یادداشتی بر فیلم "دکتر استرنج لاو یا: چگونه یاد گرفتم دست از هراس بردارم و به بمب عشق بورزم!"
فیلم "دکتر استرنج لاو یا: چگونه یاد گرفتم دست از هراس بردارم و به بمب عشق بورزم!" تنها فیلم در کمدی کارنامه استنلی کوبریک است. کارنامه ای که کوبریک در آن به هر ژانری روی آورده، بی شک موفق عمل کرده و شاهکاری را خلق نموده است.
فیلمنامهی دکتر استرنج لاو، از یک نظر، یک ساختار کلاسیک «نجات در آخرین لحظه» دارد: فرمانده دیوانهای در یک پایگاه هوایی ایالات متحده دستور حملهی اتمی به شوروی را صادر میکند. هواپیماهای حامل کلاهکهای اتمی برای بمباران هدفهای تعیین شده در شوروی بلند میشوند. بمباران این هدفها به معنای پایان جهان خواهد بود، چرا که در سوی شوروی هم سیستمی به نام «روز قیامت» تعبیه شده که به طور خودکار و به طور برگشت ناپذیر واکنش نشان میدهد و تمامی حیات روی زمین دست کم به مدت نود سال از بین میرود. بیشتر وقت فیلم اختصاص یافته به تلاشهایی که برای متوقف کردن این هواپیماها و (برای ساده کردن مسئله، به خصوص یکی از هواپیماها) میشود. این تلاشها از یک طرف از سوی رئیس جمهور ایالات متحده در اتاق جنگ و از راه تماس با روسها در کرملین در جریان است و از سوی دیگر از طرف دستیار فرمانده دیوانه، که میکوشد کدی را که با آن میتوان دستور بازگشت به بمب افکن داد به دست آورد.
همان طور که می دانیم در سینمای هالیوود این تلاشها در آخرین لحظه نتیجه میدهد و کسی یا چیزی که در خطر است نجات پیدا میکند. ویژگی پایان دکتر استرنج لاو این است که در کمال ناباوری شاهدیم که این تلاشها ناکام میماند. فیلم با انداختن بمب و در واقع با پایان جهان به پایان میرسد. پایانی که محصول بیخردی انسانهایی است که در طول فیلم شاهد نمونههای بسیاری از آن هستیم و فانتزیترین صحنهی فیلم و شاید تنها صحنهی فانتزی به معنای واقعی کلمه، همین صحنهی انداختن بمب است چرا که خلبان آمریکایی با هیئت کابویها سوار بمب میشود و چنان که گویی سوار اسبی است که هی میکند و به سمت هدف میتازد. در واقع این که تمامی سیستم قادر نیست از انداختن بمب جلوگیری کند، یک دلیلش همین است که نیروی مخربی در این اندازهها در اختیار بشری قرار گرفته است که عقلش هنوز خیلی رشد نیافته است( در طول فیلم شاهد رفتار کودکانه ی بالاترین مقامهای دو ابرقدرت هستیم) و تحت سیطرهی اندیشهها و ایدئولوژیهایی عمل میکند که نابودی بشریت و تمدن برایشان اهمیتی ندارد: کابوییسم،نازیسم و اندیشهی رقابت نافرجام جنگ هستهای و کمونیسم هراسی یا روس هراسی آمریکایی.
اما انداختن بمب (و پایان جهان) به معنای دقیق کلمه پایان فیلم نیست. بحث در اتاق جنگ ادامه داد. بحثی که دانشمند آلمانی – آمریکایی دیوانهای هدایت میکند که به فکر نجات چند صدهزار نفر از نژاد بشر در زیرزمینهایی است که رادیو اکتیو اتمی نمیتواند به آنها نفوذ کند. برابر نقشهی او، برای افزایش هر چه سریعتر نوع بشر باید در آزادی هر مرد سه زن به این پناهگاهها برد و مردان حاضر در اتاق جنگ از هم اکنون در اندیشهی این زیرزمین هستند. این نوع دغدغه نیز بخشی از ایدئولوژی آمریکایی زنانه و امثالهم در بستههای اضطراری پرسنل هواپیمای بمب افکنی که مأموریتش انداختن بمب اتمی است. پایان فیلم با این صحنه و این برنامه، چکیدهی چیزی است که فیلم از ابتدا در پی بیانش بوده است. در انتهای این صحنه دانشمند دیوانه که پیتر سلرز نقشش را بازی میکند و تاکنون او را روی ویلچر دیدهایم، از جا بلند میشود و آخرین جملهاش این است که میتوانم راه بروم؛ زنده شدن ایدئولوژی نازیسم.
