تحلیل فیلم "مهر هفتم"؛ اثر اینگمار برگمان
فیلم مهر هفتم یکی از مشهور ترین فیلم های اینگمار برگمان کارگردان صاحب نام سوئدی و محصول سال 1957 است.
این فیلم هنوز هم بعد از چهل سال که از ساخت آن می گذرد به گونه ای خارق العاده و قابل توجه و مسحور کننده است.و همچنین به مدت ده سال این فیلم جزء ده فیلم اول سال بوده است.
برگمان در مهر هفتم جدا از شاهکار های هنری، پارادوکس شگفت انگیزی خلق کرده است:
از دوره ای با دغدغه ها و افکار مدرن و سبکی غیر مدرن-قرون وسطایی-.
برگمان ضمن یاداشتی راجع به فیلم می نویسد :
مقصود من تصویر کردن به روشی بود که شمایل نگاران قرون وسطی انجام می دادند.
مهر هفتم فیلمی در رابطه با دغدغه های انسانی در رابطه با اثبات وجود خدا و مرگ و جهان بعد از مرگ و حتی قیامت(اشاره به مفهوم مهر هفتم) است. ولی در این وادی به جوابی خواهیم رسید که در برگیرنده مفهومی فلسفی و بالاتر و برتر از مطرح کردن این سئوال است.
به شکلی که از مطرح کردن یک سئوال و کنکاش در رابطه با جواب به یک واقعیتی می رسیم
که بالاتر و در بر گیرنده کل سئوال است.
ولی برای رسیدن به آن باید از جز به کل حرکت کرد و در جهان به کل فکر کرد نه به جزسئوال مطرح شده.هستی و مرگ در گروی هم هستند این دو در کنار هم مفهوم می جویند.در فیلم حرکت به سمت مرگ است ولی در نهایت به مفهوم عمیقی از وجود خدا در زندگی می رسیم که این فهم در گرو فهم عشق است.
برگمان میگوید:
این حرکتی هنر مندانه ، حساس و ظریف بود که ممکن بود به شکست منجر شود .ناگهان هنر پیشه ای با صورت سفید ، پریده رنگ ،ظاهر می شود،لباسی سر تا پا سیاه پوشیده واعلام می کند : من مرگ هستم ! . در یک درام برجسته همه می پذیرند که او مرگ است به جای اینکه بگویند: ولمان کن... ! اما هیچ کس اعتراض نکرد و این بود که مرا واقعاٌ خوشحال کرد و احساس موفقیت نمودم.
سینمای برگمان و طبیعتاٌ مهر هفتم ، بازتابی از بیم ها، امید ها، و باور هاو ایده آل های دهه های مختلف زندگی او است. و این اصالت هنر برگمان می باشد.
برگمان می گوید:
واقعیت این است که مرگ برای من منشاء وحشتی دائمی می باشد.در زمان مرگ که دیر یا زود خواهد رسید ، من از دروازه تاریکی عبور خواهم کرد ،جایی خواهم بود که هیچ چیز را نمی توانم کنترل کنم نمی توانم پیش بینی نمایم و قادر به تغیرشان نخواهم بود. برای بالا بردن جراتم در برابر مرگ و اولین قدم در مقابل با ترس عظیم از آن ، نشان دادن آن به شکل دلقکی سفید رو بود که سخن می گوید ، شطرنج بازی می کند.وهیچ رمز و رازی ندارد.
برگمان با بهره جستن از چهره مرگ ، آرزوهای شوالیه بلاک ، برای رسیدن به یقین و معرفت در واقع به کارگردان تعلق دارد و برگمان ، خود با دنبال آن است.
فیلم با لوکیشنی از ساحل دریا آغاز می شود و در امتداد آن شوالیه را نشان می دهد که در کنار ساحل دریا که پس از ده سال شرکت در جنگ های صلیبی خسته و سر خورده به موطنش باز گشته و در حال نیایش است. و در نمای بعدی فیلم اسمانی را نشان می دهد و صخره ها و همچنین کبوتری را که در آسمان به تنهایی در حال پرواز است و همزمان سخن گو به باب هشتم تورات اشاره به مهر هفتم می کند.که این لوکیشن اشاره به فضای توصیف شده در تورات در زمانی که مهر هفتم به دست گوسفندی که از انسان ، شیر ،شبه گاو ،عقابی در حال پرواز برتری جسته و فقط اوست که می تواند هفت مهره طومار را که به دست فرشته ای که در سمت راست خداوند قرار دارد را باز کند. و با باز کردن هر کدام از این مهره ها جهان به نابودی کامل نزدیکتر می شود(قیامت).
