نقد فیلم فانی و الکساندر
آن آن کو یافت نشود آنم آرزوست
فيلم فاني و الكساندر فيلمي سمبليك و استعاره ايست. فيلميست از جنس فيلم فرشتگان برفراز برلين اثر ويم وندرس.
اين فيلم را همچنين ميتوانيم با فيلم مهر هفتم برگمان مقايسه كنيم كه البته برگمان هيچگاه در اين فيلم نظريات فلسفي اش را مانند آنچه در مهر هفتم انعكاس داده ،با غلظت و تئاتر گونه بيان نميكند. احتمالا پر بيننده ترين فيلم برگمان نيز هست چون به دليل جذاب بودنش همه گونه تماشاگري را با خود همراه ميكند. در نظر اول ، فيلم ما را به ياد افسانه هاي جن و پريان مياندازد وشايد به همين دليل تماشاگري كه از كارتون سيندرلا خوشش مي آيد به ديدن اين فيلم هم رغبت ميكند. اما مسلما در پس اين داستان به ظاهر ساده ، مفاهيم فلسفي و انسان گرايانه برگمان وجود دارد كه نبايد از آنها غافل ماند.
برگمان در اين فيلم داستان زندگي يك خانواده سوئدي به نام آكدال را در اوايل قرن بيستم به تصوير ميكشد و ما با گذشت زمان فيلم با شخصيتهاي خانواده آشنا ميشويم.
در اين فيلم سه موقعيت از لحاظ زماني و مكاني و به عبارتي ديگر سه دنيا نمايش داده ميشود:
۱- دنياي اول از زمان آغاز فيلم تا زمانيست كه اسكار ميميرد و اميلي با كشيش ازدواج ميكند.
۲ - دنياي دوم از زمان ازدواج اميلي با كشيش تا زماني كه بچه ها توسط ايزاك نجات داده ميشوند را شامل ميشود.
۳- و دنياي سوم از زمان نجات بچه ها و ورودشان به خانه ايزاك تا انتهاي فيلم را شامل ميشود.
۱- در دنياي اول ، ما بتدريج با شخصيتهاي خانواده آكدال آشنا ميشويم. شب كريسمس است و سه پسر خانواده آكدال به همراه همسر و بچه هايشان به ديدار مادرشان ميروند.
اسكار و همسرش اميلي و دو فرزندشان فاني و الكساندر:اسكار و اميلي بازيگر تئاترند و اسكار مدير تئاتر نيز هست. همانطور كه از نام اسكار مشخص است سمبل هنر و هنرمند است و پيش از مرگ ،نقش پدرمرده هملت (نقش يك روح و همينطور ناظر بر رويدادها ) را تمرين ميكند. الكساندر و فاني كاملا از دنيايشان راضي هستند. تئاتر را دوست دارند و خيالپردازند( مثلا الكساندر مجسمه اي را در خانه مادربزرگش ميبيند كه حركت ميكند) همه اتفاقات دنيا در ذهن فاني و الكساندر همانند تئاتر است و آنها كاملا از بهشت زمينيشان راضيند.
گوستاو و همسرش و فرزندانشان : همانطور كه از نام گوستاو پيداست نماينده شهوت و غرايز جسماني بشريست و شغلش هم رستوراندار است.
كارلچن و همسر آلمانيش : كارلچن پروفسور است و نماينده انديشه انسانيست. (كارل در زبان انگليسي به معناي شخص پست و بي تربيت است). كارل شخصيتي خودآزار و ديگرآزار و روانپريش است كه هميشه مقروض است و حتي خود را ملعبه دست بچه ها ميكند.. برگمان با انتخاب اين شخصيت غايت فكر و انديشه صرف بشري ، بدون همگامي احساس و هنر را در جهان ، نشانمان ميدهد.
مادربزرگ شخصيتي مهربان است كه همواره گريه ميكند و اوست كه خانواده را دور هم نگه داشته (نگاه مثبت برگمان به زنان در فيلمهايش نسبت به او هم ديده ميشود و به دليل مهرباني اوست كه ميتواند همانند الكساندر ، اسكار را ببيند.)
