رمان یادداشتهای شیطان اثر ناتمام لیانید آندری یف
رمان یادداشتهای شیطان اثر ناتمام لیانید آندرییِف است که در بهار ۱۹۱۸ نوشتن آن را شروع کرد اما هرگز نتوانست آن را به اتمام برساند، چون در ۱۲ سپتامبر ۱۹۱۹ درگذشت. کتاب هم دو سال بعد منتشر شد.
تصویر جلد کتاب اثر توطئه از جیمز انسور، اثری سوررئالیسم است که صورتهای مسخ شده و به ظاهر شادی را که واقعیت چهره آنها پوشانده شده است نمایش میدهد. اثری که به زیبایی برای جلد این کتاب انتخاب شده است.
حمیدرضا آتشبرآب – مترجم کتاب – در یادداشتی که برای کتاب نوشته است توضیحات و تحلیل خوبی از رمان ارائه میکند که قسمتهایی از آن را در اینجا ذکر میکنید:
- اثر پیشِ رو آخرین کار لیانید آندرییف و به نوعی خاصترین آنهاست. رمان یادداشتهای شیطان بازتاب دریافت اوست از ابرانسان نیچه؛ مفهومی که اساس آثر ادبی یک نسل را به خود اختصاص داد. آندرییف نیز مانند داستایفسکی، گمان میکرد، تعارض خیروشر در خود انسان نهفته است.
- به باور او: جهان تراژیکترین وضعیت را به خود گرفته است. تراژدی نیز در این است که همهچیز، چنان با گناه درآمیخته و چنانی در جهل و سیاهی فرو شده، که از شیطان – پدر شر و پلیدی – نیز در بدکرداری پیشی گرفته! دقیقا همین فکر نویسنده در آخرین اثرش – که پیش روی ماست – به چشم میآید.
- یادداشتهای شیطان اعتراض شدیداللحنی است برضد بنیان و ارزشهای جامعه بورژوا که در قلب و ذاتش نیروی خصمانه بشری نهفته است.
- این آخرین اثر و رمان ناتمام لیانید آندرییِف، به نوعی کتابی است که در آن کل آثار نویسنده جمعبندی میشود و به نتیجه میرسد؛ اثری پیامبرگونه و نبوغآسا که به ما این امکان را میدهد، دورنمای دهشتناک بشر را ببینیم و معنا کنیم. هشدارهای نویسنده در این اثر کاملا بهروز و معاصرند. ماکسیم گورکی گفته است: مشاهده روح انسان و پیشبینی آن در این اثر، حیرتانگیز است. این پیشبینی نه تنها درباره خود انسان صادق بوده، بلکه توانسته اجتماعی را هم، که در آن قانونِ بیرحمِ حسابگری و دروغ و شرارت، حکمفرمایی میکند، تصویر کند.
خلاصه کتاب یادداشتهای شیطان
شخصیت اصلی رمان، شیطان است و اوست که داستان را برای ما روایت میکند. این بار شیطان به خواست خودش و بدون هیچ اجباری، داوطلبانه به زمین میآید و قصد دارد انسان را بشناسد. میخواهد در زمین زندگی کند و با بشر برخورد داشته باشد. او در جواب این سوال که چرا به زمین آمده است میگوید که در جهنم حوصلهاش سر رفته و آمده است تا در زمین بازی راه بیندازد، دروغ بگوید و حقه سوار کند. و برای این منظور هم راهی متناسب با حال خودش را انتخاب میکند. سوال دارید که چطور به زمین آمده است؟ در صفحه ۱۷ کتاب یادداشتهای شیطان میخوانیم:
میپرسی چهطور اتفاق افتاد؟ خیلی ساده … وقتی هوس کردم بیایم زمین، یک جسم مناسب پیدا کردم: یک میلیاردرِ امریکایی سیوهشت سالهای به نام گرنی واندرهود. گرفتم کشتمش … البته در شب و بدون هیچ شاهدی. اما، به رغم چیزی که گفتم، نمیتوانی من را بکشانی دادگاه. چون امریکاییِ موردنظر زنده است و ما هردو با احترام و وقار به تو سلام میکنیم؛ بنده و جناب واندرهود. فقط قالب تهیشدهاش را تسلیم من کرد، میفهمی؟ البته همهاش همین نیست؛ شیطان تسخیرش کرده! میتوانم دوباره برش گردانم، اما تنها از همان راهی که تو را هم به آزادی میرساند؛ یعنی مرگ.
