نقد و بررسی کتاب پخمه
طنز تلخ سیاسی درونمایهی داستانهای «عزیز نسین» استاد طناز ادبیات ترکیه است که بهواسطهی آن خرافات، کژبینی و کجاندیشیها را نقد میکند. او ضربالمثل آشنای خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو را در میان داستان کتاب «پخمه» به یاد ما میآورد و مردی را نشان میدهد که اگر برخلاف سیر جامعه حرکت کند با مشکلات زیادی روبهرو و حتی بدنام میشود.
درباره کتاب پخمه
کتاب «پخمه» اثر «عزیز نسین» داستان بلند طنزآمیزی است که وقایع روزمرهی اجتماعی را به تصویر میکشد. این داستان روایت زندگی مردی به نام «پخمه» است که در تلاش برای داشتن یک زندگی سالم است اما در جامعهای که همهی افراد در مسیر مخالف باشند سخت است قدم در مسیر درست گذاشتن. او برای یک زندگی معمولی و بهدوراز هرگونه دروغ و دزدی تلاش میکند ولی به جرم گناه ناکرده به زندان میافتد.
در داستان کتاب «پخمه» حضور پررنگ طنز را میبینیم که نویسنده به کمک آن عادات، اخلاق، رفتار و گفتار جامعه را تجزیهوتحلیل میکند و تصویری واقعگرایانهای از جامعه را نشان میدهد. نویسنده باورها و اعتقادات غلط و نادرست جامعه را نقد میکند و ریشهی بسیاری از پسرفتها و عقبماندگیها در جوامعی مثل ترکیه و ایران را وجود باورها و افکار و عقاید نادرست مردمان همان جامعه میداند. کتاب «پخمه» اثر «عزیز نسین» از داستانهای بلند ترکیه انتخاب شده است و مترجم نام یکی از شخصیتهای اصلی آن را بر روی این کتاب در نسخهی فارسی گذاشته است.
در بخشی از کتاب پخمه میخوانیم
داستان من هم نظیر یکی از همین حوادث است که به خاطر خوردن چند تا کتلت مسیر زندگیام عوض شد.
از این مقدمهچینیها داشت حوصلهام سر میرفت. دلم میخواست زودتر اصل داستان را شروع کند!
پخمه یک محکمی به سیگارش زد و ادامه داد:
آن روزها من شاگرد دبیرستان نظام بودم.
بعد یکباره سکوت کرد و چشمهایش را به سقف دوخت، قیافهاش نشان میداد که از یادآوری این خاطره خیلی ناراحت شده، آهی کشید و آرامآرام گفت:
در این مدت چهها به سرم آمده. از کجا به کجا آمدم. حیف که جوانی و نادانی دامنگیرم شد و با دست خودم خاک توی سرم ریختم. اگر بدانید در مدرسه چه شاگرد زرنگی بودم و هرسال شاگرداول یا دوم میشدم. در و رزش نظیر نداشتم، سال آخر بود و یک ماه و نیم دیگر به دانشگاه افسری میرفتم.
در آن موقع ما شبها کشیک داشتیم و هر شب یکی از دانشجوها میبایست کشیک بدهد. یکی از وظایف کشیکچیها نظارت بر تقسیم خوراک بود؛ هر وقت برنامهی غذایی ما عالی بود به هر کلکی میشد یکی از رفقا را برای
کشیک انتخاب میکردیم.
بین ما یک نفر بود به نام «چنگر شاهین» که هر وقت نوبت کشیکش میشد بیداد میکرد. اما من برعکس همهی بچهها در این قسمت بیدستوپا بودم و هر وقت میخواستم یک ظرف غذا از آشپزخانه کش برم بهقدری دچار ترسولرز میشدم که حد نداشت، رنگم میپرید و عرق از مهرههای پشتم سرازیر میشد، به همین دلیل هم بچهها اسم مرا گذاشته بودند پخمه و هر وقت عشقشان گل میکرد سربهسر من میگذاشتند و مسخرهام میکردند.
شبها موقع خواب یکی پتویم را برمیداشت و یکی «شورتم» را میکشید! «برهان شیپور» دهنش را پر آب میکرد و میپاشید توی صورتم. خلاصه اینقدر اذیتم کردند که تصمیم گرفتم من هم مثل آنها بشوم. یکشب که کشیک نوبت من بود بچهها دستور دادند بروم برایشان از آشپزخانه غذای اضافی بیاورم.
این همان کاری بود که من میترسیدم گفتم:
رفقا امشب «حقی بالیوس» افسر کشیکه. من نمیتونم این کار رو بکنم. اگه بفهمه پدرمو درمیاره. ولی رفقا ولم نکردند: هر کی میخواد باشه. اگه میترسی بگو.
بالاخره «شَاخ» خود را توی جیب ما گذاشتند و من با اينکه میدانستم «حقی بالیوس» از آن افسرهای قدیمی است که اگرچه سواد و معلومات زیادی ندارد اما چون قوی و باتجربه است همهی بچهها مثل سگ از او میترسند!
حقی بالیوس قيافهی عجیبی داشت، روی صورتش جای زخم بزرگی بود که قیافهاش را مردانهتر نشان میداد. از حرکات جلف مخصوصاً بلند خندیدن دانشجوها خیلی بدش میآمد.
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب چاخان
نقد و بررسی کتاب زنان در روزگارشان
هفت رمان بزرگ دنیا به انتخاب روزنامه گاردین
معرفی کتاب درس های نیچه برای زندگی نوشته جان آرمسترانگ
منبع: فیدیبو