نقد و بررسی فیلم سوفی و دیوانه
۲۰۱۶ | درام | ۱۰۰ دقیقه | درجه نمایشی PG-13
کارگردان : مهدی کرم پور
نویسنده : مهدی کرم پور
بازیگران : امیرجعفری, الهه حصاری, سیامک صفری
خلاصه داستان : مردی قصد خودکشی در مترو را دارد که دختری سربزنگاه میرسد و او را از این کار منصرف میکند، این کار باعث همراه شدن این دو برای گردشی در تهران و البته رخ دادن اتفاقاتی برای هرکدام از آنها میشود و..
سینما زبان تصویر است و مهمترین کار کارگردان به عنوان صاحب یک اثر سینمایی تبدیل متن به تصویر است و اگر کارگردانی نتواند چنین کاری را انجام دهد و یا پیش از رسیدن به این مرحله متن قابل قبولی در دست نداشته باشد که دارای حداقلهایی برای بیان تصویری باشد، قطعا نتیجه چیزی جز یک اثر بی هدف، بدون جذابیت و شکست خورده نخواهد بود.
آخرین فیلم مهدی کرم پور با آن نام دهان پر کن و ادعاهایی که کارگردان در مورد اثرش داشته، یکی از نمونهای ترین فیلمها در جمعآوری فاکتورهای بد کنار یکدیگر است. درام در ظاهر شاد و سر زنده او که با حضور دو شخصیت متضاد قصد در شکل گیری دارد، حتی به نزدیکی این سر و شکل و انسجام هم نمیرسد و تنها و تنها در همان ایده نخ نما شده ابتدای فیلم باقی میماند، اینکه کسی قصد در خودکشی دارد و سر بزنگاه فرشته نجات ظاهر میشود و او را از این کار منصرف میکند. صحنه اقدام به خودکشی در مترو و در پی آن حضور سوفی به عنوان نجات دهنده دیوانه، در همان ابتدای فیلم آنچنان در ذوق میزند که رمقی برای همراهی کردن ادامه فیلم توسط بیننده باقی نماند. بازی اغراق شده و به شدت مصنوعی بهآفرید غفاریان در مقابل اجرای کسل کننده و بدون تکنیک امیر جعفری که از پس شخصیت پردازی بد و البته عدم استفاده صحیح کارگردان از بازیگرانش آمده مانند دیگر فاکتورهای فیلم قطعا کشش حداقلی اثر را در همان ابتدا از بین خواهد برد. نوع آشنا شدن سوفی و دیوانه و همراه شدن آنها با یکدیگر آنقدر بد اجرا شده که نتوان این همراهی را باور کرد، گرچه که بینندهای که بخواهد تا پایان فیلم را تحمل کند، باید این همراهی بد و مصنوعی را نیز تحمل نماید. شروع همراهی سوفی و دیوانه پس از آن آشنایی کودکانه دستمایهای است تا آنها با یکدیگر همسفر شوند و در تهران و به طور خاص بازار تهران گردشی انجام دهند. گردشی که از پس نگاههای پیشین کارگردان در نمایش شهر تهران و جغرافیای خاصش آمده و عملا هیچ کارکردی در فیلم ندارد، دلیل اصلی این مساله هم این است که هدف فیلم به هیچ وجه مشخص نیست، اگر در فیلم تهران طهران و بخشی که کرم پور کارگردانی آن را به عهده داشت، توجه ویژهای به جغرافیا شده بود، در راستای دغدغه آن جوانان و مشکلاتشان بود و میشد که این توجه ویژه را قبول کرد، اما در اینجا کارگردان دو بازیگر را در خیابانهای تهران دوشادوش هم به راه انداخته و بی وقفه به آنها دیالوگهایی داده که در زمانهایی تا حدی گل درشت شدهاند که دیگر جایی برای امیدواری باقی نگذارند. در واقع نام نمایشنامهای ضعیف برازندهتر از نام فیلمنامه برای محصولی است که کرمپور و سجادهچی ارائه کردهاند، دیالوگهایی که بدون وجود تصویر هم همانقدر بی اثر و سطحی به نظر میرسیدند که با وجود تصویر، گرچه که وجه نمایشیای که همراه این دیالوگها برای بیننده تصویر شده سطحی بودن آن را آشکارتر کرده است.
