یادداشتی بر فیلم «مهر هفتم»؛ به قلم راجر ایبرت
متن زیر، یادداشتی است بر فیلم "مهر هفتم" برگمان که به قلم راجر ایبرت نگاشته شده و توسط شیکاگو سانتایمز منتشر گردیده است.
شوالیهای بعد از بازگشت از جنگهای صلیبی در میان شهری طاعون زده کلیسایی را پیدا میکند و برای اقرار به گناهانش به آنجا میرود. برای اقرار با فردی شنلپوش از پشت میلههای آهنی صحبت میکند او میگوید؛ “خونسردی من مرا از جامعه دور کرده است، من در شهر روحها زندگی میکنم من زندانی رویاها هستم. از خدا میخواهم تا دستش را به سویم دراز کند، چهرهاش را نمایان سازد و بامن سخن بگوید. من در ظلمات برای او گریه کردم ولی باز هم کسی را نیافتم.” فرد شنلپوش بر میگردد و وقتی چهرهاش آشکار میشود میفهمیم او همان مرگ است کسی که شوالیه را تا رسیدن به خانهاش دنبال خواهد کرد.
تصویرهایی مانند این در سینمای مدرن جایی ندارند، سینمایی که با فیلمهای روانشناختی ساده و اشاره مستقیم به رفتار پر شدهاند. در جهات مختلفی «مهر هفتم» محصول سال ۱۹۵۷ ساخته اینگمار برگمان شباهت بیشتری با فیلمهای صامت دارد تا با فیلمهای امروزی. یکی از دلایلی که این فیلم امروزه با بیمهری مواجه شده میتواند همین موضوع باشد. در کنار ویژگیهایی مانند نماهای خشن و غیرقابل انعطاف، فیلم میتواند برای بعضی بییندگان آزاردهنده باشد.

هر چقدر که جلوتر میرویم فیلم به سکوت خدا کمتر و به سخنان شوالیه بیشتر میپردازد. این برای ما عجیب است که برگمان سوالاتی درباره وجود و هستی بپرسد آن هم با طعنه و کنایه کاری که در «پرسونا» ساخته ۱۹۶۷ بهتر انجام داد. نحوه کارگردانی مهر هفتم نقطه قوت آن است، فیلمی انعطافناپذیر که خیر و شر را روبروی هم قرار میدهد و از ایمان به عنوان قهرمان این جنگ یاد میکند. همه فیلمهای برگمان البته به غیر از کمدیها، درباره عدم علاقه به راههایی است که خدا خودش را با آنها نمایان میکند. هنگامی که او، مهر هفتم را میساخت به اندازه کافی توانا شده بود تا هدفش را به شکل ظاهری به نمایش بگذارد. آن هم با نشان دادن شوالیهای که با مرگ شطرنج بازی میکند. او چنان توانایی دارد که فیلم را نه با یک دیالوگ و گفتار بلکه با یک تصویر به پایان ببرد؛ “ارباب مرگ آنها را وادار به رقص میکند” سخنی که بازیگر جوان به همسرش میگوید ولی او فقط تندباد پشت سر آنها را میبیند.
در این بخش، داستان فیلم لو داده میشود!
با دیدن دوباره فیلم بعد از سالها به یاد قرون وسطی افتادم زمانی که طاعون به جان مردم افتاده بود و جنگهای صلیبی هم دوباره شروع شده بود. شوالیه (با بازی مکس فنسیدو) داستان را با شخصیتهای زیادی تقسیم میکند نه فقط ملازم خود (با بازی گونار بورنستراتد) که فردی واقعگرا است و رفتاری نهچندان خوب با اربابش دارد. وقتی آن دو در حال برگشت به قصر شوالیه هستند، شوالیه با مرگ روبرو میشود و به او این پیشنهاد را میدهد تا برای روح شوالیه شطرنج بازی کنند، بازیای که تا انتهای فیلم ادامه پیدا میکند. در ادامه مسیر، شوالیه و ملازم با گروهی بازیگر مواجه میشوند که در بین آنها زن و شوهری به نامهای جوزف، مری و کودک کوچکشان حضور دارند. در این حین در مزرعهای کوچک کنار آنها ملازم فردی به نام راوال را پیدا میکند، او در تلاش بود تا از دست یک قربانی طاعون النگویش را بدزدد. راوال مذهبی است و متوجه میشویم او سالها پیش شوالیه را برای شرکت در جنگ متقاعد کرده بود.
