نقد و بررسی کتاب هیچکس مثل تو مال اینجا نیست
روزهایی در زندگیمان وجود دارد که در آن هیچ اتفاق عجیب و غریبی نمیافتد. به قول معروف «همان همیشگی» است. اما اهمیت دادن و داشتن نگاهی متفاوت به همین روزمرگی هاست که آدمها را از هم جدا میکند و حتی تبدیل به نویسندهای با استعداد میکند. میراندا جولای نویسنده و هنرمند آمریکایی است که از خلوت زندگی آدمهای عادی، دغدغهها و غوغای درون آنها را بیرون میکشد و در قالب کلمات برای خواننده داستان تنهاییشان را توصیف میکند. کتاب هیچکس مثل تو مال اینجا نیست مجموعه ای از داستان های ساده و معمولی است که هیجان و پیچیدگیهای خاص پنهان در آن با دنیای خیال ترکیبشده و داستانهایی خواندنی ساخته است. میراندا جولای توانایی منحصر به فردی در عملی کردن کارهای عجیب و نشدنی دارد پس اگر جایی از داستان دیدید کسی در کف آشپزخانهی خود آموزش شنا میدهد، تعجب نکنید!
دربارهی کتاب هیچکس مثل تو مال اینجا نیست
میراندا جولای فیلمساز و هنرمند آمریکایی برنده جایزه جشنواره فیلم کن، استعداد خارقالعادهاش در نویسندگی را در اولین کتاب خود هیچکس مثل تو مال اینجا نیست بر ملا میکند. این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه جذاب و خواندنی است. اگرچه این مجموعه اولین تجربه نویسندگی میراندا جولای است اما استعداد غریب او در بیرون کشاندن واقعیت از جزئیات سوررئال زندگی روزمره کاملا مشهود است. جولای قبلا در مقام فیلمنامه نویس تجربههای درخشانی داشته است اما از سال 2005 تصمیم میگیرد دستی به سر و روی داستانهایی که قبلا نوشته بود و بعضی از آنها که نیاز به بازنویسی و تکمیل داشتند بکشد. بلاخره میراندا جولای کم نمیآورد و ادامه میدهد و مجموعهی هیچکس مثل تو مال اینجا نیست در سال 2007 منتشر میشود و جایزهی داستان کوتاه فرانک اوکانر را از آن خود میکند.
ناشر در مقدمهی کتاب دربارهی شخصیتهای این کتاب نوشته است:«جولای میتواند همزمان بامزه و عجیب باشد؛ میخواهد وادارمان کند بهجای اینکه شخصیتهایش را جدی بگیریم، دوستشان داشته باشیم، اما انگار در کلیت داستان، فضایی کاملا جدی را نیز پنهان کرده است. شخصیتهایش شاید غرق خیالبافیهایشان شده باشند اما جولای هیچ وقت به آنها اجازه نمیدهد از واقعیت زندگیشان فرار کنند. درعینحال، صدای شخصیتهای جولای – زن و مرد و پیر و جوان بسیار به هم شبیه است. هیچکس مثل آنها مال اینجا نیست». این کتاب را نشر چشمه در سال 1388 با ترجمهی «فرزانه سالمی» منتشر کرده است که اخیرا از چاپ چهارم هم عبور کرده است.
چرا این کتاب را بخوانیم؟
جرج ساندرز درباره این کتاب نوشته است: «داستانهای جولای کار مهم و خاصی انجام میدهند: آدم را غافلگیر میکنند. بعد هم به شکل بسیار آرام و خاصی از واقعیات روزمرهی زندگی فراتر میروند».
این کتاب کم حجم است و تنها 59 صفحه دارد و برای افرادی که علاقه مند به داستانهای کوتاه هستند گزینه بسیار خوبی است.
این کتاب از 7 داستان با عناوین «تیم شنا»، «پاسیو مشترک»، «مرد روی پلهها»، «دلخوشی من» و «ماهگرفتگی»تشکیل شده است. در هر کدام از این داستانها روایتی از زندگی یک فرد تنها وجود دارد. فردی که شبیه خود ماست و شاید این حس به خواننده القا شود که هر 7 داستان زندگی یک نفر است که در نقشهای متفاوت قرار گرفته است.
جولای زبان ساده و صمیمی دارد و در نگارش هر داستان عنصر طنز و تخیل را با اتفاقات روزمرهای که همهی ما در زندگی با آن مواجهیم تلفیق میکند و در نهایت داستانی ساده و روان از واقعیت ارائه میکند.
