نقد و بررسی فیلم رپسودی بوهیمیایی
۲۰۱۸ | بیوگرافی, درام, موزیکال | ۱۳۴ دقیقه | درجه نمایشی PG-13
کارگردان : Bryan Singer
نویسنده : Anthony McCarten , Peter Morgan
بازیگران : Rami Malek, Lucy Boynton, Gwilym Lee
متقاعدکنندهترین چیز دربارهی گروه موسیقی «کوئین» همیشه موسیقی آنها بوده است. داستان پس زمینهی این گروه همانند داستان پس زمینهی بسیاری از گروههای دیگر، ملغمهای از ابتذال، تراژدی و کلیشه است. برای ساخت این اثرِ «بر اساس یک داستان واقعی»، فیلمسازان مجبور شدند تا بر روی آخرین عنصر نامبردهشده در جملهی قبلی یعنی کلیشه تکیه بکنند و در نتیجه تغییرات بزرگ و عظیمی در واقعیت تاریخی بدهند تا یک ضدقهرمان بسازند، عناصر ترحم را وارد داستان بکنند که از قبل وجود خارجی نداشتند و به تراژدی گروه «کوئین»، سمت و سویی دراماتیکتر بدهند. چیزی که باعث میشود فیلم «رپسودی بوهیمیایی» از تبدیلشدن به تحریف کامل باز بماند وجود سکانسهای قدرتمند موسیقایی در آن است که بسیار هم جذاب و مهیج هستند. با حضور «رامی مالک» در نقش «فردی مرکوری» بزرگ و انجام حرکات هیجانانگیز او بر روی صحنه، لحظات کافی وجود دارند برای این که فیلم را قابلتماشا و ارزش بکنند. غمانگیز است که هیچکدام از افراد درگیر در این فیلم تفاوت فاحش بین سکانسهای اجرای موسیقایی با دیگر سکانسها را تشخیص ندادند البته این احتمال هم هست که آنها متوجه این موضوع شده باشند اما از خیر آن به دلیل هزینهی بالاتر گذر کرده باشند.
در پشت صحنه میتوانستیم ببینیم که پروسهی ساخت «رپسودی بوهیمیایی» با تضادهایی زیادی همراه بوده است و به خاطر همین دیدن چنین فیلم ناامیدکنندهای که به هیچوجه ترا و تعادلی ندارد چیز زیاد عجیب و شگفتزدهکنندهای نیست. اولین نشانههای عدم هماهنگی و مشکلات زمان خود را نشان دادند که «ساشا بورن کوهن» به عنوان کسی که قرار بود از ابتدا این نقش را بازی کند به دلیل چیزی که «تفاوت دیدگاهها» اعلام میشد از پروژه جدا شد. سپس در طی مراحل تولید، کارگردان اثر یعنی «برایان سینگر» نیز اخراج شد که دلیل آن طبق ادعای افراد مختلف به دلیل غیبتهای مکرر او در سر صحنه و همچنین درگیریهایی بوده است که وی با دیگر افراد حاضر در پروژه داشته است(دو هفتهی پایانی مراحل فیلمبرداری، مراحل پس از تولید و همچنین برداشتهای مجدد توسط «دکستر فلچر» که از ابتدا قرار بود کارگردان اثر باشد هدایت شده است. از آنجایی که قوانین DGA تنها «برایان سینگر» را به عنوان کارگردان اثر میشناسد، «فلچر» به عنوان تهیهکنندهی اجرایی در نظر گرفته شده است)
اگرچه «رپسودی بوهیمیایی» ظاهرا دربارهی شکلگیری و مراحل شهرت گروه موسیقی «کوئین» بین سالهای ۱۹۷۰ تا ۱۹۸۵ است اما این اثر مشخصا بر روی زندگی شخصیت اول گروه، خوانندهی کاریزماتیک یعنی «فردی مرکوری» متمرکز شده است. ۳ عضو دیگر این گروه یعنی «جان دیکن»(جوزف مازلو)، «راجر تیلور»(بن هاردی) و «برایان می»(گویمین لی) درست همانند یگانه عشق زندگی او یعنی «مری آستین»(لوسی بیانتن) نقشهای فرعی را بر عهده دارند. «پال پرنتر»(آلن لیچ) مدیری که با «فردی» همبستر شد و از او سواستفاده کرد نیز یکی از نقشهای فرعی اثر را بر عهده دارد. فیلم داستان زندگی «فردی» در دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ را با سبک «آهنگهای مشهور» دنبال میکند یعنی تمرکز آن بر روی توسعه و ساخت تنی چند از بزرگترین قطعات موسیقی خلق شده توسط «کوئین» و لحظاتی خاص از زندگی خود «فردی» است؛ اعتراف او به «مری» دربارهی «همجنسگراییش»، ترککردن مدیر گروه یعنی «جان رید»(آیدان گیلن)، شهرت روزافزون او در دههی ۸۰ و البته مشخصا کنسرت لایو اِید(Live Aid)

