز
«سه سکانس از پاییز» داستانی است در بستری واقعگرایانه که گاهی حال و هوای رئالیسم جادویی هم به خود میگیرد. شیوهی روایت داستان سیال ذهن است و مرز بین زمان و مکان اتفاقات گاهی کمرنگ میشود. این کتاب از نمونههای قابل تحسین ادبیات معاصر ایران است، کتابی که نشان میدهد هنوز هم میتوان در بازار آشفتهی رمانهای نخنمای آپارتمانی و امروزی، کتابی خوشخوان و جذاب دست گرفت و ساعاتی از خواندنش لذت برد.
خلاصه داستان کتاب سه سکانس از پاییز
این کتاب سه سکانس با سه راوی مختلف دارد. در سکانس اول داستان را از زبان «المیرا» میشنویم، کسی که تا به حال دو بار مرده است. حالا المیرا در برزخی گنگ و موهوم تعریف میکند که چطور با «فرخ» آشنا شده و ازدواج کرده است. از وقتی که متوجه میشود فرخ دیگر تعلق خاطری به او ندارد، رویاهای ازدواجش کم کم به کابوسی وحشتناک تبدیل میشود. سرنوشت المیرا وقتی ترسناکتر میشود که به بیماری صعبالعلاجی دچار میشود.
در سکانس دوم، نوبت «مازیار» است تا داستان زندگی سخت و مصیبتبار خودش را تعریف کند. در این فصل ارتباط بین مازیار، فرخ و المیرا بیشتر مشخص میشود. حالا شخصیت دیگری هم وارد داستان شده است: «تینوش». با ورود تینوش شخصیتها کمکم پوستاندازی میکنند و روی واقعی خودشان را نشان میدهند.
راوی سکانس سوم «هانیه»، خواهر تینوش، است. هانیه که در دو سکانس قبل نقشی نداشته، حالا در سکانس آخر دانای کل شده است. هانیه بهتر از هر کسی داستان زندگی عجیب تینوش را میداند.
درباره کتاب سه سکانس از پاییز
سه سکانس از پاییز بیشتر شبیه به فیلمی است که کوتاه و کوبنده میآید، حرفش را میزند و میرود. زبان نویسنده آنقدر ملموس و طبیعی است که تمام شخصیتها و اتفاقات جلوی چشم مخاطب زنده میشوند و جان میگیرند. رد پای مرگ در تمام این سکانسها حس میشود. از همان ابتدا که کتاب با ماجرایی عجیب و نیمهخیالی شروع میشود تا پایان سکانس سوم، سایهی مرگ همه جا دیده میشود.
مفهوم آشنای «ظالم روزی مظلوم و مظلوم روزی ظالم میشود»، به خوبی در این کتاب دیده میشود. آدمهایی مثل فرخ که تا همین دیروز از نجابت و شرافت، حتی شغل و جایگاه اجتماعی چندانی نداشتند، امروز تبدیل شدهاند به هیولاهایی که انسانیت را میدرند و شرافت را زیر پا میگذارند. و کسی مثل المیرای مغرور و ازخودراضی که پایانی دردناک و غریبانه دارد. تفاوت طبقاتی و رنجهای زندگی از آدمهای کمدست این کتاب، افرادی پر از کینه و عقده ساخته است. کافی است همین آدمها کمی به جاه و مقام برسند تا دیگر چیزی از انسانیت و شرافت باقی نگذارند. قدرتمندان هم سرنوشت بهتری ندارند، دنیا آنقدر میگردد که آنها هم به چیزی که بهایش را پرداخت کردهاند، برسند.
قهرمانان این کتاب، آدمهای ملول و خودباختهای هستند که زندگی چندان روی خوشی به آنها نشان نداده است. جبر و اختیار در این داستانها چندان جایگاه مشخصی ندارد. آدمها گاهی با تصمیمات آگاهانه خود را ویران و نابود میکنند. احساسات شخصیتها مدام تغییر میکند، انگار نقش بازی میکنند: همسر خوب، خواهر خوب، دوست خوب. «میخواهم هرطور شده برای آخرین بار ببینمش» فقط طی چند ساعت تبدیل میشود به «هر کجا هستی بمیر که خاکت کردیم».
مکان و زمان مدام در گذر است. روایت سیال ذهن این کتاب از جذابیتهای آن است. گاهی ماجراها را در زمان حال دنبال میکنیم و گاهی به چند سال یا ماه قبل برمیگردیم و آنها را از دل خاطرات میشنویم. مکان بین تهران، نوشهر و فرانکفورت جابهجا میشود. گاهی پیدا کردن زمان و مکان درست در این کتاب دشوار میشود. البته نویسنده هم هیچ ابایی ندارد که مخاطب باهوش و جستوجوگر خود را بازی دهد و او را با خود به این طرف و آن طرف بکشاند. او در طول داستان سرنخهایی در حرفهای قهرمانهایش گذاشته است که به درک ارتباط حوادث و آدمها کمک میکند.
شخصیتهای زیادی در این کتاب وجود دارد که همه در گذشته و آینده در رفت و آمدند. با این حال نویسنده توانسته به خوبی به تمام این شخصیتها هویت بدهد. توصیفات کتاب دربارهی این افراد چندان ملالآور و خستهکننده نیست و جزییاتی که نویسنده به مخاطبان میدهد، باعث درک بهتر و همذاتپنداری عمیقتر در آنها میشود. در کنار داستان اصلی کتاب، داستان شخصیتهای دیگر هم با دقت و خط داستانی منسجم نوشته شده است. سرنوشت و داستان زندگی تمام این افراد با هم ارتباطی نامرئی دارد و در نهایت تصویر کاملی از کل داستان به مخاطب میدهد.
در بخشی از کتاب سه سکانس از پاییز میخوانیم
اینجا شبها راحت میخوابم. دیگر نه از خواب میپرم، نه بیخوابی میکشم. خوابهایم سنگین است. با هیچ صدایی هم از خواب بیدار نمیشوم. از خوابهای پریشان هم دیگر خبری نیست. اما اشکال کار همین جاست. اینجا کلااز هیچ خوابی خبری نیست. هیچ کس خواب نمیبیند. از چند نفری تا به حال پرسیدهام. کسی تا به حال خواب ندیده، یا شاید هم دیگر خوابهایمان یادمان نمیماند. اینجا، جایی که من هستم، زمان خیلی کند میگذرد. برای انجام همهی کارهای نیمهتمام دنیا به اندازهی کافی وقت هست. برای گفتن همهی حرفهای نگفته هم. حرفهایی که هیچ وقت فرصت گفتنش پیش نیامد و شاید هم خودم نخواستم که پیش بیاید.
یک و نیم سال پیش، اواخر اسفند بود که فهمیدم؛ درست همان وقتی که زمستان داشت نفسهای آخرش را میکشید. همان روز بود که برای اولین بار مردم. آخر میدانید، من دو بار مردهام. بار اولش خیلی درد داشت. همهی قفسهی سینهام تیر میکشید، سرم داغ شده بود و به همان اندازه، پاها و نوک انگشتانم سرد. اما مرگ دومم خیلی راحت بود. حتی نفهمیدم کِی اتفاق افتاد.
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی
معرفی کتاب تماشاچی محکوم به اعدام
نقد و بررسی کتاب دگرگونی زندگی با جادوی نظم
منبع: فیدیبو