تا اینجا با پایان (یا پایانهایی) سر و کار داریم که پیام آشکاری دارد. پیام نه به آن معنا که راه حال ارائه دهد، بلکه به این معنا که هشدار میدهد اگر اوضاع به همین منوال ادامه پیدا کند و با این بیخردانی که زمام امور را در هر دو ابرقدرت(و جاهای دیگر) در دست دارند، فرجام کار جز نابودی جهان نمیتواند باشد، چون نیروی مخربی عظیم در اختیار بشری قرار گرفته است که در عمق خود هنوز از نظر عقلی با انسان اولیه چندان تفاوتی ندارد.اما فیلم در اتاق جنگ هم به پایان نمیرسد. بعد از آن شاهد نماهایی از انفجار بمب و بلند شدن قارچ اتمی هستیم. روی این تصویرها آهنگی عاشقانه شنیده میشود. ترانهای است از دوران جنگ چهانی دوم که در آن سربازی به دل دادهاش وعده میدهد که به زودی بازخواهد گشت. تضاد بین تصویر و صدا احساساتی غریب و تا حدودی غیرقابل تفسیر و مبهم در ذهن بیننده برمیانگیزد. حسرت از بابت این که دیگر چنین عشقها و چنین ترانههایی نخواهد بود. زیبایی این ترانه روی دیگر تمدن بشری است که در طول این فیلم نشانی از آن نمیبینیم. اینجا ما پیام به اندازهی پیام قبلی آشکار نیست در حالی که خواننده وعده میدهد:
باز یکدیگر را خواهیم دید نمیدانم کجا و کی
اما میدانم باز، در روزی آفتابی، یکدیگر را خواهیم دید
همواره لبخند بزن تا وقتی که آسمانها آبی ابرها را به دورها برانند
به بر و بچههایی که میشناسمشان سلام برسان
و بگو طولی نمیکشد که برمیگردم…
خیلی از دیالوگهای پیتر سلرز فی البداهه و ساخته و پرداختهی خودش بود یا تغییراتی در آنها میداد.پیتر سلرز این که کوبریک مدام برداشتها را تکرار میکرد شاکی بود، اما این بخشی از سبک و استایل کوبریک بود و معتقد بود سلرز در هر برداشتی از قبلی بهتر میشود. پس چرا این کار را نکنند؟ در حالی که سلرز معتقد بود همهی برداشتها مثل هماند و او چرا باید یک کار را بارها و بارها تکرار کند. دستکش چرمی سیاهی که دکتر استرنج لاو(پیتر سلرز) توی فیلم دستش هست دستکش خود کوبریک است که سر صحنه میپوشیده و پیتر سلرز ناگهان به سرش میزند که در این دستکش حسی خبیثانه هست و تصمیم میگیرد لنگهی راست آن را بپوشد(همان دست دکتر استرنج لاو که تحت کنترلش نیست)
پیتر سلرز برای این فیلم که در آن سه نقش بازی میکرد یک میلیون دلار دستمزد گرفت(در سال ۱۹۶۳) که ۵۵ درصد کل بودجهی فیلم بود. این جملهی کوبریک مشهور است که «پول شش تا را دادم در حالی که سه تا گیرم آمد»این فیلم در ردهبندی انستیتوی فیلم آمریکا در میان ۱۰۰ کمدی بزرگ تاریخ سینما رتبهی سوم را دارد.در ابتدا زمان بندی پیش بینی شده برای اولین اکران فیلم ۲۲ نوامبر ۱۹۶۴ بود. اما جان اف کندی در این روز در دالاس ترور شد و تیم تهیهکننده تاریخ اکران را دو ماه به تعویق انداخت چون به نظرشان جامعهی آمریکا بعد از چنین اتفاقی در مود یک کمدی این چنینی نبود.