متاسفانه علیرغم عملکرد بسیار خوب «رامی مالک» که خود را چه در ظاهر و چه در باطن تبدیل به یک «فردی مرکوری» کرده است، فیلم هیچوقت نمیتواند که جایگاه خود را پیدا کند و ثابتقدم باشد. بازسازی کنسرتهای مشهور این گروه که همگی از قطعات «اصلی» این گروه بهره میبرند تاثیر خوبی بر روی کلیت اثر گذاشته اند اما لحظات دراماتیک اثر به هیچوجه به قدرت اینگونه لحظات نیستند. بخشی از این مشکل به این نکته بازمیگردد که فیلم سعی دارد زمانی نزدیک به ۱۵ سال را در ۲ ساعت خلاصه کند. بخش دیگری از اثر نیز به سینماییکردن اثر و در نتیجهی آن تغییر برخی جزئیات بازمیگردد. فیلم مشخصا در زمینهی صحت تاریخی مشکل دارد. یکی از بارزترین نمونههای آن را میتوان زمانی دانست که «فردی» متوجه میشود به ایدز مبتلا شده است و این مسئله در حوالی سال ۱۹۸۵ است در حالی که در واقعیت این نکته تا سال ۱۹۸۷ غیرقابلکشف میماند و این زمان پس از تمام شدن فیلم است
رویداد «لایو اِید» که در سال ۱۹۸۵ اتفاق افتاد که فیلم نیز با آن به پایان میرسد، با اختلاف زیادی تاثیرگذارترین صحنهای که فیلم برای ارائه به شما در چنته دارد. اگرچه این رویداد کوتاه شده است( آهنگهایی مثل «چیز کوچک دیوانهواری به اسم عشق»(Crazy little thing called love) و «ما شما را له خواهیم کرد»(We Will Rock You) از این بخش حذف شده اند که دلیل احتمالی آن پخش شدن آنها در بخشهای ابتدایی اثر است)، بازسازی ۱۵ دقیقهای از کنسرت کمنظیر «فردی مرکوری» در استادیوم ومبلی نقطهی اوج اثر است و به آن اجازه میدهد که با پایانی مناسب شما را به خارج از سالنهای سینما راهنمایی کند. برای رسیدن به این دستاورد، کارگردان اثر صدای کنسرت اصلی گروه به همراه تصاویر این رویداد را( کسانی که به آن کنسرت رفتهاند ممکن است به این نکته اشاره کنند که «فردی مرکوری» به مدت کوتاهی بر روی یکی از پروژکتورهای بزرگ اطراف صحنه حاضر میشود) با نمونههای جدیدی که «رامی مالک»(که تمام توان خود را برای ارائهی بهترین میمیک چهره از «فردی» در تمام لحظات میگذارد) و دیگر ستارهها در آنها حضور دارد به صورت دیجیتالی ترکیب کرده است.

یک مورد طنز جالب در این اثر وجود دارد. «مایک مایرز»، کمدین SNL که به استفاده از «رپسودی بوهیمیایی» برای تاثیر بهتر بر روی «دنیای وین»(Wayne’s World) مشهور است و به همراه ستارهی دیگر آن فیلم یعنی «دانا کاروی» مرتبا در حال لبزدن این آهنگ دیده میشوند، در این فیلم در نقش «ری فاستر» حاضر شده است، کسی که «رپسودی بوهیمیایی» در نظرش کمارزش است.
مشکلی که گریبان تمامی این بازسازیهای دقیق را میگیرد این است که به کاهدان میزند و به هیچوجه قانعکننده نیست. از هر چه بگذریم نمیتوان این نکته را نادیده گرفت که تصاویر با کیفیت مناسب از رویداد «لایو اِید» در دسترس همگان است و چه کسی ترجیح میدهد که تصاویر یک بازسازی پر از استعداد را به جای«فردی مرکوری» واقعی ببیند؟ برای طرفداران این گروه، «رپسودی بوهیمیایی» به حد کافی از آهنگهای گروه را دارد که حس نوستالژی شدید و زیبایی را در بین بینندگان ایجاد کند. باقی افراد، این فیلم را به عنوان یکی دیگه از آن آثاری میبینند که دربارهی گروههای راک بزرگ دهه ۷۰-۸۰ و پروسهی درکنارهم قرارگرفتن آنها، به موفقیت رسیدنشان، جدایی و بازگشت دوباره به دلیل مشکل یکی از اعضای گروه است. این داستان که جسته و گریخته به سوی واقعیت و تخیل میرود تبدیل به بزرگترین عامل عقبافتادگی اثر شده است.
