نقد و بررسی کتاب مزرعه
به قلمروی سرد و تاریک «مزرعه» خوش آمدید. جایی که در آن نباید به هیچکس اعتماد کنید. حتی پدر و مادر هم میتوانند همان کسانی باشند که فکر و دسیسهای در سر دارند. همه چیز را باید با بدبینی و سوءظن ببینید و بشنوید. و این جادوی «تام راب اسمیت» است، کسی که توانسته با کمترین امکانات و براساس داستانی واقعی کتابی خلق کند که خط به خط آن نفسگیر و تکاندهنده است. ترس، تعلیق و ناباوری در این کتاب آنقدر پررنگ و قوی هستند که حتی وقتی کتاب را بستید و کنار گذاشتید هم نمیتوانید از فکر آن رها شوید. مزرعه، تریلری خوشساخت و پرکشش است که مخاطبان و منتقدان زیادی را در سراسر دنیا تحت تاثیر قرار داده است.
خلاصه داستان کتاب مزرعه
جریان از روزی شروع میشود که پدر و مادر «دنیل» برای زندگی به مزرعهای به سوئد میروند. پس از مدتی پدر با او تماس میگیرد و میگوید که مادرش را به تیمارستان بردهاند. و این درحالی است که مادر از تیمارستان فرار میکند و خود را به لندن میرساند تا به دنیل بگوید که پدرش او را عمدا به تیمارستان فرستاده است. او حرفهای وحشتناکی راجعبه پدرش به او میزند. از طرف دیگر، پدر دنیل با غمی عمیق از وضعیت پیشآمده متاسف است و میگوید که مادرش روانپریش است و ممکن است به کسی آسیب برساند. حالا با دنیل، پدر و مادری طرف هستیم که هر کدام رفتهرفته چهرهی جدید و ترسناکی از خود نشان میدهند.
درباره کتاب مزرعه
مزرعهای دورافتاده در سوئد همانجایی است که تمام رازها در آن پنهان شده و یخ زده است. اینجاست که تام اسمیت وارد میشود و مخاطبش را بهراحتی به تلههای ذهنی مخوف خودش میکشاند. به محض این که وارد مزرعهی اسمیت شدید، محکومید تا پایان داستان همانجا بمانید. اتفاقات و جریانات این کتاب گاهی آنقدر تکاندهنده میشود که حتی اگر بخواهید هم نمیتوانید از جایتان تکان بخورید. توصیفات نویسنده قوی و زنده است و بهخوبی فضای وحشت و خفقان داستان را به مخاطب منتقل میکند و او را به دل همان مزارع عجیب و یخزده میکشاند. مهارت نویسنده در توصیف و فضاسازی بینظیر است. او خواننده را وادار میکند با او به مزارع دورافتادهی اسکاندیناوی سفر کند و به روستایی برود که مردانش بهشدت مردسالار هستند و دختر جوانی هم ناپدید شده است. اسمیت ثابت کرده که در استفاده از مکان و طبیعت بهعنوان یکی از قهرمانان داستان و ایجاد فضای ترس و تعلیق بسیار موفق بوده است. تاجایی که گاهی عناصر طبیعت دیگر فقط بستری برای اتفاقات نیستند، حالا خودشان هم هیبت موجودی زنده را به خود گرفتهاند که در جایجای داستان زنده میشوند و ایفای نقش میکنند.
نمیتوانید خیلی راحت پای حرفهای اسمیت بنشینید. باید گوشبهزنگ و هوشیار باشید و هر لحظه آمادهی اتفاق و حادثهای جدید. چندان به حرفهای راوی اعتماد نکنید. در این مزرعه هیچکس از حرفی که میزند و کاری که میکند مطمئن نیست. دنبال قهرمان و ضدقهرمان هم نباشید. تمام آدمهای این کتاب کسانی هستند که از گذشته رمز و رازی دارند و هر کدام تکهای از پازل داستان نویسنده هستند. لایههای روانشناختی این کتاب آنقدر عمیق است که درنهایت حتی بنیانهای مهمترین و اساسیترین گروه جامعه را هم زیر سوال میبرد: خانواده. وقتی حتی خانواده هم بستری برای رنج و دروغ میشود، انسان تمام اندوختههای شخصیتی و اجتماعی خود را از دست رفته میبیند. بدبین و بدگمان میشود و دیگر معنای اعتماد را نمیفهمد. این سرنوشت انسان در عصر مدرن و ایزولهشده است: تنها به دنیا میآیید و تنها هم از دنیا میروید. دیگر حتی پدر و مادر هم تکیهگاه و معتمد نیستند. این پدر، مادر و پسر، جمع صمیمی و کوچکی هستند که تا توانستهاند به هم دروغ گفتهاند تا زندگی شاد و آرامی داشته باشند. روزی میرسد که این همه دروغ و فریب رسوایی بزرگی درست میکند. حالا که همه چیز رو شده و رازها همه فاش شده، دیگر سخت میتوان روح صمیمیت و اتحاد خانوادگی را دوباره زنده کرد.
جسارت اسمیت در نوشتن این کتاب، ستودنی است. او این بار از خودش نوشته است، از خانواده و نزدیکان خودش. انگار باید هر چه میدانست میگفت تا افشاگریِ بزرگ دوران مدرن، به نام او ثبت شود. اسمیت بیرحم مینویسد. خواندن کلماتش دردناک است، آن هم وقتی میدانیم پای پدر و مادر واقعی خودش در میان است. حالا گناهکار کیست؟ و چه کسی به اشتباه تاوان پس داده است؟ همه چیزهایی هستند که حتی خود نویسنده هم نمیداند. او مخاطب را در برزخی از واقعیتهای زشت و باورنکردنی رها کرده است. درحالیکه احتمالا خودش هم گوشهای ایستاده و لبخندزنان میگوید: «زندگی همینه رفیق، سعی کن باهاش کنار بیای».