ايزاك : دوست مادربزرگ و تا حدودي معشوق سابق او كه يهوديست ( درباره او بعدا صحبت خواهيم كرد)
۲-دنياي اول با مرگ اسكار خاتمه مييابد و دنياي دوم آغاز ميشود.بلافاصله بعد از مرگ اسكار ( سمبل زيبايي و هنر ) كشيش (سمبل تعصبات جاهلانه روحانيون مذهبي مسيحي و عقايد دگم كليساي مسيحيت) جاي او را سر ميز شام ميگيرد. كشيش كه حالا ناپدري الكساندر هم شده ، بخاطر دروغ گفتن در مدرسه او را سرزنش ميكند و در همين حال اسكار همانند پدر مرده هملت ، الكساندر را نگاه ميكند ( همانطور كه گفتيم ، اسكار سمبل هنر و زيباييست و چون اين دو مقوله حقيقتند ، پس زوالناپذيرند و به همين دليل است كه الكساندر بعد از مرگ اسكار او را ميبيند. دنياي دوم در خانه كشيش ميگذرد و او از اميلي و بچه ها ميخواهد همه چيزهاي سابقشان حتي افكارشان را فراموش كنند و به زندگي جديد عادت كنند. الكساندر به هويت واقعي كشيش و مذهب دروغينش و اينكه او قبلا سبب مرگ زن و فرزندانش شده پي ميبرد و به همين دليل هم شكنجه ميشود. برگمان با نشان دادن اين قسمت از فيلم از ما ميخواهد كه از تاريخ عبرت بگيريم و دوباره و چند باره از مذهبي كه ساخته و پرداخته افرادي سودجو همانند كشيش است لطمه نخوريم.( زن و مرد سابق كشيش ، حقيقت واقعي وجود او و مذهب ساختگيش پي برده اند و كفاره آنها هم مرگشان است. وقتي من در اينجا درباره مذهب حرف ميزنم منظورم شكل راستين و واقعي آن نيست بلكه مذهبيست كه به دليل اظهار عقيده ، انسانها را ميكشد).
۳-دنياي سوم از زماني آغاز ميشود كه ايزاك با تردستي الكساندر و فاني را از خانه كشيش مي ربايد و به خانه خود ميبرد. اسماعيل برادرزاده ايزاك ، به الكساندر كمك ميكند و با نقشه اي ذهني سبب مرگ كشيش ميشود.
دلايل فراواني در فيلم وجود دارد كه ثابت ميكند دنياي سوم و نجات فاني و الكساندر و مردن كشيش واقعي نيست و ساخته و پرداخته ذهن الكساندر به عنوان يك آرزو يا روياست.
الكساندر نماينده نوع بشر و انسان ايده آليست كه برگمان آرزو ميكند در جهان وجود داشته باشد. در اين فيلم ، برگمان پرسشهاي فلسفي و نوع نگاهش به دنيا را از دريچه ذهن الكساندر به ما نشان ميدهد.
در دنياي اول ، الكساندر به عنوان يك انسان آزاد ، خوشبخت است.در دنياي اول مذهب هم وجود دارد چون افراد خانواده به خاطر جشن شب كريسمس دور هم جمع شده اند. اما مذهب آنها مذهبي خشك و معارض با آزادي نيست چون همراه زيبايي و حقيقت و هنر است . در دنياي اول اسكار به عنوان نماينده هنر حضور دارد و حتي اوست كه داستان يوسف را با نگاهي هنري براي حاضران ميگويد.اين دنياي اول خواستگاه انديشه هاي فلسفي برگمان است. او با خلق اين دنيا ،از دنيايي حرف ميزند كه جايگاه اصلي انسان آزاد است ولي انسان ، امروزه در آن حضور ندارد و از اصل و اساس خود دور افتاده است.