و بعد از آن لوکیشنی را می بینیم که مرگ در برابر شووالیه قرار می گیرد .و با او بر سر زندگی شووالیه برای رسیدن به بزرگترین سئوال از دست داده زندگی خود(شووالیه) به شطرنج می نشیند.
در طول فواصل متناسب بازی او و تندیس مرگ ، شوالیه در پی خواسته خویش در کشورش به سیاحت می پردازد، در حالی که مرگ شوم نیز در سرتاسر سوئد بیداد می کند و او بی تفاوت نسبت به مردم به جستجوی جواب خود است، در حالی که که اواخر فیلم ما عکس این قضیه را مشاهده می کنیم با بر هم زردن شطرنج زمانی را به هنر مند و همسرش می دهد که از دست مرگ فرار کنند ، که این کار باعث مرگ خودش می شود.
برگمان از کاراکتر های قرون وسطایی خویش چندین معادل سازی مدرن و آشکار را مد نظر دارد : هراس آنها از طاعون ،روز رستاخیز ،ترس و بیم .
و همچنان که اشاره می شود طاعون ریشه ای و درونی است(از بی اعتقادی و حضور شیطان در جسم یک دختر مسخ شده)، وهمچنین ما نظامیان و کشیشان خود را داریم که برگمان آنها را به شکل کمونیسم و کاتولیسم معرفی می کند.
برگمان در فیلم با بیان یک سئوال ومطرح کردن جواب به شکل فلسفی بیننده را به واقعیتی حقیقی می رساند.واقعیتی انکار ناپزیر.
اگر مرگ تنها قطعیت ممکن است ، پس جایگاه خداوند در این میان چیست؟
در جریان سیاحت و کنکاش شوالیه ، پاسخ لازم به ما داده می شود. اگر چه، البته، خود شوالیه به نظر می رسد که آن را درک نمی کندو یا هرگز متوجه نمی شود. که به آن دست یافته است. شوالیه به همراه نوکر خویش که سنبلی از ماتریالیسم و پوزتیویست(هر گونه وقایع مابع الطبیعه و هر گونه روال و رویه های کلی و پژوهشی که قابل تحویل به شکل علمی نباشد معارضه دارد) است، که خود دلیلی بر طبیعت ذهنی جستجو گر شوالیه است.در پی دست یافتن به واقعیت خداوند است.
در این روال دست خوش واقعیت های اعتقادی از نظر دیگران می شود، به عنوان مثال مذهب نزد جماعت به یک منعیت ،بیرحمی ،زجر وآزار خود و دیگران و سوزاندن دختران معصوم به جرم ساحره گری بدل شده است.در موجه جلوه دادن این مفهوم می توان به یکی از زیبا ترین سکانس های سینمای کلاسیک که برگمان آن را به ما نشان می دهد اشاره کرد، زمانی که برگمان اقدام دسته جمعی افرادی را به نمایش می گذارد که بر طبق مناسک مذهبی ، خود را شکنجه می کنند.این جمعیت ، تفریح وشادمانی گروهی بازیگر دوره گرد را قطع کرده و کشیشی دیوانه از آن جمع ، در حالی که به زشتی چهره مردم (بینی دراز ،اندام فربه...) می تازد ،بر سر آنها فریاد می کشد.او سپس با فرونشاندن خشم خود با خوشحالی خشم خداوند را اعلام می کندو جمعیت دوباره راه خود را روی تپه ای خشک و فاقد حیات دنبال می کند.
به نظر این گونه می نماید برگمان، در صدد بیان این نکته است که مذهب نزد کسانی که خداوند را دشمن زندگی و حیات می پندارند ، همین است و از اینروست که هنر به دست نقاش که طرح های دیکته شده را در دیوار نقاشی می کند و خود نیز باوری دگر دارد.
و در صحنه ای دیگر با باوری که این مذهب در مردم دوانده است ،در صحنه ای مضحک در مهمانسرا افرادی با این اعتقاد باور دارند که با این شعار (خوردن ، نوشیدن ، ازدواج کردن) زندگی را به مسخره میگیرند.
در یادداشتی که برگمان راجع به فیلم نوشته چنین توضیح می دهد:
وقتی بچه بودم گاهی اوقات پدرم مرا نیز همراه خود برای انجام مراسم مذهبی به کلیساها ی کوچک شهر میبرد... وقتی پدر روحانی موعظه میکرد... من تمام توجهم معطوف دنیای اسرار امیز کلیسا ،سقف های کوتاه دیوار های عظیم ، رایحه ابدیت... گیاهان عجیب ،نقاشی های قرون وسطایی و پیکره های روی سقف و دیوارها می شد.در آنجا هر چه تخیل آرزو می کرد یافت می شد: فرشتگان ،قدیسین... حیوانات وحشت انگیز... همه اینها با چشم انداز های اسمانی ،زمینی و دریایی از زیبایی غریب در عین حال آشنا احاطه شده بود. در جنگلی تندیس مرگ با شوالیه با بازی شطرنج نشسته بود، مردی برهنه با چشمان از حدقه در آمده از شاخه درختی آویزان بود ودر پایین مرگ با طیب خاطر مشغول اره کردن نه درخت بود . در راس الخط تپه ای کوتاه ،مرگ آخرین رقص را برای مردگان قبل از ورود به دیار ظلمات و نیستی رهبری می کرد.
