نقد و بررسی کتاب کابوس مه رویان
داستانهای آپارتمانی مدرن و روزمره در رمان «کابوس مهرویان» حال و هوای متفاوتی گرفته است. این کتاب با درونمایههای عاشقانه و اجتماعی میتواند تا پایان، مخاطب را با هوشیاری با خود همراه کند. «ناهید حکیمی» با نوشتن این کتاب ثابت کرده که هنوز هم میتوان در هیاهوی زندگی شلوغ امروز، چند ساعتی با کتابی خوشخوان و جذاب خلوت کرد و از آن لذت برد.

خلاصه داستان کتاب کابوس مهرویان
«فروغ» دختری رعیتزاده است که با «اردشیر»، پسر «اردلان» و «زرین تاج»، ازدواج میکند. زرین تاج، فروغ را همشان و همرتبهی خانوادهی اشرافی و بزرگزادهی خود نمیداند. حتی زمانی که فروغ باردار میشود و فرزندی پسری به دنیا میآید، باز هم زرین تاج دست بردار نیست و مدام در پی آزار فروغ است. او آنقدر در زندگی فروغ و اردشیر دخالت میکند تا سرانجام باعث دوری و سردی بین این دو میشود. حالا فروغ باید برای به دست آوردن شوهر و پسرش به جنگ با زرین تاج برود، جنگی که بهای سنگینی برای او دارد.
درباره کتاب کابوس مهرویان
داستان خاطرهای طولانی و کهنه است که از پاییز سال 1299 شروع میشود. زمانی که هنوز نظام ارباب و رعیت در جامعه قدرتنمایی میکند و شکاف بین مردم هر روز عمیقتر میشود. این نظام آنقدر سفت و سخت است که حتی اگر کسی بخواهد هم نمیتواند از طبقهای به طبقهی دیگر برود. بهای ورود به طبقهای که در آن زاده نشدهای بسیار سنگین است. فروغ با وجود تمام محبتها و از خود گذشتگیهایی که برای خانوادهی همسرش از خود نشان میدهد، باز هم وصلهای ناجور برای این خانواده است. حتی هنگامی که فروغ از اردشیر میخواهد پنهانی از آنجا بروند و دوتایی جای دیگری برای زندگی پیدا کنند، اردشیر نمیپذیرد. او نگران به هم خوردن میانهی کاری با پدرش است. از این گذشته هر جایی هم که برود، کسی حاضر نمیشود و در واقع جرات نمیکند به پسر یک ارباب کار بدهد. نظام طبقاتی، خرافات، سنتهای اشتباه، همه در این کتاب جمع شدهاند تا زندگی آدمها را تباه کنند و آنها را نابود کنند.
زمان در این داستان مدام در گذر است. گاهی ماجراها را در زمان حاضر دنبال میکنیم و گاهی در گذر خاطرات یک صد سال پیش پیش در شیراز و مشهد آنها را میشنویم. خط زمان و مکان به خوبی در این کتاب شکل گرفته است. نویسنده ضمن بازی با زمان توانسته انسجام حوادث و اتفاقات را خیلی خوب حفظ کند. زبان راوی بسیار گرم و خودمانی است. انگار فروغ همین جا نشسته و با صبر و حوصله قصهاش را برایمان تعریف میکند. گفتوگوها خیلی طبیعی و همه چیز نزدیک به زندگی واقعی است. هرچند توصیفات و شرححالهای ناب نویسنده فضای اندوهناک و سیاه داستان را با غمی دلنشین تلطیف میکند.
عشق، دلتنگی، انتقام، نفرت، همه احساسات متناقضی هستند که مثل معجونی تلخ و دردناک به جان شخصیتهای داستان نشسته است. این احساسات آنقدر قوی و عمیق هستند که حتی گذر سالها و دوری از یار و دیار هم نتوانسته آنها را حتی لحظهای کمرنگ کند. تفاوت طبقاتی و آسیبهایی که اربابان و صاحبان قدرت و ثروت به طبقهی پاییندست میرسانند، هیچ وقت از بین نمیرود. شاید بین تمام مشکلات و دغدغههای زندگی نادیده گرفته شود، اما دیر یا زود تمام این زخمهای قدیمی و پوسیده سر باز میکنند و اینجاست که سرخوردگی و تحقیر تبدیل به خشم و نفرت میشود و میتواند زندگیهای زیادی را نابود کند.