مترجم :امید بصیری
در ابتدا بگذارید دربارهی حقهی اثر صحبت کنیم؛ «هالووین» ساختهی «دیوید گرین» که یک دنباله است، تظاهر میکند که هیچکدام از ۹ فیلم قبلی این فرنچایز به هیچوجه وجود خارجی ندارند. فیلم داستان را از ۴۰ سال بعد از اسلشر سال ۱۹۷۸ «جان کارپنتر» پی میگیرد به گونهای که هیچکدام از آن مزخرفات قبلی وجود نداشته اند. حال بیاید دربارهی نحوهی روایت اثر صحبت کنیم؛ این اثر دنبال داستان «مایکل مایرز»(که بار دیگر «نیک کسل» در زیر این ماسک حضور دارد) و «لاری استرود»(جیمی لی کورتیس)، پرستاری که از مهلکه جان سالم به در برد را روایت میکند که برای یک رویارویی پایانی حاضر میشوند، رویاروییای که هر دو مدتهاست منتظر آن بوده اند اما بینندگان به هیچوجه انتظار نداشتند که ممکن است اتفاق بیفتد.
این مسئله باعث شده است که این فیلم جدید «هالووین» فیلمی ملبس به درخواست بینندگان و در خدمت آنان باشد که در قالب یک فیلم ترسناک ارائه شده است. در حقیقت فیلم به هر دوی این موارد به خوبی پرداخته است؛ کارگردان اثر یعنی «دیوید گرین»(که ایدهی کارگردانی بازسازی یک ترسناک دیگر به نام «سوسپیریا»(Suspiria) را نیز در سر داشت) کاری که میخواست را انجام داد، یعنی هم افسانهای که «کارپنتر» و کمپانی در سر داشتند را به سرانجام رساند و هم صحنههایی با تعلیق بدیع برای نوجوانان این نسل خلق کرد، نوجوانانی که تازه وارد برند «هالووین» میشوند و هیچ ایدهای از کار ناتمام «لاری» و «مایکل» ندارند.
اگر بخواهیم استانداردهای اخیر فیلمهای ترسناک را در نظر بگیریم، «هالووین» اصلی با داشتن تنها ۵ قتل فیلم چندان ترسناکی هم نبود در حالی که این اثر جدید تعداد قتلها را بیش از ۳ برابر کرده است – و این کار را نیز قبل از ورود به فاز دیوانهوار نهایی که در انتظار است، به خوبی و با قرض گرفتن چند روش از کارهای کلاسیک «کارپنتر» انجام داده است (من جمله یک مورد که برداشت واضحی از صحنههای اول شخص POV فیلم اصلی است که برای یک فلشبک استفاده شده است). زمانی که «مایکل» در بند بوده است، «لاری» زمان داشته که برای بازگشت غیرقابلاجتناب او خود را آماده کند و این کار را با پر کردن خانهی خود از انواع و اقسام وسایل دفاعی برای زمانی که سر و کلهی او پیدا بشود انجام داده است.
شاید مبهمترین چیز دربارهی شخصیت «مایکل میرز» در تمام این سالها این باشد که چه چیزی او را به این کار وادار میکند؟ زمانی که او روی دور کشتن بیفتد عملاً هیچ چیزی توانایی متوقفکردن او را ندارد اما چه لذتی در کشتن برای او وجود دارد؟ این همان سوالی است که «سارتاین» قصد یافتنش را دارد، اگرچه جوابدادن به این سوال لازمهی این نکته است که به دقت اینکه چه چیزی «مایکل» را ترسناک میکند را کشف کنیم. در همین حین، درونیات و روان «لاری» نیز مشخصا کارگردان اثر و نویسندگان آن یعنی «دنی مک براید» و «جف فرادلی» را تحت تاثیر قرار میدهند، کسانی که تصمیم میگیرند تا تاثیرات پس از حادثه بر روی «آخرین دختر» را که بازتاب برخورد سالها پیش او با تجسم فیزیکی شیطان بوده است نیز مورد بررسی قرار دهند. پس، محرکهای انگیزشی «مایکل» همچنان مبهم باقی میمانند اما همین محرکها برای شخصیت «لاری» واضحتر میشوند. «لاری» که به طور مشخص شدیدا توسط این حادثه صدمهی روحی دیده است، دختر خود یعنی «کارن» را به گونهای بزرگ کرده است که بتواند از خود مراقب کند و در این پروسه باعث دورشدن او از خود شده است و حالا وظیفهی مادربزرگ پیر است تا از خانواده دفاع کند، یا حداقل در این راه بمیرد.
