معرفی کتاب استخوان نوشته علی اکبر حیدری
«استخوان» رازی است که در زیرزمینی تاریک و نمور مدفون شده و بوی خون و وحشت میدهد. روایت استخوان از فضای داستانهای مدرن آپارتمانی و شهری بیرون آمده و حالا در روستایی دورافتاده و در یک زیرزمین تاریک، داستانی را تعریف میکند که بهجرات میتوان گفت توانسته حالوهوای تازهای به ادبیات معاصر ایران بدهد. «علی اکبر حیدری» این کتاب را در ژانر وحشت و معمایی نوشته شده است. پیش از این کمتر نویسندهی ایرانی پیدا میشد که جسارت نوشتن چنین رمانی را داشته باشد. نویسندگان نوپا و جوان با خواندن چنین داستانهایی است که جسارت بیرون آمدن از فضای قراردادی داستان و رمان را پیدا میکنند و از پوستهی خود بیرون میآیند. انتشار چنین کتابهایی در دهههای اخیر، نشان داده که میتواند فضای ادبیات داستانی فارسی را تغییر دهد و شاید حتی شروع دورهای جدید در ادبیات ایران باشد. کتاب استخوان پس از انتشار توانست بهسرعت منتقدان و مخاطبان زیادی را با خود همراه کند.
خلاصه داستان کتاب استخوان
کاوه سرباز جوانی است که از تهران به روستایی مرزی در سیستان و بلوچستان میرود. او به اقوامش در این روستا پناهنده شده تا بتواند در فرصتی مناسب فرار کند و به خارج از کشور مهاجرت کند. کاوه به همراه مرجان، پس از مدتی درگیر ماجراهایی گنگ و مبهم میشوند. همه چیز از زیرزمینی مخوف و تاریک شروع میشود. برای آنها گریزی نیست، باید بمانند و راز بزرگ آدمها و خانهای که در آن اسیر شدهاند را کشف کنند.
درباره کتاب استخوان
در این کتاب، نویسنده سعی کرده داستانی تاریک و ترسناک، در فضایی گوتیک بنویسد که تا حد زیادی موفق هم بوده است. وحشت و خشونت، زیرزمینی نمور و تاریک، قبرستان خاموش، رمز و راز و حرفهای سربستهی شخصیتها، همه توانستهاند فضایی هیجانی و دلهرهآور را بهخوبی ایجاد کنند. خط داستانی این کتاب جذاب است و بزنگاههای تاثیرگذاری هم دارد که گاهی با تند شدن ریتم داستان، هیجان خواندن داستان را بیشتر میکند. نثر و قلم نویسنده روان و گیراست. علی اکبر حیدری در این کتاب، چندان قلمفرسایی نکرده و یکراست سر اصل مطلب رفته است. کتاب پر است از ماجراهای پرفراز و نشیب، که نویسنده مجال نمیدهد و از اول تا آخر داستان، مخاطب را با خود میکشاند.
استخوان بیشتر از این که کتابی جذاب باشد، شبیه به یک فیلم سینمایی است. حیدری با تجربه و تخصصی که در نوشتن فیلمنامه دارد، توانسته اثری خلق کند که صحنههای آن مثل یک فیلم جلوی چشم مخاطب جان میگیرند و به همین دلیل مخاطب میتواند خود را بهخوبی در فضای داستان مجسم کند. درواقع رمان استخوان بیشتر شبیه به یک تریلر سینمایی تمامعیار است که ابتدا شروع آرامی دارد و در میانه و بهخصوص اواخر داستان، ریتم تندی میگیرد و با همان ریتم به پایان میرسد. استخوان از آن دسته کتابهایی است که نمیتوانید آن را نیمهکاره رها کنید. فکر پایان کار شخصیتها و گرهها و معماها لحظهای مخاطب را رها نمیکند و این هنر نویسنده است که توانسته با خلق فضایی متفاوت و جذاب، خواننده را وفادار به متن و داستان خود نگه دارد.
برخلاف سایر آثار نویسنده، در این کتاب چندان از تاریخ و سیاست چیزی نمیخوانیم. هرچند داستان موازی با دوران جنگ هشت ساله پیش میرود، اما هدف نویسنده بیان جزییات تاریخی نیست. در چنین فضایی، جنگ، مهاجرت و مرز همان تکههای اصلی پازلی هستند که نویسنده براساس آن داستانش را شکل داده است. حیدری در کتاب استخوان از مکان برای ایجاد حس ترس و تعلیق استفاده کرده است. هرچند این عنصر چندان پررنگ نیست، اما همین که مخاطب بداند با داستانی در یکی از روستاهای مرزی سیستان و بلوچستان طرف است، از همان ابتدا حس مرموز و ناشناختهی داستان را دریافت میکند. چنین فضایی را پیش از این «بلقیس سلیمانی» در کتاب «من از گورانیها میترسم» ایجاد کرده بود. بهجرات میتوان گفت که در ادبیات ایران کمتر نویسندهای جسارت و توانایی استفاده از مکان بهعنوان عامل وحشت و جنایت را دارد.