در ابتدای کتاب، شیطان از تجربههای زمینیاش میگوید و از چیزهایی که احساس میکند صحبت میکند و به سوالهایی که خواننده زمینی او – انسان – دارد میپردازد. مثلا در قسمتی میگوید:
میبینم حالا که فهمیدهای من شیطانم در جلد آدمیزاد، آمادهای سوال پیچم کنی؛ آخر خیلی برایت جالب است، نه؟ این که از کجا آمدهام؟ در جهنم چه خبر است؟ جاودانگیِ واقعی در کار هست؟ یا مثلا این که قیمت زغالسنگ در بورس جهنم چند است؟ اما شوربختانه – خواننده عزیز من – با اینکه خیلی مایلم، اگر هم چنین اطلاعاتی میداشتم، نمیتوانستم کنجکاوری ذاتیات را ارضا کنم. شاید بتوانم یکی از آن داستانهای خندهدار را درباره شیطانکهای شاخدار و پشمالو برایت بنویسم؛ همانهایی که به تصور ناقص و خُردت اینقدر هم جالب میآیند؛ اما خودت که به اندازی کافی از این داستانها داری و من هم نمیخواهم چنین دروغهای شاخدار و بیمزهای نثارت کنم. دروغم را میگذارم برای جایی دیگر، وقتی اصلا انتظارش را هم نداری؛ این طوری برای هردومان جالبتر میشود. (یادداشتهای شیطان – صفحه ۱۵)
اما داستان اصلی و جدی کتاب زمانی است که واندرهود به ایتالیا، رم، سفر میکند و قصد دارد تا با ثروتی که دارد بشر را خوشبخت کند. البته که شیطان از این سفر هیجانانگیز و هدف آن لذت میبرد. او در رم با فاما مگنوس برخورد میکند، فردی که رفتاری متفاوت و افکاری غریب دارد و شیطان از همکلام شدن و دیدن او به خاطر دخترش، یعنی ماریا که زیبایی خیرهکنندهای دارد، لذت میبرد. در نهایت شیطان تصمیم میگیرد در راه خوشبخت کردن بشریت، مگنوس را هم کنار خودش داشته باشد اما…
درباره یادداشتهای شیطان
شاید در تصمیمگیری برای خواندن این کتاب در ابتدا دچار شک و تردید شوید. با خود فکر کنید که کتاب هرچه باشد ناتمام است، پایان ندارد، بالاخره در جایی از داستان نویسنده، خواننده را به حال خود رها میکند و… اما باید اشاره کنیم که با وجود ناتمام بودن کتاب، نویسنده اثر خود را به جایی رسانده است که نبود صفحات بعدی تاثیر عظیمی بر کل داستان نداشته باشد. در واقع مفاهیم و تنه اصلی داستان بیان شده است. در انتها خواننده فقط در حسرت این است که ای کاش نویسنده کتاب را تمام میکرد.
در مورد انتهاب کتاب یادداشتهای شیطان باید اشاره کنم که در میان یک بحث و گفتوگوی جذاب، زمانی که احساس میکنید نویسنده میخواهد اوج قدرت کلمات خود را به نمایش بگذارد، ناگهان کتاب تمام میشود و خواننده میتواند دنبالهی داستان را هر طور که دوست دارد به اتمام برساند. اما پیشنهاد میکنم در تصمیمگیری برای خواندن این کتاب، حتی یک درصد هم به موضوع ناتمام بودن کتاب فکر نکنید.
انتخاب یک میلیاردر که قصد خوشبخت کردن بشیریت را دارد، از یک ماجرای واقعی نشات میگیرد که نویسنده برای فرود شیطان به زمین به زیبایی از آن الهام گرفته است.
لیانید آندرییِف در رمان یادداشتهای شیطان با روبهرو کردن شیطان با زیبایی ماریا که او را شبیه مریم مقدس میپندارد، با بیان افکار پلید و فساد اخلاقی که ثروت میتواند به همراه بیاورد در کنار ایده سعادتمندی انسان، برخورد شیطان با کشیش، با روبهرو کردن شیطان با احساسات بشری مانند عشق، ترس، تنهایی و تحقیر، با نقدهایی که بر ذات انسان وارد میکند و بسیاری از موارد دیگر، اثری خلق کرده که ذهن هر مخاطبی را فکر وا میدارد.
نویسنده در این اثر به شدت ذات پلیدی که ممکن است در هر انسان و هر جامعهای وجود داشته باشد را محکوم میکند و از پلیدی مطلق (شیطان) هم برای این محکوم کردن استفاده میکند. آخر مگر چه کسی میتواند از شیطان، فاسدتر باشد؟
مترجم در قسمت دیگری از مقدمه خود به نکته مهمی اشاره میکند:
در رمان آندرییف، واندرهود یا همان شیطان، سیمای مجسم شّر اجتماعی است. خاستگاه این شّر اجتماعی به هیچ وجه در شخصیت خود این خوکچران سابق (واندرهود) نیست، بلکه در سرمایه فراوانِ اوست؛ یعنی در ذات جامعه امپریالیستی. طبعا واندرهود هرقدر هم خصایص انسانی در وجودش داشته باشد، برای بشر فاقد منشا خیر است؛ ثروتش بین مردم شوری به پا میکند، در نتیجه دستهای حریص از هر سو به طرف او دراز میشود.