بله، «کورتیس» که کمی کمتر از ۶۰ سال دارد، در نقش یکی از مبارزترین مادربزرگهای تاریخ ظاهر شده است، کسی که میتواند از روی یک بالکن و یا سقف خانه به سمت پایین پرت شود و در عین حال لحظاتی بعد بلند شود و به مسیر خود ادامه دهد. «کارن» شاید آمادگی بیشازحد مادرش را درک نکند اما این مسئله بیشک برای دختر کارن یعنی «آلیسون»(با بازی آندی ماتیچاک) مفید خواهد بود، دختری که یکی از معدود شخصیتهایی است که فیلم کمی برای او شخصیتپردازی در نظر گرفته است. باقی شخصیتهای اثر تنها زمانی که قرار است بمیرند به ما معرفی میشوند و یا به کل فراموش میشوند.
برخی از شخصیتهای اثر زمان مناسبی از فیلم را در اختیار میگیرند که از جملهی آنها میتوان به یک افسر پلیس (ویل پتون) که در زمان دستگیری «مایکل» ۴۰ سال پیش آنجا حضور داشت و دو خبرنگار پادکست بریتانیایی (ریان ریس و جفرسون هال) اشاره کرد. این دو خبرنگار و کنجکاویشان در دو نقطهی مختلف به کار میآید: اول اینکه کارگردان اثر به راهی نیاز دارد تا «مایکل» و شهرتش را برای کسانی که تازه وارد این اثر شده اند دوباره نشان دهد و دوم اینکه صرفا کلام برای نشاندادن این مطلب کافی نیست و از طریق این دو نفر کارگردان میتواند به خوبی نشان دهد که «مایکل» تا چه اندازه میتواند سادیستی باشد. و کار نهایی آنها قبل از فلنگ را بستن هم این است که ماسک ترسناک مایکل یعنی «ویلیام شاتنر» را به او باز میگردانند.
حتی با تمام این پیشزمینهها، باز هم چیز نامفهومی دربارهی تمامی افراد و نحوهی نگاهشان به «مایکل» وجود دارد که او را همچچون یک ابرقاتل میبینند در حالی که طبق روایت خود فیلم او تنها ۵ نفر را تا اینجای داستان کشته است. کارگردان اثر که گویی سعی دارد هر دو جهت را حفظ کند، شخصیت «مایکل» را دوباره در هیبتی «هانیبال لکتر»گونه معرفی میکند که در میانهی یک حیاط مارپیچگونه در زنجیر شده است که اطرافش را نیز سگهایی با جثهی عظیم و ۶ دیوانهی دیگر نیز پوشانده اند. «مایکل» به زودی به «گلس هیل» انتقال داده خواهد شد، زندانی که او را کاملاً به فراموشی خواهد سپرد اما چیزی در مسیر انتقال اشتباه پیش میرود؛ اتوبوس از مسیر خارج شده و او با کشتن یک یا دو نگهبان رها میشود.

روز بعد از این ماجرا ۳۱ اکتبر است، دقیقا ۴ دهه بعد از آخرین دیوانهبازی «مایکل» و طولی نمیکشد که او خود را در حال پرسهزدن در اطراف محلهی قدیمیش در «هادونفیلد» مییابد و در نهایت هم به کار قدیمیش یعنی مخفیانه وارد خانه شدن و کشتن مراقبان بچه مشغول میشود. چون که در هالووین به سر میبریم، او میتواند به سادگی با ماسکش و چاقوی قصابی در دستش در خیابان راه برود و هیچکس چندان اهمیتی به وی نمیدهد، تا زمانی که دیگر خیلی دیر شده است. برای طرفداران فیلم آقای «کارپنتر» باید این نکته را اشاره کنیم که این قسمت از اثر بخش کوچکی از فیلم را تشکیل میدهد تا اینکه بتوان راهی پیدا کرد تا تمامی شخصیتهای مهم – مایکل، آلیسون، کارن و سارتین را در خانهی «لاری» که نسبتا دور است جمع کرد تا رقبای قدیمی بتوانند یکبار و برای همیشه کار را یکسره کنند.
موسیقی اصلی فیلم قبلی نیز در اینجا تقریباً حفظ شده است(که بهروزرسانی و ریمیکس شده) که حس خوبی در صحنههای مخفیانه حرکتکردن مایکل به ما میدهد. این فقط یکی از ادای احترامهای آقای «گرین» به فیلم سال ۱۹۷۸ است و از دیگر موارد آن میتوان به صحنهی تیتراژ ابتدایی اثر که رنگ نارنجی بر روی مشکی قرار گرفته است اشاره کرد که حس نوستالژی را به شما میدهد.
موضوع: نقد و بررسی فیلم رپسودی بوهیمیایی
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی فیلم اولین اصلاحشده (First Reformed)
نقد و بررسی فیلم هالووین
بررسی فیلم یک مکان ساکت A Quiet Place
10 فیلم که طاقت تماشای بیش از یک بار را ندارید!