طاعون روی همه مردم تاثیرگذار بوده است. گروهی از مذهبیون افراطی را در مسیر میبینیم در حالی که بعضیهایشان به خود شلاق میزنند و عدهای دیگر صلیبهای عظیم را با خود حمل میکنند. شوالیه و ملازم با دختری در قفس روبرو میشوند که قرار است سوزانده شود. نگهبانان به آنها میگویند که دختر با شیطان خوابیده و منشا طاعون است. شوالیه از دختر درباره شیطان میپرسد به عقیده شوالیه شیطان کسی است که باید از وجود خدا خبردار باشد. دختر به او میگوید؛ “به چشمانم نگاه کن، کشیش و سربازها او را در چشمانم میبینند و به من دست نمیزنند” ولی شوالیه به او جواب میدهد؛ “چیزی جز ترس در چشمانت نمیبینم”. در قسمتهای پایانی فیلم وقتی که دختر برای سوزانده شدن آماده میشود کشیش میگوید؛ “به چشمان او نگاه کنید چیزی جز پوچی در آنها نیست” جایی که شوالیه میگوید؛ “ممکن نیست!”

بعضیها فیلمساز به دنیا میآیند ولی برگمان تبدیل به کارگردان شده است. او در سال ۱۹۱۸ در آپاسالا به دنیا آمد. پدرش عضو ارشد کلیسا بود و مدام او را تنبیه میکرد. اولین فیلمهای بعد از جنگ او امروزه چندان یاد نمیشوند، فیلمهایی که مخلوطی نامطلوب از نئورئالیسم ایتالیا و درام های اجتماعی هالیوود بودند. کیفیت آنها را حتی از عناوینشان میتوان فهمید «عشق ما میبارد» و «شب آینده من است». او این روند تا سالهای بعد حفظ کرد جایی که درسال ۱۹۴۹ تصمیم گرفت مسیرش را تغییر دهد او در آن سال «برای لذت» و در سال ۱۹۵۳ «سادوست و تینسل» و همچنین در سال ۱۹۵۷ دو فیلم «مهر هفتم» و «توت فرنگیهای وحشی» را ساخت تا کمکم نامش بر سر زبانها بیفتد. همه آنها درباره مردی در پایان عمرش هستند که به دنبال حقیقت میگردد.
پرسشهای روحی برگمان در مرکز فیلمهایی از او هستند که در میانه راهش ساخت. مهر هفتم زمانی ساخته شد که او این سوال را داشت که چرا خدا از نظرها غایب است؟ در «از پشت شیشه و مبهم» محصول ۱۹۶۲ شخصی معتاد به هروئین خدا را به شکل یک عنکبوت میبیند. در «نور زمستان» محصول ۱۹۶۲ داستان کشیشی را روایت میکند که ایمانش توسط فاجعهای اتمی به چالش کشیده میشود. در «پرسونا» ساخته ۱۹۶۷ تصویری از بازیگر زنی را میبینیم که بهخاطر جنگ دیگر توانایی صحبت کردن ندارد. در شاهکار او «گریهها و نجواها»، زنی را میبینیم که در اثر سرطان در حال مرگ است، او ایمانی را مییابد که نمیتواند با خواهرانش به اشتراک بگذارد. سه فیلم آخر او که همگی حالت بیوگرافی دارند و با هم مشابهاند. «فنی و الکساندر» محصول ۱۹۸۲ که آخرین فیلمی است که او کارگردانی کرده و «آخرین خیال» ساخته ۱۹۹۲ که او کار فیلمنامهنویسی را در آن برعهده داشته و البته آخرین فیلم «فرزند یکشنبه» محصول ۱۹۹۴ که پسرش دنیل آن را ساخته، شاید پدر به او این اجازه را داده که افکارش را ادامه دهد.
کارهای برگمان به هم شبیهاند. مردی جوان و ناراضی که مشکلات اجتماعی و سیاسی را میفهمد. در دوران میانسالی سوالاتی درباره خدا و هستی میپرسد و در پیری به فکر جوابهای آنها میافتد و در بسیاری از فیلمهای او صحنههایی مشابه مهر هفتم را میبینیم. فیلمی که او انتهای زندگی خودش را در کنار خرابیهای حاصل از طاعون قرار میدهد. شوالیه زمانی را با یوزف و مری و فرزندشان میگذراند و میگوید؛ “من این ساعت صلح را به خاطر خواهم سپرد، گرگ و میش و کاسهای توتفرنگی و کاسهای شیر و یوزف با سازش” نجات دادن خانواده آخرین اظهاریه قطعی برگمان است در «گریهها و نجواها» راهبهای به یاد روزهایی میافتد که اندکی وضع بهتری داشت، او به یاد دیگر دوستانش میافتد و مینویسد؛ “من به زندگیام قدردانی بزرگی بدهکارم که برایم اهمیت بسیاری دارد” در «صحنههای ازدواج» داستان زوجی روایت میشود که عروسیشان به هم میخورد ولی عشق و امیدشان از بین نمیرود، سالها بعد آنها مکانی را میبینند که خاطرات خوشی از آنجا دارند. زن با کابوسی از خواب میپرد و مرد او را آرام میکند، در میانههای شب و بین هجوم ترس و آزار این اطمینان مرد اسلحهای است برای مواجهه با ناامیدی.
منبع: دنیای سینما