شخصیتهای زیادی در این کتاب وجود دارد که همه در گذشته و آینده در رفت و آمدند. با این حال نویسنده توانسته به خوبی به تمام این شخصیتها هویت بدهد. توصیفات کتاب دربارهی این افراد چندان ملالآور و خستهکننده نیست و جزییاتی که نویسنده به مخاطبان میدهد، باعث درک بهتر و همذاتپنداری عمیقتر در آنها میشود. در کنار داستان اصلی کتاب، داستان شخصیتهای دیگر هم با دقت و خط داستانی منسجم نوشته شده است. سرنوشت و داستان زندگی تمام این افراد با هم ارتباطی نامرئی دارد و در نهایت تصویر کاملی از کل محتوا و پیام نویسنده به مخاطب میدهد.
حکیمی مکان و زمانی دور را برای اتفاقات داستانش انتخاب کرده است. به این ترتیب توانسته حاشیهی امنی ایجاد کند تا در فضای محافظهکار و اخلاقگرای ادبیات ایران از مسائلی حرف بزند که تاکنون کمتر گفته و شنیده شده است. هرچند تمام ناهنجاریها و مشکلات اجتماعی و فرهنگی که در این کتاب آمده، هنوز هم در لایههای مختلف جامعه دیده میشود؛ این مسائل شاید لباس مدرنی پوشیده باشند و ظاهری زیبا پیدا کرده باشند، اما آثار آن روی زندگی افراد و سلامت جامعه همیشه مخرب و ویرانگر است و عواقب جبران ناپذیری دارد.
در بخشی از کتاب کابوس مه رویان میخوانیم
فروغ، در یک لحظه، به زمین و زمان ناسزا می گفت و لحظه ای بعد، از خدا می خواست، گستاخی اش را ببخشد و عاقبت ِاو و فرزندش را به خیر بگذراند. سرانجام حرفهای مادر در گوشش کارگر افتاد. به ریسمان دعا آویزان شد و شروع به کار کرد. آن روز، همچنان که توی خانهی ربابه نشسته بود و دامن او را آژیدهدوزی میکرد، زن با سینی چای وارد شد: «الحق فروغ جان که در دوختودوز، خوش دستوپنجهای! باور کن هیچ کس به پایت نمیرسد. هر کس آن پیراهنی که دفعهی پیش برای من و رضوان دوختی، به تنمان دید، زبانش به تعریف باز شد». لباسِ نیمهکاره را از دستش گرفت: «خسته شدی بیا چای و ناهارت را بخور و دو سه ساعتی استراحت کن؛ برای ادامه کار وقت زیاد است».
فروغ رنگ به چهره نداشت. نگاه حسرت بارش را به سوی بچهی شش ماههی رضوان که در گوشهی اتاق آرام خوابیده بود، لغزاند. ماهِ کودک با ماهِ سهراب یکی بود. رضوان از فرصت استفاده کرده، به بازار بزازها رفته بود تا پارچه بگیرد و آن دو سه روزی که فروغ دوختودوزهای مادرش را انجام میداد، برای او نیز دو سه تا بلوز بدوزد.
فروغ دستی به موهایش کشید: «این بچه چقدر خواب سنگین است، چرا بیدار نمیشود؟».
ربابه استکان چای را به لب برد و با قورت صدا داری آن را هُرت کشید: «خدا را شکر که این وروجک بیدار نشده، وگرنه نمیگذاشت ما کارمان را بکنیم!».
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب داستان سیاهکل
رمان طاعون اثر آلبر کامو
نقد و بررسی کتاب شادابی و نشاط با تقویت قوای جنسی نوشته وحید عرفانی
لذت شنیدن "غزلیات سعدی" را با صدای "علیرضا معینی" تجربه کنید!
پرفروش ترین کتاب ها
معرفی کتاب هنر خوب زیستن اثر رولف دوبلی
منبع: فیدیبو