نگاهی به فیلم "روکو و برادرانش" ساخته ویسکونتی
تماشای فیلم «روکو و برادرانش» در مدت زمانی قریب به سه ساعت و در دورانی که سینمای نئورئالیسم سالهای پایانی خود را پشت سر گذاشته بود، به مثابهِ یک تجربه/سفرِ واکاوانهٔ گاه دردناک و تلخ و گاه لذت بخش می ماند. سفری به شهر میلان و درون خانواده ای نسبتاً پُر جمعیت از طبقه ای ضعیف و مستأصل؛ که وجهِ دردناک و تلخی این سفر را ـ پس از پایان فیلم ـ بیش از همه می توان در سرنوشت و غایتِ "سیمونه" و رویاهای از دست رفته و عشقِ سرکوب شدهٔ زنِ زیبای روسپی ـ نادیا ـ مشاهده کرد و همینطور مسرت بخش بودنش را در جای جای فیلم از تکریم به ساحتِ خانواده و در مواردی که از روابط و جمعِ گرم و صمیمی خانوادهٔ "پاروندی" می سازد: مثل صحنه ای که پسرها یکی پس از دیگری از خواب برمی خیزند و بعد برای صبحانه و نوشیدن قهوهٔ داغِ مادر، پشت یک میز جمع می شوند تا در میان هوای گرگ و میشیِ سرد و برفی میلان ـ برای کار ـ روانه بشوند.
مشخصاً در روایت و قصهٔ «روکو و برادرانش» چندان مشخصه های سینمای نئورئالیسم به چشم نمی خورد اما با این حال نیز از پسِ آن همواره می توان دوری اجتناب ناپذیرِ "ویسکونتی" از به تصویر کشیدن فقرِ به جامانده از ایتالیای پس از جنگ و فروپاشی اقتصادی این کشور را ـ که به شیوه های مختلف در آثار نئورئالیسم مشاهده کرده بودیم ـ این بار در این فیلم در بطن و پوستهٔ خانوادهٔ "پاروندی" و البته به شکل کمرنگ تری در سر و شکلِ ساختمانها و خیابان های میلان تماشا کرد.
بهتر است برای بحث در مورد «روکو و برادرانش» از ابتدای آن شروع کنیم؛ جایی که فیلم از همان نقطهٔ آغازین با فضاسازی اش ما را هرچه بیشتر مشتاق می کند: تیتراژِ فیلم همراه با موسیقی مهیبِ "نینو روتا" و بعد دوربینی که در تاریکیِ محض وارد ایستگاهِ قطار می شود و در آنجا قطاری را می بینیم که از دوردست و با نورِ چراغ خود در تاریکی به ما نزدیک می شود. قطاری در میان دود و فضایی غبار آلود که نخستین ملاقاتِ مان با اعضای خانوادهٔ "پاروندی" در همانجا و همان ایستگاه رقم می خورد. خانواده ای که از جنوب ایتالیا ـ به قصد کار و به طور کلی زندگی بهتر ـ به شمال ایتالیا و شهرِ صنعتی میلان مهاجرت کرده اند؛ و ما در آنجا زین پس شاهد روابط، بحران و کشمکشِ شان می شویم؛ و این قصهٔ «روکو و برادرانش» است. فیلمی که از دیدگاه اجتماعی و نقطه نظراتِ واکاوانهٔ شخصیتی در نگاه به مقولهٔ مهاجرت و تأثیر و بازتاب آن بر افراد، ماحصلش یک از نمونه های جدیِ سینمایی در این زمینه به شمار می رود؛ و این دستاورد را مسلماً باید نتیجهٔ قصه و شخصیت های فیلم، چگونگی روایت و به طور کلی فرمِ اثر دانست. اینکه "ویسکونتی" حرف هایش را در فرم در می آورد. در زمانی نزدیک به سه ساعت ـ در مقام کارگردان ـ می داند چه می کند(در تصمیم گیری در مورد محل استقرار دوربین، زوایای آن، حرکات و اینکه