دنياي دوم دنياييست كه با ورود كشيش براي الكساندر و تماشاگران آغاز ميشود.و اين دنيا ملموس ترين دنيا براي ما تماشاگران است. گويي تنها دنياي واقعيست كه ما به عنوان تماشاگر ميتوانيم درك كنيم. سايه سنگين مذهب سودجو و عاملانش همانند كشيش بر روي اين دنيا افتاده و هر گونه فكر و انديشه اي بايد مطابق خواست آنها باشد. خانه سرد و بيروح كشيش را به عنوان دنياي دوم با خانه گرم و پررنگ مادربزرگ به عنوان دنياي اول با هم مقايسه كنيد . روح اسكار در دنياي دوم هم هست . الكساندر روح او را ميبيند چون الكساندر و فاني به عنوان انسان ايده آل برگمان هنوز هم تمايلات فطري زيبايي شناسي و زيبايي پرستي را در درون خود دارند و اسكار سمبل اين تمايلات است.
و اما دنياي سوم ، دنيايي كاملا خيالي و روياييست. دنيايي كه با نجات يافتن الكساندر و فاني توسط ايزاك و تا پايان فيلم ادامه مييابد. بهتر است بگوييم برگمان آرزو دارد انسانها از دست دنياي دوم خلاص شوند و دنياي سوم را كه همان رجعت به دنياي اول و جايگاه واقعي انسانهاست بسازند. اگر بپذيريم كه دنياي سوم و خلاصي فاني و الكساندر واقعيست ، اين فيلم را تا حد يك افسانه خوش آب و رنگ تنزل داده ايم. دنياي سوم و خلاصي بچه ها صورت گرفته اما نه در واقعيت بلكه در آرزو و روياي الكساندر.
ببينيم بعد از اينكه فاني و الكساندر خلاص ميشوند به كجا ميروند. به خانه ايزاك و دو برادرزاده اش آرون و اسماعيل. آرون عروسكساز است و اسماعيل زنداني كه گاهي اوقات آواز ميخواند. سرپرست آنها ايزاك است. آرون نمايشي عروسكي براي الكساندر اجرا ميكند. عروسكي پير كه خداست وارد صحنه ميشود و به زمين ميافتد و ميميرد. اين خدا همان خداي نيچه است كه نيچه در وصفش ميگويد " خدا مرده است . ما خود ، او را با دستهايمان دفن كرديم " .منظور نيچه خداي مسيحيت است كه كليساي دروغين با اعمال و رفتارش سبب مرگش شده. ايزاك در اين خانه و در اين دنياي سوم سمبل خداست و آرون سمبل فرشته . مسلما اسماعيل هم سمبل پيامبريست كه ديگر اجازه ندارد بين بشر ظهور كند چون خدا او را در بند كرده. اسماعيل لحظه اي از فرمان خدا تخطي ميكند و معجزه اي ديگر ميآفريند و الكساندر و فاني را نجات ميدهد. اما او پيامبري در بند است و حتي زماني كه ميخواهد معجزه كند دستهاي الكساندر را ميگيرد و ميگويد من به تو پيوسته ام و تو خودت خواستي كشيش بسوزد و تو خلاص شوي. برگمان از ما ميخواهد كه در زمانه جديد خود ، نقشي پيامبرگونه به عهده بگيريم و با اراده خود زندگي آرمانيمان را بسازيم.
ميتوانيم بپذيريم كه الكساندر با شناختي كه پيدا كرده بالاخره از رويا بيدار ميشود و دنياي سوم ، يعني رجعت انسان به دنياي واقعيش را ميسازد.
اگر چه هيچگاه حتي پس از رهايي از دست آن كشيش به عنوان سمبل عقايد جاهلانه رها نميشود و حرفهاي كشيش در آخر اين داستان ("نميتوني منو فراري بدي") مويد اين نكته است كه انسان همواره بايد هوشيار باشد.
فاني و الكساندر نماينده آدم و حواست كه برگمان ميخواهد آنها آزاد و با زيبايي زندگي كنند.
از نگاه تارکوفسکی، آفرينش هنري جست و جوييست در نمايان كردن آنچه ميتواند به عنوان امر واقعي پديد آيد و برگمان هم در اين فيلم همين كار را كرده.
نوشته محمد نایبی