اما سیر و سلوک معنویای که این دو شخصیت با یکدیگر طی میکنند و نام فیلم و نام شخصیتها نیز بر آن دامن میزند، بی شک کوچکترین اثری رو بیننده ندارد، زیرا کنشی در حال اتفاق نیست تا واکنشی را در پی داشته باشد و قصهای وجود ندارد تا بتوان به آن اتکا کرد و در کنار عدم وجود قصه اتفاق خاصی در لحظه نیز برای شخصیتها رقم نمیخورد تا کشمکشی ایجاد کند و حتی بیننده نمیتواند لحظهای با شخصیتها همزاد پنداری کند تا شاید از این طریق بتواند اثر را دنبال نماید. کرم پور در رساندن هرچیزی که مدنظرش بوده شکست خورده، در رساندن تغییر و تاثیر انسانها بر یکدیگر، در رساندن اینکه یک سوفی میتواند هرکسی باشد و هر دیوانهای را تحت تاثیر قرار دهد. حتی خرده داستانهایی که در پی سفر این دو پیش میآید نیز کوچکترین کمکی به جلو رفتن فیلم نخواهد کرد و همچنان بی هدفی و عدم کشش در سرتاسر اثر موج خواهد زد.
«سوفی و دیوانه» اثری که به سختی میتوان نام فیلم را بر آن نهاد، نه اسمش کارکردی دارد و نه شهری که کارگردان قصد زنده کردنش را در فضای فیلم داشته و البته نتوانسته، نه شخصیتهایش باورپذیرند، نه اتفاقی که در پایان رخ «سوفی و دیوانه» اثری که به سختی میتوان نام فیلم را بر آن نهاد، نه اسمش کارکردی دارد و نه شهری که کارگردان قصد زنده کردنش را در فضای فیلم داشته و البته نتوانسته، نه شخصیتهایش باورپذیرند، نه اتفاقی که در پایان رخ میدهد و تغییری که صورت میپذیرد و همه اینها کاری میکنند تا یک یا دو موقعیت خندهدار و شاید درست فیلم هم در میان تمام ضعفهای آن گم شوند.
در ابتدا بگذارید دربارهی حقهی اثر صحبت کنیم؛ «هالووین» ساختهی «دیوید گرین» که یک دنباله است، تظاهر میکند که هیچکدام از ۹ فیلم قبلی این فرنچایز به هیچوجه وجود خارجی ندارند. فیلم داستان را از ۴۰ سال بعد از اسلشر سال ۱۹۷۸ «جان کارپنتر» پی میگیرد به گونهای که هیچکدام از آن مزخرفات قبلی وجود نداشته اند. حال بیاید دربارهی نحوهی روایت اثر صحبت کنیم؛ این اثر دنبال داستان «مایکل مایرز»(که بار دیگر «نیک کسل» در زیر این ماسک حضور دارد) و «لاری استرود»(جیمی لی کورتیس)، پرستاری که از مهلکه جان سالم به در برد را روایت میکند که برای یک رویارویی پایانی حاضر میشوند، رویاروییای که هر دو مدتهاست منتظر آن بوده اند اما بینندگان به هیچوجه انتظار نداشتند که ممکن است اتفاق بیفتد.