چه موقع باید به شخصیت ها نزدیک بشود و کلوز بگیرید و...) و ما را ابداً خسته نمی کند. سه ساعتی که شاید در نگاهی ظاهرانه برای روایتِ این داستان بیش از حد طولانی تلقی شود اما پس از شکل گرفتنِ مثلث عاشقانهٔ قصه و تیره شدن روابط دو برادر ـ که عملاً از آن مقطع بارِ دراماتیزهٔ فیلم افزایش پیدا می کند ـ اهمیت آن را بیش از پیش متوجه می شویم. اینکه "ویسکونتی" درصدد بوده است تا قصهٔ فیلمش را سرسری پیش نبرد و با حوصله و جزئیات عمل کند. او با دقت به دو کاراکترِ "روکو"(با بازیِ متوسط آلن دلون که غالباً با نگاه هایش شخصیتِ محجوب و سربه زیرِ روکو را می سازد) و "سیمونه" به شکل بسیار مناسبی می پردازد، آن دو را می کاود و برجسته شان میکند تا ما نیز به خصوصیات و درونیات آن دو هرچه بیشتر نزدیک و نزدیکتر بشویم. بدانیم "روکو" و "سیمونه" ـ به معنای واقعی ـ چطور شخصیتی دارند؛ به نوعی بفهمیمِ شان؛ علاقه و عشقِ شان نیز به "نادیا"(با اجرای محکمِ آنی ژیراردو) برایِ مان محسوس و ملموس باشد. "ویسکونتی" این کار را می کند تا در قسمت هایی که باید تأثیر بگذارد، موفق باشد. مثلاً وقتی که "نادیا" طبق خواستهٔ "روکو" عمل می کند و مجدداً رابطه اش را با "سیمونه" ـ با وجود عدم علاقه به او ـ ازسر می گیرد؛ که در واقع عمیقاً تأثیرش را نیز ـ در بیننده ـ می گذارد. اما اوج کار فیلم در تأثیرگذاری بر روی تماشاگر، تدوین موازی ای ست که دو برادر را در دو موقعیت مختلف شامل می شود: یکی در رینگ بوکس و در حال مبارزه و دیگری در حال ارتکاب جنایت(در صحنه ای بسیار خشن) و انحطاط خود. انحطاطی که شاید به نوعی "روکو" بیشتر از همه در آن مقصر است که برادرش را با خوبی و حمایت هایی که در حق او روا می دارد، به مرور گستاخ تر می کند. "روکو"یی که عمل بدی از او سرنمی زند حتی بالعکس؛ اما خب مشخص است که "او زیادی بخشنده بود" ـ دیالوگ چیرو به کوچکترین برادر خانواده ـ ؛ و در واقع اینجا است که "ویسکونتی" یک پرسش و چالش اخلاقی ایجاد می کند.
فارغ از همهٔ این صحبت ها معتقدم فیلم جدا از "روکو" و "سیمونه"، نقش دیگر برادرهای خانواده را به خوبی نمی سازد. اگر از دو برادر کوچک و بزرگ خانواده ـ به ترتیب لوکا و وینچنزو ـ بگذریم(که عملاً اثرگذاری زیادی ندارند)، فیلم حدأقل می بایست کاراکترِ "چیرو"(به عنوان یکی از شخصیت های نسبتاً مهم) را تا حد مناسبی پرداخت می کرد تا بلکه کمی به ما نزدیک شود؛ و شاید هم به زعم خود این مهم را انجام داده باشد اما هرچه هست ناکافی است و ناکارآمد و "چیرو" همواره زیر سایهٔ "روکو" و "سیمونه" قرار دارد و چندان به چشم نمی آید.
بی گمان «روکو و برادرانش» را باید در زمرهٔ آثار مهم و شاخص "ویسکونتی" قرار داد. قصهٔ خانوادهٔ "پاروندی" و مهاجرتِ شان به میلان؛ میلان، شهر آمال بر باد رفته.
احسان کریمی
منبع: فیلم پن
یادداشتی بر فیلم "روکو و برادرانش" با بازی "آلن دلون"