درباره نویسنده
تام راب اسمیت، استاد خلق فضاهای تریلر و تکاندهنده است. او نویسندهی جوانی است که از درمانده کردن و ترساندن مخاطبان خود ابایی ندارد. از زمانی که «مارک تواین» گفت «هر چه میدانید، بنویسید»، تمام نویسندهها از هرچه میدانستند، نوشتند. اما اسمیت ثابت کرد که یکی از بزرگترین قانونشکنان این اصل نویسندگی است: او نمیداند و مینویسد. خودش هم دنبال حقیقت است و مخاطب را با خود به این طرف و آن طرف میکشاند. اسمیت همیشه سراغ عجیبترین سوژهها برای نوشتن داستانی عجیبتر میرود. تاجایی که، سهگانهی معروف او دنیا را شگفتزده کرد و حتی اقتباسهای سینمایی هم از آنها ساخته شد. او در سال 2008 رمان «کودک 44» را منتشر کرد، کتابی که برندهی جایزهی خنجر فولادی یان فلمینگ بهعنوان بهترین تریلر سال شد. یک سال بعد این کتاب توانست برندهی جایزهی ویورتون گود رید و جایزهی گالاکسی بوک شود. ضمن این که این کتاب نامزد جایزهی کتاب بوکر و کوستا هم شده است. در سالهای بعد اسمیت کتابهای «گزارش محرمانه» و «مامور 6» را نوشت که باز هم با استقبال زیادی از مخاطبان و منتقدان همراه بود.
ترجمه کتاب مزرعه
«نادر قبلهای» مترجم خوشفکر و موفقی است که معتقد است سطح سلیقهی مخاطبان کتاب در حال تنزل است. رسالت او انتخاب کتابهای پرمغزی است که در هر زمینهای حرف جدیدی برای گفتن دارند. او بیشتر سراغ کتابهایی از راب اسمیت، «دیوید سداریس»، «مایکل اونداتیه» و «دیوید میچل» میرود. این مترجم درحالی کتابهای این نویسندگان را ترجمه میکند که نقدهای زیادی به انتشاراتیها و سازمانهای چاپ کتاب دارد. این مترجم جوان، متولد سال 59 است و تابهحال تاثیر زیادی در معرفی آثار نویسندگان بزرگ دنیا به مخاطبان ایرانی داشته است.
در بخشی از کتاب مزرعه میخوانیم
پدرم گریه می کرد. کیسهی خرید از دستم افتاد و ناگهان ایستادم. هرگز پیش از این گریهاش را ندیده بودم. والدینم همیشه مراقب بودند جلوی من بحث نکنند یا عصبانی نشوند. در خانهی ما خبری از قیلوقالهای خشن یا دعواهای اشکبار نبود.
گفتم «پدر؟».
«مادرت... حالش خوب نیست».
«مامان مریض است؟».
«خیلی ناراحتکننده است».
«چون مریض است؟ چه مریضیای؟ چرا مریض شده؟».
پدر همچنان گریه میکرد. تنها کاری که میتوانستم بکنم انتظاری گنگ بود؛ تا این که پدرم گفت «چیزهایی را تصور می کند ــ چیزهای خیلی وحشتناک».
اشاره به تصورات او، به جای دردی جسمی، آن قدر عجیب و غافلگیرکننده بود که خم شدم و با یک دست روی پیادهروی سیمانی ترکخوردهی گرم تکیه دادم. دیدم یک لکهی سس قرمز ته کیسهی مواد غذایی پخش شده بود.
عاقبت پرسیدم «چند وقت است؟».
«تمامِ تابستان».
ماهها مریض بود و من نمیدانستم ــ این جا بودم، در لندن، بیتوجه، و پدرم سنت پنهانکاری را حفظ کرده بود. او با حدسزدن افکارم اضافه کرد «مطمئن بودم میتوانم کمکش کنم. شاید خیلی طول کشید، ولی علایم بیماری رفتهرفته آشکار شدند ــ اضطراب و اظهارنظرهای عجیبوغریب؛ همهی ما ممکن است به چنین چیزی مبتلا شویم. بعدش نوبت ادعاها شد. او ادعا میکند مدارکی دارد، دربارهی شواهد و مظنونین حرف میزند، ولی چرند و دروغ است».
صدای پدر بلندتر، جسورتر و موکد شده بود و دیگر گریه نمیکرد. سلیس بودنش را بازیافته بود. حالا بیشتر صدایش بود که شنیده میشد تا ناراحتیاش. «امیدوار بودم بگذرد، یا به زمان نیاز داشته باشد تا خودش را با زندگی در سوئد، در یک مزرعه، وفق دهد. ولی بدتر و بدتر شد. و حالا... مادرت در بیمارستان است. او به بیمارستان رفته». این بخش آخر خبر را شنیدم و دهانم را باز کردم تا بدون این که بدانم چه میخواهم بگویم، حرفی زده باشم، شاید فقط فریادی از تعجب، ولی در پایان چیزی نگفتم.
«دنیل؟».
«بله».
«شنیدی؟».
«شنیدم».
مطالب مرتبط:
معرفی کتاب استخوان نوشته علی اکبر حیدری
نقد و بررسی کتاب سهگانهی خاورمیانه
نقد و بررسی کتاب پستچی همیشه دوبار زنگ میزند
نقد و بررسی کتاب به هوای دزدیدن اسب ها
منبع: فیدیبو