این مسئله باعث شده است که این فیلم جدید «هالووین» فیلمی ملبس به درخواست بینندگان و در خدمت آنان باشد که در قالب یک فیلم ترسناک ارائه شده است. در حقیقت فیلم به هر دوی این موارد به خوبی پرداخته است؛ کارگردان اثر یعنی «دیوید گرین»(که ایدهی کارگردانی بازسازی یک ترسناک دیگر به نام «سوسپیریا»(Suspiria) را نیز در سر داشت) کاری که میخواست را انجام داد، یعنی هم افسانهای که «کارپنتر» و کمپانی در سر داشتند را به سرانجام رساند و هم صحنههایی با تعلیق بدیع برای نوجوانان این نسل خلق کرد، نوجوانانی که تازه وارد برند «هالووین» میشوند و هیچ ایدهای از کار ناتمام «لاری» و «مایکل» ندارند.
اگر بخواهیم استانداردهای اخیر فیلمهای ترسناک را در نظر بگیریم، «هالووین» اصلی با داشتن تنها ۵ قتل فیلم چندان ترسناکی هم نبود در حالی که این اثر جدید تعداد قتلها را بیش از ۳ برابر کرده است – و این کار را نیز قبل از ورود به فاز دیوانهوار نهایی که در انتظار است، به خوبی و با قرض گرفتن چند روش از کارهای کلاسیک «کارپنتر» انجام داده است (من جمله یک مورد که برداشت واضحی از صحنههای اول شخص POV فیلم اصلی است که برای یک فلشبک استفاده شده است). زمانی که «مایکل» در بند بوده است، «لاری» زمان داشته که برای بازگشت غیرقابلاجتناب او خود را آماده کند و این کار را با پر کردن خانهی خود از انواع و اقسام وسایل دفاعی برای زمانی که سر و کلهی او پیدا بشود انجام داده است.
شاید مبهمترین چیز دربارهی شخصیت «مایکل میرز» در تمام این سالها این باشد که چه چیزی او را به این کار وادار میکند؟ زمانی که او روی دور کشتن بیفتد عملاً هیچ چیزی توانایی متوقفکردن او را ندارد اما چه لذتی در کشتن برای او وجود دارد؟ این همان سوالی است که «سارتاین» قصد یافتنش را دارد، اگرچه جوابدادن به این سوال لازمهی این نکته است که به دقت اینکه چه چیزی «مایکل» را ترسناک میکند را کشف کنیم. در همین حین، درونیات و روان «لاری» نیز مشخصا کارگردان اثر و نویسندگان آن یعنی «دنی مک براید» و «جف فرادلی» را تحت تاثیر قرار میدهند، کسانی که تصمیم میگیرند تا تاثیرات پس از حادثه بر روی «آخرین دختر» را که بازتاب برخورد سالها پیش او با تجسم فیزیکی شیطان بوده است نیز مورد بررسی قرار دهند. پس، محرکهای انگیزشی «مایکل» همچنان مبهم باقی میمانند اما همین محرکها برای شخصیت «لاری» واضحتر میشوند. «لاری» که به طور مشخص شدیدا توسط این حادثه صدمهی روحی دیده است، دختر خود یعنی «کارن» را به گونهای بزرگ کرده است که بتواند از خود مراقب کند و در این پروسه باعث دورشدن او از خود شده است و حالا وظیفهی مادربزرگ پیر است تا از خانواده دفاع کند، یا حداقل در این راه بمیرد.
بله، «کورتیس» که کمی کمتر از ۶۰ سال دارد، در نقش یکی از مبارزترین مادربزرگهای تاریخ ظاهر شده است، کسی که میتواند از روی یک بالکن و یا سقف خانه به سمت پایین پرت شود و در عین حال لحظاتی بعد بلند شود و به مسیر خود ادامه دهد. «کارن» شاید آمادگی بیشازحد مادرش را درک نکند اما این مسئله بیشک برای دختر کارن یعنی «آلیسون»(با بازی آندی ماتیچاک) مفید خواهد بود، دختری که یکی از معدود شخصیتهایی است که فیلم کمی برای او شخصیتپردازی در نظر گرفته است. باقی شخصیتهای اثر تنها زمانی که قرار است بمیرند به ما معرفی میشوند و یا به کل فراموش میشوند.
