فروشنده مترادف با عکاس شکیبا
شاید عکاس ناگزیر شود دوربینش را به چهارچرخههای کوچکِ دارای کنترل از راه دور ببندد و آن را نزدیک جانوران خطرناک بفرستد و صبر کند تا آنها با این وسیلۀ عجیب خو بگیرند تا بتواند واکنشهای آنها و الگوهای زندگیشان را ثبت کند.
عکاس ممکن است در سرما و گرما، در بلندی و پستی، در خشکی یا در آب، منتظر بماند و تماشا کند تا بتواند عکسی ماندگار بگیرد. او حرف نمیزند، شلوغبازی درنمیآورد، هول نیست، نیامده که فقط چند شاتِ گذری بگیرد و برود. او به حرفهاش عشق میورزد و آنچه شاید دیگران رنج میدانند، برای او عینِ خودِ گنج است. و قطعا هر کسی نمیتواند یک عکاس خوب حیات وحش شود اگر آن ویژگیها و این عشق را نداشته باشد.
داستان یک فروشنده کاربلد، یک فروشنده حرفهای، یک فروشنده نابغه و یک فروشنده عاشق هم مثل داستان عکاسهایِ شکیبایِ حیات وحش است. فروشندهای که عجول است، زیاد حرف میزند، به خواسته مشتری توجه ندارد و فقط به لحظه نهایی و گرفتن پول از مشتری فکر میکند، ممکن است موفق شود مشتریهای گذری را به دام بیندازد، اما هرگز نمیتواند یک فروش پایدار و خریداران وفادار داشته باشد.
داستان یک خرید
اجازه بدهید داستانی برایتان تعریف کنم. سالها پیش که میخواستم نخستین گوشی تلفن همراهم را بخرم، با یک کیف سامسونت در دست (که آن روزها معمولتر از دست گرفتن کیف چرمی یا کولهپشتی یا کیف لپتاپ بود) راهی خیابان جمهوری تهران شدم. از قبل و با جستوجوهای اینترنتی، میدانستم که چه مدلی را میخواهم بخرم و یک بار هم قبلا گشتی در فروشگاهها زده بودم و آن مدل را از نزدیک دیده بودم و میدانستم که مدل اصلی و غیرتقلبی چه ویژگیهایی دارد. کلِ پول همراهم بود و قصدم برای خرید، قطعی.
به هر روی، وارد یکی از فروشگاههایی شدم که آن مدل را پشت ویترین داشت. درباره گوشی و قیمتش که سوال کردم، فروشنده نگاهی به من و به کیف سامسونت انداخت و چشمهایش از آن برقهای شیطانی زد؛ و نخستین پرسشش این بود: «چند تا میخواهی؟» او، دامَش را از پیش پهن کرده بود؛ کم مانده بود از پشت کانتر بیرون بیاید و بازوی مرا بگیرد و مجبورم کند به خرید. دلم نمیخواست لحظهای دیگر فضای آن مغازه را تحمل کنم. در حال بیرون آمدن، صدای فروشنده را شنیدم که میگفت: «تخفیفِ خوب هم میدهیمها!» توی دلم گفتم اگر مجانی هم بدهی، از تو نمیخرم!
فروشگاه بعدی، فروشنده نازنینی داشت که قصد نداشت چیزی را با تحمیل بفروشد. نیتش، بهدرستی، خدمت بود. با لبخندی از من استقبال کرد، از پشت کانتر بلند شد و خوشآمد گفت. پرسشهای مرا جواب داد و اجازه داد که خودم با فراغ خاطر، به این نتیجه برسم که میخواهم همین گوشی را و از همین فروشگاه بخرم. او چیزی به من نفروخت؛ گذاشت خودم به خودم بفروشم. یک فروشنده نابغه که عشق به کارش دارد، همیشه همین کار را میکند.
به قول مولانا: «دامی و مرغ از تو رمد/ رو لانه شو رو لانه شو!» فروشنده مغازه نخست، درگیر پیشداوریهای خودش بود و فقط به مبلغی فکر میکرد که تا آخر روز قرار بود وارد دخلش شود. او دام بود. و پرنده از دام میهراسد و میرمد. حتی اگر یک بار ناخواسته اسیر دام شود و رها شود، بار دیگر به آنجا برنمیگردد و دیگران را هم برحذر میدارد از رفتن به سوی آن دام. اما فروشنده دوم، آشیانهای مهیا کرده بود که پرندگان در آنجا احساس آرامش میکردند. او هول نبود و مثل یک عکاس حرفهای حیات وحش، میدانست کِی باید دکمه شاتر را بزند.
یک داستان شیرینتر
دوست دارید داستانی دیگر برایتان بگویم؟ سال گذشته، برای خرید عینک آفتابی راهی خیابان فلسطین شدم. نه از قبل اطلاعی از قیمتهای شگفتانگیز! عینکها داشتم و نه مدل خاصی در ذهنم بود. به چند مغازه سر زدم، مدلهای مختلف را امتحان کردم و قیمت گرفتم. بعضی فروشنده ها بااکراه مدلها را برای امتحان میآوردند؛ بعضیها هنوز من چیزی درباره قیمت نپرسیده، ناشیانه قیمت را میگفتند؛ بعضیها سرشان به مشتری دیگری گرم بود و باید سوالی را دو سه بار میپرسیدی تا جواب دهند… و در میان آنها، فقط یکی بود که با مشتری ــکه من باشمــ مثل یک «پرنس» رفتار کرد.
مثل همان فروشنده موبایل، لبخند بر لب داشت و خوشآمد گفت. با چند پرسشِ حرفهای، حدود سلیقه مرا دریافت. مدلهایی را پیشنهاد کرد و گذاشت آنها را ــانگار که متعلق به خودم باشدــ امتحان کنم. بیآنکه پرحرفی کند، درباره ویژگیهای خاص عینکها اطلاعات داد و مهمتر از همه، در رفتارش نشانهای از هول بودن، یا نشانهای از ترس ــکه نکند با این همه وقت گذاشتن، من عینک را از او نخرم!ــ وجود نداشت؛ و همین به من آرامش بیشتری میداد.
پس از اینکه بررسیهایم را انجام دادم و از یک مدل عینک خوشم آمد، چون آن لحظه قصد خرید نداشتم، تشکر کردم. و فروشنده، اصلا نشانهای بروز نداد که از نخریدنِ من ناراحت شده است. انگار که خرید کرده باشم، تا دم در هم من را بدرقه کرد. و من، بدون اینکه کارتی هم از او بگیرم، چهرهاش و مغازهاش را به خاطر سپردم تا وقتی قصدم برای خرید نهایی شد، به همانجا مراجعه کنم و دو ماه بعد، یکراست به همان مغازه رفتم، بیآنکه فروشنده مرا به یاد داشته باشد همان برخوردهای خوب را دریافت کردم و خریدم را انجام داد.
او دام پهن نکرده بود، آشیانه ساخته بود؛ و پرنده به آشیانهاش بازگشت!