یادداشتهای شیطان مرزهای افکارتان را جابهجا میکند و باعث میشود به موضوعاتی فکر کنید که تا به حال به آنها فکر نکردهاید. پیشنهاد میکنم اگر قصد دارید یک رمان متفاوت (و ناتمام!) را تجربه کنید، حتما این کتاب را برای مطالعه در نظر بگیرید.
جملاتی از متن رمان یادداشتهای شیطان
- شهرتطلب که میدانی یعنی چه، یعنی وقتی از تحسین و کفزدن خوشت بیاید، حتی اگر احمق باشی، درست است؟ (یادداشتهای شیطان – صفحه ۱۹)
- یک لحظه از انسان شدنم هست که آن را هرگز نمیتوانم بدون وحشت به خاطر بیاورم؛ زمانی که برای اولین بار صدای تپش قلبم را شنیدم. این صدای دقیق، بلند و منظم، که توامان نوید مرگ و زندگی را میدهد، با ترس و تشویشی غریب به شگفتم میآورد. آنها همهجا ساعت نصب کردهاند، اما چهطور میتوانند چنین ساعتی با ثانیهشماری سریع که تمام ثانیههای زندگی را همراهی میکند، توی سینهشان حمل کنند؟ (یادداشتهای شیطان – صفحه ۲۳)
- عشق وهم میآورد و دلسوزی توان را کم میکند و از بین میبرد. (یادداشتهای شیطان – صفحه ۸۶)
- بههیات انسان درآمدنم دیگر دارد نگرانم میکند. هرساعت که میگذرد، همه آن چیزهایی که پشت حصار انسانیت گذاشتهام، بیشتر فراموشم میشود. با هر دقیقه سوی چشمم کمتر میشود. انگار این دیوار و حصار انسانیت، نفوذناپذیر است و پشت آن سایههایی ضعیف در جنبشاند و من دیگر نمیتوانم خطوطشان را تشخیص دهم. هر ثانیه که میگذرد، صدایم را خفه میکند. (یادداشتهای شیطان – صفحه ۱۱۲)
- به گذشته زمین مینگرم و هزاران هزار نفر را میبینم که دنبال سایهای میدوند و به آرامی در قرنها و سرزمینهای مختلفی غوطه میخوردند و میروند؛ آنها بردگان هستند. دستشان بیهیچامیدی سوی آسمان بلند شده، استخوان تیز دندهشان انگار میخواهد پوست لاغر و کشیدهشان را پاره کند، چشمشان پراشک است و حنجرهشان از فرط ناله خشکیده. خون و جنون میبینم، دروغ و زور میبینم، تهمتشان را میشنوم، افترایی که میبندند تا دعای مدامشان را به درگاه خدا تغییر دهند. در دعاشان با هرواژهای که درباره مهربانی و رحم و شفقت باشد، زمینشان را لعنت میفرستند. (یادداشتهای شیطان – صفحه ۱۶۱)
- برای گرگ، گرگ بودن خوب است، برای خرگوش، خرگوش بودن و برای کرم هم کردم بودن؛ چرا که روج آنها تار و حقیر است و ارادهشان تسلیم. اما تو، ای انسان، خدا و شیطان را همزمان در وجود خود جمع داری و این دو در چنین کالبد تنگ و تاریکی چه وحشتناک باهم در ستیزند! (یادداشتهای شیطان – صفحه ۱۶۶)
- من نگاه تندی به چشمهای مگنوس انداختم و مدتی در افسون وحشتناک این نگاه خشک شدم. چهرهاش میخندید. این ماسک رنگپریده هنوز حالت خندهای شاد داشت، اما چشمانش تار و بیحرکت بود. در حالی که نگاهش متوجه من بود، جایی دورتر را نگاه میکرد و با حالت تار و تهی و جنونآمیزش وحشتناک مینمود. فقط یک جمجهه، جمجمعهای با آن حدقه تهیِ چشم است که میتواند چنین خشمگین بنماید. (یادداشتهای شیطان – صفحه ۲۶۱)
مطالب مرتبط:
بررسی رمان خارجی دختر پنهانم
بهترین مجموعه کتاب ها برای پسربچه ها
رمان طاعون اثر آلبر کامو
زندگی نامه از سرد و گرم روزگار خاطرات احمد زید آبادی
معرفی کتاب نیایش چرنوبیل
کتاب های روانشناسی مفید برای زندگی
منبع: کافه کتاب