برخی از شخصیتهای اثر زمان مناسبی از فیلم را در اختیار میگیرند که از جملهی آنها میتوان به یک افسر پلیس (ویل پتون) که در زمان دستگیری «مایکل» ۴۰ سال پیش آنجا حضور داشت و دو خبرنگار پادکست بریتانیایی (ریان ریس و جفرسون هال) اشاره کرد. این دو خبرنگار و کنجکاویشان در دو نقطهی مختلف به کار میآید: اول اینکه کارگردان اثر به راهی نیاز دارد تا «مایکل» و شهرتش را برای کسانی که تازه وارد این اثر شده اند دوباره نشان دهد و دوم اینکه صرفا کلام برای نشاندادن این مطلب کافی نیست و از طریق این دو نفر کارگردان میتواند به خوبی نشان دهد که «مایکل» تا چه اندازه میتواند سادیستی باشد. و کار نهایی آنها قبل از فلنگ را بستن هم این است که ماسک ترسناک مایکل یعنی «ویلیام شاتنر» را به او باز میگردانند.
حتی با تمام این پیشزمینهها، باز هم چیز نامفهومی دربارهی تمامی افراد و نحوهی نگاهشان به «مایکل» وجود دارد که او را همچچون یک ابرقاتل میبینند در حالی که طبق روایت خود فیلم او تنها ۵ نفر را تا اینجای داستان کشته است. کارگردان اثر که گویی سعی دارد هر دو جهت را حفظ کند، شخصیت «مایکل» را دوباره در هیبتی «هانیبال لکتر»گونه معرفی میکند که در میانهی یک حیاط مارپیچگونه در زنجیر شده است که اطرافش را نیز سگهایی با جثهی عظیم و ۶ دیوانهی دیگر نیز پوشانده اند. «مایکل» به زودی به «گلس هیل» انتقال داده خواهد شد، زندانی که او را کاملاً به فراموشی خواهد سپرد اما چیزی در مسیر انتقال اشتباه پیش میرود؛ اتوبوس از مسیر خارج شده و او با کشتن یک یا دو نگهبان رها میشود.
روز بعد از این ماجرا ۳۱ اکتبر است، دقیقا ۴ دهه بعد از آخرین دیوانهبازی «مایکل» و طولی نمیکشد که او خود را در حال پرسهزدن در اطراف محلهی قدیمیش در «هادونفیلد» مییابد و در نهایت هم به کار قدیمیش یعنی مخفیانه وارد خانه شدن و کشتن مراقبان بچه مشغول میشود. چون که در هالووین به سر میبریم، او میتواند به سادگی با ماسکش و چاقوی قصابی در دستش در خیابان راه برود و هیچکس چندان اهمیتی به وی نمیدهد، تا زمانی که دیگر خیلی دیر شده است. برای طرفداران فیلم آقای «کارپنتر» باید این نکته را اشاره کنیم که این قسمت از اثر بخش کوچکی از فیلم را تشکیل میدهد تا اینکه بتوان راهی پیدا کرد تا تمامی شخصیتهای مهم – مایکل، آلیسون، کارن و سارتین را در خانهی «لاری» که نسبتا دور است جمع کرد تا رقبای قدیمی بتوانند یکبار و برای همیشه کار را یکسره کنند.
موسیقی اصلی فیلم قبلی نیز در اینجا تقریباً حفظ شده است(که بهروزرسانی و ریمیکس شده) که حس خوبی در صحنههای مخفیانه حرکتکردن مایکل به ما میدهد. این فقط یکی از ادای احترامهای آقای «گرین» به فیلم سال ۱۹۷۸ است و از دیگر موارد آن میتوان به صحنهی تیتراژ ابتدایی اثر که رنگ نارنجی بر روی مشکی قرار گرفته است اشاره کرد که حس نوستالژی را به شما میدهد.
موضوع:نقد و بررسی فیلم سوفی و دیوانه
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی فیلم لس آنجلس-تهران
نقد و بررسی فیلم مغزهای کوچک زنگ زده
نقد و بررسی فیلم تگزاس