مهر هفتم برای ما خدا را از پس پرده به بیرون می کشد ، اما آن را به جلوی چشمانمان به تصویر نمی آورد، بیننده را همانند شطرنج بازی کردن به فکر وا می دارد تلاش کند خود راه را بجوید . (مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید) و حضور خدارا در همه ابعاد به نمایش می کشد به جز در روبروی فرد ، جایی که فرد برای دیدین خدای خود تلاشی نکرده و آن را به راحتی می خواهد به دست بیاورد. شوالیه در تمام مدت در تلاش است خدا را بجوید اما راه را به غلط طی می کند تا جایی که حتی دخترک مسخ شده به او می گوید به چشم های من نگاه کن ، او نمی بیند.، به پشت سر خود نگاه کن ، او باز هم نمی جوید. اما در کنار یوف و میا در دشتی که همه در کنار هم حضور دارند آن را احساس می کند، جایی که چنین به نظر می رسد که شوالیه در خوراکی از شیر و توت فرنگی که نمادی از شور زندگی در مقابل نان و شراب که مرگ را تقدیس می کند است ، که میا ی مهربان به او می دهد ، ولی باز درک نمی کند .احساس او ، او را در حال رویایی قرار می دهد که در سکانس بعدی که با مرگ به شطرنج می نشیند ، خوشحال است و مرگ از این حال متعجب می شود، او به مرگ ، فاتح می شود ولی باز این حال را نمی تواند حفظ کند ، حالی را که در تمام مدت یوف و همسرش میا مستمر داشتند. مهر هفتم خدا را در مراسم مذهبی و رنج های شخصی و تصلیب به نمایش نمی کشد بلکه او را در زندگی ساده بازیگر و همسرش به ما نشان می دهد. چنانکه گویی معادلی برای خانواده مقدس ارایه می شود.برگمان با بیانی سینمایی قطعیت و تقدس زندگی را که سمبلش خانواده یوف است ، با نورپردازی روشنتر ، نماهای ظریف و بشاش دور از رنج و مملو از حیات به ما نشان می دهد.
اما یوف را به شکلی که حیات ابدی دارد به ما نشان نمی دهد ، او نیز از مرگ می هراسد و مرگ را به عنوان واقعیتی انکار ناپزیر قبول دارد ، تا انجا که از ترس مرگ در مهمانسرا به شکل خرس بر روی میز حرکت می کند. اما در لحظه فرار از مهمان سرا به مرگ نمی اندیشد همسر او ، نمادی از زندگی و عشق در ذهن او مجسم می شود و دستبند را برای همسر خود می برد.
با این وصف اگر چه شوالیه راه رستاگری را به تماشاگران نشان داده اما گمان نمی رود که آن را برای خویش نیز یافته باشد.
شوالیه به خانه بر می گردد و همسر خود را بعد از ده سال می بیند، همسر او تمام مدت تنها و باوجود طاعون در خانه منتظر همسر خود می ماند و از مرگ فرار نمی کند زیرا که در او شور زندگی و عشقی وجود دارد که در یوف و میا هست .
فیلم به سئولی که خود مطرح کرده بود (اگر مرگ تنها قطعیت ممکن است ، پس جایگاه خداوند در این میان چیست؟) پاسخ لازم را می دهد ((شما خدا را در زندگی و حیات بیابید)) مثل عشق ساده به زندگی میا و یوف که در کنار مرگ محیط پیرامونشان معنا پیدا می کندو یا بازی شطرنج که از یک سری تضاد ها و تقابل ها شکل می گیرد.
بازی شطرنج فکر محوری فیلم است و بیشتر تمثیل های فیلم از جمله قلعه (رخ) شوالیه و یا هشت مرد شجاع (پیاده) که دخترک جادو گر را می سوزانند را القا می نماید. بازی شطرنج همچنین با نمایش گروه دوره گرد نیز هماهنگ است. هر دو تصویری سنتی از گذرا و آنی بودن زندگی هستنند. مرگ ،نقش های ما را می رباید ، تندیس مرگ نیز مهره های شطرنج را جمع می کند. خود کاراکتر های فیلم و نقطه نظر هایی که ابراز می دارند درست مثل مهره های بازی در تقابل و تضاد بر علیه یکدیگر به کار گرفته شده اند.
