
فرد باید از خودش بپرسد که قرار است در این دنیا و در این هستی ردپایش چه باشد؟
یا اصلا قرار است ردپایی داشته باشد یا نه؟
وقتی من میخواستم این مسیر را برای خودم مشخص کنم نگاهی انداختم به تمام دورانی که قبل از آن روز تصمیمگیری از سر گذرانده بودم. میخواستم کشف کنم که در تمام دوران مختلف زندگیم چه چیزی هست که باعث میشود سرحال و بانشاط شوم و در واقع از انجام کدام کار لذتی وافر میبردم و سرخوشی روحی فراوانی را تجربه میکردم؟ در کدام حیطهها اگر به موفقیت میرسیدم، تجربه بسیار نشاطانگیزی را تجربه میکردم و در نقطه مقابل، در کدام حیطهها اگر شکست میخوردم، این شکست را سخت و شکننده مییافتم و به اصطلاح عمومی ضربه روحی میخوردم؟ بر این اساس به این نتیجه رسیدم که بهترین مسیر برای من میتواند جایی باشد که از رشد دیگران رشد کنم و از سود دیگران سود ببرم.
و نزدیکترین حوزهای را که میتوانست از جنس این احساس و باور باشد برای فعالیت کاری انتخاب کردم و چشماندازهای بعدی را هم که در زندگی خود میجویم در همین حوزه میگنجد. حوزهای که در آن قرار است به عنوان یک مربی روی زندگی بقیه تاثیرگذار باشم. در این میان لازم است افراد به این نکته توجه کنند که خیلی دنبال کلمه درست و غلط نباشند. چون یک درست برای ما ممکن است برای فردی دیگر و در زندگی کاری فردی دیگر، غلط باشد. بهتر است به جای این رویکرد از خود بپرسیم چه عاملی برای ما جواب میدهد و همین را به عنوان مبنا پیش ببریم. این همان راهیست که ما را به هدف میرساند و باعث میشود که هدفگذاری مطلوب مبتنی بر ویژگیها و علایق و سلایق خود انجام دهیم.
در مرحله تعیین هدف، ابتدا وارد حیطهای میشویم که مشخص میکند چگونه میتوانیم به این هدف دست یابیم. به گمانم پایه اول آن، موضوع تخیل و رویاپردازی ست. از تخیل و رویاپردازیست که به ذهنیتی نسبت به هدف خود میرسیم. منتها این موضوع با یک قید مطرح میشود.
وقتی برای تخیل و رویا کاری انجام بدهی، آن وقت به آن میگوییم تجسم. ولی وقتی بیعملی پیشه کنیم و کاری برایش صورت ندهیم به آن میگوییم توهم. پس بدان اگر برای رویا و تخیلت کاری انجام ندهی، دچار توهم هستی و رسیدن به آن رویا که در ذهن متصور شدهای، توهمی بیش نیست. هنر ما به عنوان یک فرد هدفجو این است که تخیلمان را به حیطه تجسم بکشانیم و این حتی میتواند در حد مشورت و گپ با فردی باشد که به نظر میرسد در این حیطه صاحبنظر است. الگوبرداری، برآورد، بررسی نمونههای مشابه و… هم در همین حیطه تجسم میگنجد. حالا اگر بیاییم برای این تجسم، عدد و رقم مشخص کنیم و زمان برای آن بگذاریم و در واقع، ابعادی آماری برای آن در نظر بگیریم، آن وقت میتوان گفت که گام در عرصه هدفگذاری گذاشتهایم. اگر هدف، کمّی نباشد، هنوز یک تجسم است و نه بیشتر. تازه این در شرایطیست که اقدامی برای آن رویا و تخیلمان انجام داده باشیم تا به مرحله تجسم برسیم. متاسفانه به نظر میرسد ۹۰درصد افراد حتی اقدامی کوچک هم برای آن رویا و تخیلشان انجام نمیدهند تا از عرصه تخیل، پای در عرصه تجسم گذارند؛ دیگر چه برسد به مرحله هدفگذاری؛ که مرحلهای دقیقتر و انرژیبر است.
معتقدم تفاوت یک فرد موفق توسعهیافته با فردی که به موفقیت نرسیده و توسعهای را در زندگی خود تجربه نکرده، این است که فرد ناموفق، عواملی بزرگ را برای تحول میجوید. معتقد است که فقط با یک عامل بزرگ و عجیب و غریب است که به ناگهان میتواند موفق شود و به هر آنچه که تخیل کرده برسد. فرد موفق اما به گونهای دیگر میاندیشد. او تاثیر عوامل کوچک و سلسلهوار و مداوم را در زندگی خود بسیار بالا میبیند و بر این اساس معتقد است لزومی ندارد اهدافی بزرگ و آنچنانی برای خود در نظر بگیریم تا بگوییم موفق شدهایم. بدانیم که بر اساس قانون اثرمرکب که دارن هاردی در کتاب خود به زیبایی به آن اشاره میکند موفقیت بزرگ و انفجاری مجموعهای از اهداف کوچک است که در طول دورههایی مشخص تحقق یافتهاند.