توجه نویسندگان و فیلمسازان به منطقهی سیستان و بلوچستان، آن هم طی همین چند سال اخیر، مسالهی قابل توجهی است. انگار تا پیش از این کمتر کسی میدانست که میتوان با استفاده از فضاهای بکر و مرموز این منطقه و سرگذشت مبهم و کمترشناختهشدهی آن اثری خلق کند که مخاطب را انگشت به دهان بگذارد. در داستان استخوان، از عناصری مانند زبان متفاوت منطقه، جغرافیای کشفنشده و وحشی، و حتی زیستبوم خاص آن چندان استفادهای نشده است. هر چند خود نویسنده در مصاحبهای گفته که باآگاهی ترجیح داده در استفاده از چنین مواردی احتیاط کند، چون امکان داشت با استفادهی بیش از حد از زبان و فرهنگ خاص منطقه، مخاطبان ناآشنا را گیج و سردرگم کند و باعث شود از ماجرای اصلی داستان، منحرف شوند. این منطقهی مرزی در اینجا تنها نقش پناهگاهی امن و آرام دارد که جوانی به آن گریخته است. این امنیت چندان دوامی ندارد و حالا قهرمان داستان اسیر افکار و موجوداتی شده که تا پایان داستان رهایش نمیکنند.
درباره علی اکبر حیدری
حیدری یکی از فعالان فیلمنامهنویسی و داستاننویسی ایران است. او پیش از کتاب استخوان، در «تپه خرگوش» و «بوی قیر داغ» ثابت کرده که نویسندهی توانا و خوشفکری است. در مراسم جایزهی هفت اقلیم از رمان تپه خرگوش تقدیر شد، ضمن این که این کتاب توانست به مرحلهی نهایی جایزهی جلال هم راه پیدا کند. حیدری با نوشتن داستانهای متفاوت و خلق فضاهای جدید، توانسته یکی از تاثیرگذارین چهرههای ادبیات ایران باشد.
در بخشی از کتاب استخوان میخوانیم
کاوه ایستاد بیرون محوطهی قبرستان و به سنگهای ایستادهی کهنه و قدیمی نگاه کرد. خبری از سنگهای تازه نبود؛ انگار دیگر هیچ کس در ده نمیمُرد. کاوه میتوانست چشمبسته قبر بیبی را پیدا کند، از بس با پدر آمده بود. خیلی وقتها پدر میفرستادش پی بازی، حتما تا با مادرش خلوت کند. به یاد نداشت اشک پدر را دیده باشد. سر قبر کتایون که میشد سنگ! اگر کاوه هر چند وقت یک بار زورش نمیکرد، محال بود خودش به فکرِ رفتن به بهشت زهرا بیفتد.
کاوه رفت بالا سر قبر ایستاد و دست کشید به لبهی شکستهی سنگ قبر. از ردِ کهنگی و شیارهای خاک گرفته معلوم بود که مدتهاست شکسته. هنوز شروع نکرده بود به خواندن فاتحه که صدای نالهی مرتضی را شنید. « کاوه، ولم نکن... نگذار حیوانها ببرندم...». مورمورش شد. بلند شد رفت تا کنارهی قبرستان و نشست روی تخته سنگی کنارِ تنها سنگ قبرِ سالم و به نظر نوی قبرستان. دستش را سایهبان چشمها کرد. میتوانست قبرهای کنار به کنارِ هم را ببیند که هر کدام کسی را در خود داشتند. مرتضی هم قبری داشت، اما در ناکجا. حتی کاوه هم یادش نبود کجا. به پنجههاش نگاه کرد، پنجههای خونی سرمازدهاش و چالهای که خیالِ اندازه شدن نداشت. اگر مرتضی میخواست برای کاوه قبر بکند، چه می کرد با این هیکل گنده و سنگین؟ غیرممکن بود مرتضی توانش را داشته باشد آن همه راه که کاوه او را روی شانه آورده بود او را به دوش بکشد... کسی دست گذاشت روی شانهاش. کاوه جاخالی داد و هراسان برگشت.
مطالب مرتبط:
منبع: فیدیبو