در ضن مطابقت های ویژه ای نیز می باشد (البته تا اندازه ای اسامی مهره های شطرنج برای تماشاگران غیر سوئدی گیج کننده است) شوالیه در واقع مهره پادشاه شطرنج است که با صلیبش قابل تشخیص است. زمانی که او می بازد بقیه نیز خود به خود شکست می خورند .و یوف نیز حکم مهره اسب در شطرنج را بر عهده دارد (در زبان سوئدی springare یعنی جهش و پرش کننده) تنها یوف و شوالیه هستند که می توانند جهش داشته باشند دقیقاٌ مانند مهره های پادشاه و اسب در شطرنج که می توانند جهش داشته باشند ،قابلیت های یوف با بازی شطرنج نسبتاٌ دقیق تقلید شده است این را نیز زمانی که یوف بر سر میز در مهمانسرا به پرش بر روی میز میپرداخت می توان نسبت داد. مهره دیگر پادشاه است که در خلال بازی می تواند از صفحه شطرنج جهش کند و آن در زمانی میسر است که به جای قلعه (رخ) برود یعنی باز گشت شوالیه به خانه .
البته تمامی مهره ها و شخصیتها در لحظه مرگشان یعنی زمانی که از صفحه شطرنج جدا شده اند قادر به رویت فرا تر از ان هستنند .علاوه بر این بصیرت لازم برای دیدن دنیای فراتر از واقعیت فیزیکی صفحه شطرنج ، برای آنها و همچنین شوالیه محدود به رویت تمثیلی مرگ شده است در صورتی که یوف قادر است نه تنها مرگ را بلکه زندگی مقدس (مادر و کودک مقدس) را ببیند. به عبارت دیگر این تنها یوف است که واجد این بصیرت است که شوالیه در قالب سئوالات خود در فیلم در پی به دست آوردن آن است.
همان طور که شمایل نگار در کلیسا می گوید این تنها هنر مند است که با احساسات خود می تواند خداوند را تصور کند نه از آن واقعیتی که دیگران می بینند بلکه از نوعی دیگر و یوف نیز همان گونه است.
سکانس پایانی فیلم را این گونه می بینیم که همسر شوالیه و دیگر افراد به دور میز نشته اند و همسر شوالیه در حال خواندن باب هشتم است(زمان که گوسفند مهره را گوشود...)، و بعد، مرگ خود را به همه نشان می دهد، همسر شوالیه با بیان دعایی از باب هشتم اعتقاد خود را به مرگ و بعد از آن تایید می کند و در چهره او آرامش و اطمینانی را می بینیم که تمام مدت شوالیه به دنبال ان بوده است. ودر آن زمان دختری که به دنبال ندیمه شوالیه می آمد برای اولین بار لب به سخن باز می کند(به پایان رسید) ، اشاره به دعای همسر شوالیه و زمانی که گوسفند مهره هفتم را باز می کند. وباز هم شوالیه با خود درگیر است و زمانی که از خدا کمک می خواهد ندیمه اش که نمادی از پارادوکس خود اوست که در ذهنش می گذرد او را دور می کند ودراین زمان کسی او را از پارادوکسش دور می کند که تمام مدت با ایمان به عشق و زندگی انتظار همسر خود را می کشید ودر واقع به پارادوکس ذهنی او می گوید(اسس) و او را به آرامش دعوت می کند.
برگمان درباره درون مایه فیلم می گوید:
در آن زمان هنوز در مورد ایمان مذهبی شک و تردید زیادی داشتم ، دو باور متضادم را دوشادوش هم قرار دادم و گذاشتم که هر یک به روش خود حقیقت را بیان کند.
بیهوده نیست که مهر هفتم را اولین اثر اگزیستانسیالیستی تاریخ سینما خوانده اند. دیالوگ های فیلم بعضاٌ بسیار عمیق و تکان دهنده اند. اوج این دیالوگ ها را می توان سخن گفتن شوالیه با خداوند در محراب کلیسا و شرح تمایلات روحیش دانست. شوالیه در همان جا می گوید : دعا کردن و سخن گفتن با خداوند مانند حرف زدن با کسی است که در تاریکی ایستاده و اصلا به تو جواب نمی دهد و تو تا پایان نیز نمی توانی ببینی آیا واقعا ٌ کسی درتاریکی بوده یا تو با خلاء سخن می گفتی. این تعابیر به گونه ای است که ما را به یاد سخنان کیرکگارد فیلسوف اگزیستانسیالیست دانمارکی می اندازد. که می گویدکه ایمان آوردن به پریدن درون استخر تاریکی می ماند که تو هرگز نمیتوانی به یقین دریابی پر از اب است یا یکسره خالیست.
محمدرضا جهانگردی