کتاب ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهرنگی
هنوز در فکر آن ماهی سرخم…
این داستان حکایت زندگی و سرگذشت ماهی سیاه کوچولویی است که خسته از تکراری بیهوده که دیگرانِ قصه، بر آن نام زندگی نهادهاند، راه دریا را پیش میگیرد و تمامی طول جویبار را از پی هدفش طی میکند، همراه با اتفاقات و گرفتاریهایی که در طول سفر برایش پیش میآید. از ماجرای حمله همسایگان به او برای اینکه معتقدند حرفهای گنده گنده میزند و بچههای دیگر را از راه به در میبرد، و مخالفت مادرش برای تصمیمی که اتخاذ کرده و حکایت درس آموزیهای مارمولک دانا که او را از خطرات راه آگاه میکند و در حد توان به او راهکارهایی برای نجات نشان میدهد تا حیلهگریهای خرچنگ، و خطرات مرغ ماهیخوار، که دشمن درجه یک او و ماهیهای دیگر است.
ساختار قصه
با اندکی توجه میتوان دریافت که این قصه دو راوی دارد. راوی اول، کسی است که تنها در چند خط تجمع چندین هزار ماهی را در یک شب چله به گرد مادربزرگشان که ماهی پیر است، روایت میکند و پایان قصه را حکایت میکند. و راوی دوم ماهی پیرِ قصه گوست که برای مخاطبانش یعنی؛ نوههایش، کل ماجرای سفر ماهی سیاه کوچولو را قصه وار روایت میکند.
قصه به نوعی فابل است چرا که تمامی شخصیتهای موجود در آن را حیوانات تشکیل میدهند، به جز راوی اول و پسرک چوپان، که نقشی گذرا در قصه دارد و دیالگویی برایش در نظر گرفته نشده است.
قصه قهرمان محور است. شخصیت اصلی و قهرمان آن، ماهی سیاه کوچولو است، تمامی شخصیتهای دیگر تنها برای رسیدن قهرمان قصه به هدفش، طراحی شدهاند. قهرمانی پر تلاش، متفکر، باهوش و تسلیم ناپذیر که یک تنه، در برابر تمامی مخالفان خود، بر سر عقیدهای که به درستی آن ایمان دارد، حتی اگر مادرش باشد، میایستد. اما برای همنوعان خود آنجا که بییاورند و کمک میطلبند، همچون ماهی ریزی که در شکم ماهیخوار است، جان خود را فدا میکند.
نگاه آخر
چیزی که در انتهای قصه سخت خواننده را تکان میدهد ماهی سرخی است که شب از فکر دریا بخواب نمیرود. اما موضوع تکان دهنده اینجا نیست، بلکه در آن نکته نهفته است که از میان چندین هزار ماهی به نقل از راوی، تنها یکی از قصه پند میگیرد و فکر دریا خواب از سرش میپراند و این دریغ همیشگی که چرا تنها یکی… و دیگری سخن نهایی ماهی سیاه کوچولو پس از دستیابی به هدفش، یعنی؛ رسیدن به دریا است: «مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید.» بیاختیار به یاد شعری از مارگوت بیکل با ترجمه آزاد احمد شاملو افتادم که انگار تماما، این قصه را روایت میکند:
پیش از آنکه آخرین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که «باشم» ؛
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم، شگفتی کنم
باز شناسم
کهام؟ که میتوانم باشم؟ که میخواهم باشم؟
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظهها گرانبار شود
هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو، به سوی خود، به سوی خدا
که راهیست ناشناخته، پرخار، نا هموار
راهی که باری در آن گام میگذارم…
که قدم نهادهام و سر بازگشت ندارم…
اکنون مرگ میتواند فراز آید… ؛
اکنون میتوانم به راه افتم… ؛
اکنون میتوانم بگویم که زندگی کردهام.
مطالب مرتبط:
معرفی کتاب ، سقراط ، شبح اپرا ، ننه دلاور
معرفی کتاب قوانین قدرت - رابرت گرین
منبع: کاروژ