داستانهایی که در این کتاب میخوانیم بهنوعی همان اتفاقاتی است که خود بارها در زندگی تجربه کردهایم اما جولای با هنر خود آن را به شکل دیگری و با نگاه متفاوتی برای خواننده روایت میکند. همین موضوع باعث شده تا داستانهای این مجموعه خواندنی باشند.
اگرچه ممکن است از خواندن بعضی داستانها تصور کنیم که جولای دغدغه تنهایی زنان را به تصویر کشیده است اما بعد از خواندن چند داستان متوجه میشویم که در این کتاب مسئله جنسیت مطرح نیست بلکه تنهایی آدمها موضوع اصلی آن است.
آدمهای داستانهای جولای آدمهایی خیالباف، غمگین و تنها هستند. نویسنده سعی میکند دغدغهها، رفتارهای خاص، رنجها ، و حتی اهداف آنها را برای خواننده تشریح کند. در قسمتهایی از این کتاب میبینیم که شخصیتها دچار تناقضات روحی شدهاند، تناقضهایی که ما در زندگی روزمره خود بارها آن را حس میکنیم؛ در اوج خواستن نمیخواهیم و در اوج نخواستن میخواهیم.
در بخشی از کتاب هیچکس مثل تو مال اینجا نیست میخوانیم
این داستانی است که وقتی دوستدخترت بودم برایت تعریف نمیکردم. مُدام سوال میکردی و سوال میکردی و حدسهایت هم زننده و دقیق بودند. آیا معشوقهی مردی شده بودم که خرجیام را میداد؟ آیا در بلودره هم مثل نوادا روسپی گری قانونی بود؟ آیا تمام سال مشغول بودم؟ دیگر واقعیت داشت به نظرم پوچ میآمد. همان موقع فهمیدم زمانی که حقیقت برایم پوچ و توخالی شود، دیگر دوستدخترت نخواهم بود.
من نمیخواستم در بلودره زندگی کنم، اما طاقت این را هم نداشتم که از پدر و مادرم پول بخواهم و جای دیگری بروم. هر روز صبح ناگهان به یاد میآوردم که در این شهر ــ که از فرط کوچکی حتا شهر هم نبود ــ تنهای تنها زندگی میکنم. شهر درواقع فقط چندتا خانه بود در کنار یک پمپ بنزین. یک مایل دورتر، یک فروشگاه هم داشت. همین. من نه ماشین داشتم نه تلفن. بیست و دوساله بودم و هر هفته برای پدر و مادرم نامه مینوشتم و داستانی سرهم میکردم که بله، من در برنامهای به نام « خ. ج. خ. » ( خواندن برای جوانان در معرض خطر ) شرکت دارم. هیچوقت درست یادم نماند آن خ. ج. خ. را دقیقاً خلاصهی چه عبارتی معرفی کردهام. اما هر بار که در نامههایم از آن « پروژهی آزمایشی » مینوشتم، خودم از استعداد خودم در خلق خ. ج. خ. انگشت به دهان میماندم. البته اصطلاح من درآوردی دیگرم ــ « مداخلهی زودهنگام » ــ هم بدک نبود.
این داستان اصلاً طولانی نیست، چون نکتهی جالب آن سال این بود که تقریباً هیچ اتفاقی درش نیفتاد. ساکنان بلودره فکر میکردند اسم من ماریا است. من هیچ وقت نگفته بودم اسمم ماریاست، اما این اسم یک جوری سر زبانها افتاد. با وجود این، جداً دلم میخواست اسم واقعیام را به هر سهنفری که میشناختم بگویم. اسم این سه نفر، الیزابت، کلدا و جک جک بود. نمی دانم چرا اسم او دوتا جک داشت. در مورد اسم کلدا هم کاملاً مطمئن نیستم ، اما تلفظش این طوری بود و من هم با همین تلفظ صدایش میزدم. من همین آدمها را میشناختم و مربی شنایشان هم شده بودم. این مربیگری در واقع مایهی اصلی داستانم است، چون اطراف بلودره آب پیدا نمیشد و از استخر هم توی شهر خبری نبود.
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب خسرو و شیرین
معرفی کتاب پاییز فصل آخر سال است
نقد و بررسی کتاب افسانه های هفت گنبد
نقد و بررسی کتاب هرس
معرفی رمان خارجی کتاب وسوسه
منبع: فیدیبو