نقد و بررسی کتاب همه ما مثل هم هستیم
«همه ما مثل هم هستیم» کلیشههای داستاننویسی معاصر را شکسته است. این کتاب با ساختار خاصی که دارد توانسته حال و هوای تازهای به هنر داستاننویسی ایرانی بدهد. «لیلی بخشی» با نوشتن این کتاب ثابت کرده که در کنار فعالیتهای اجتماعی گستردهای که دارد، نویسندهی هنرمند و توانایی هم هست. با وجود کتابهایی مثل همه ما مثل هم هستیم، هنوز هم میتوان به خواندن یک کتاب خوشخوان و خوشساخت ایرانی امیدوار بود.

خلاصه داستان کتاب همه ما مثل هم هستیم
داستان این کتاب دربارهی سه شخصیت به نامهای «مینو»، «آزاده» و «یلدا» است. مینو دختر جوانی است که در حال نوشتن یک کتاب است. شخصیت اصلی این کتاب یلداست که به نظر میرسد بسیار سرسخت و مقاوم است و مینو نمیتواند از پس پرورش این شخصیت بربیاید. مینو از آزاده میخواهد که او از یلدا بنویسد.
درباره کتاب همه ما مثل هم هستیم
این کتاب ساختار متفاوتی دارد. از بخش و فصلبندیهای چندصدصفحهای خبری نیست. روایت داستان مدام بین مینو، آزاده و یلدا جابهجا میشود. هر یک از این شخصیتها مدام پشت سر هم میآیند، حرفشان را میزنند و میروند. نویسنده چندان اصراری روی قلمفرساییهای ادیبانه علاقهای ندارد و بدون حاشیه، اصل مطالب را خیلی کوتاه و سریع بیان میکند و میرود. آغاز داستان به همان سادگی است که پایان آن، یک روایت دوستداشتنی از داستان زندگی سه زن. گذشته از اینها، این کتاب دو داستان را در قالب یک روایت دنبال میکند. آزاده و مینو در جهان واقع و یلدا در دل داستانی که جسته گریخته نوشته شده است، هر کدام ماجراهای خود را تعریف میکنند. اتفاق عجیب و غریبی در این کتاب نمیافتد. بیشتر چیزی شبیه حدیث نفس زنان و دختران جوانی است که در تکاپوی زندگی مدرن، به دنبال ارزشهای درونی خود هستند و برای زنده ماندن و زندگی کردن تلاش میکنند. بان داستان بسیار روان و خودمانی است. در واقع به جرات میتوان گفت این کتاب جزو معدود کتابهایی است که زبان فارسی را سالم و درست به کار برده است. نویسنده قلم توانایی دارد و با استفاده از همان کلمات ساده و روزمره توانسته عمیقترین احساسات و حالات انسانی را در کتابش توصیف کند.
در این داستان سه شخصیت اصلی زن در محوریت قرار دارند. نویسنده با تمرکز زیادی توانسته این سه شخصیت را پرورش دهد و هویتی باورپذیر و مجزا برای هر کدام ایجاد کند. یلدا شخصیتی است که در عین انتزاعی بودن هویت دارد. زندگی او آنقدر دردناک و پررنج است که تصمیم میگیرد خود را از زندگی آدمها حذف کند. شاید به همین خاطر باشد که مینو از پس یلدا برنمیآید، او سرسختتر از این حرفهاست، زندگی به او یاد داده که چطور ریشههایش را نگه دارد و با هر بادی نلرزد. انگار دنیای واقعی و دنیای داستانی با هم ارتباطی نامرئی دارند و هر کدام از این دو دختر جوان به نوعی در وجود یلدا نمود پیدا کردهاند. یلدای شکننده و آسیبدیده تا پایان داستان چنان دستخوش انقلاب درونی و خودسازی عمیقی میشود که با یلدای ابتدای کتاب، قابل مقایسه نیست. همین سیر تحول در دختران جوان هم دیده میشود، آنها با هم رشد میکنند و به آرامش و ثباتی میرسند که در ابتدای داستان بیشتر شبیه نوعی سرخوشی و سرگردانی دوران جوانی است. داستان یلدا با وجود این که در حال و هوای متفاوتی سیر میکند، موازی با ماجراهای آزاده و مینو پیش میرود.
لیلی بخشی در بستر داستان این کتاب توانسته خیلی از عقاید اجتماعی و فرهنگی را هم که سالهاست با آنها دست و پنجه نرم کرده، بیان کند. تبعیضهای جنسیتی، اذیت و آزارهای کلامی در کوچه و خیابانهای شهر، دویدنها و نرسیدنها، او از رنج زنانی میگوید که هر یک در پایان یک روز پرتکاپو و پرتنش، به پستوی خانههایشان میخزند و دغدغههایشان را تنهایی زندگی میکنند. روابط دختران و پسران جوان روشنگرا و آزاداندیش در این کتاب خیلی خوب بیان شده است. تمام رفتارها، شرححالها و گفتوگوها برخاسته از زندگی آدمهای واقعی است.
در بخشی از کتاب همه ما مثل هم هستیم میخوانیم
مینو
« از کجا باید شروع بشه؟ هر قصهای از کجا شروع می شه؟».
خودکار را پرت میکنم به سوی پنجره و فریاد کوچکی بر سر زندگی میکشم. خسته شدم. یلدا بدترین موجودی است که من در زندگی دیدهام! نچسب و سخت. آنقدر نفوذناپذیر است که حتی من که میخواهم خلقش کنم هم نمیتوانم با او ارتباط برقرار کنم. چه کسی میتواند موجودی را که نمیخواهد باشد، مجبور به بودن کند؟ چه کسی میتواند او را از هزارتوی سکوت و اندوه و دردهایش بیرون بکشد و چشم در چشمهای سیاهش بدوزد و از زندگی بگوید؟ چه کسی میتواند او را دوباره زنده کند؟ چه کسی جز خودش؟ یلدا... یلدا... وای یلدا تو شبیه دیواری نفوذناپذیر هستی! به همان سخت؟... سرم را روی میز میگذارم و چشمهایم را میبندم. چشمهای بزرگ و سیاه یلدا، همچون دریچهای خالی، در ذهنم پُر میشود و بیقرارترم میکند. نه یلدا! به خصوص تو اجازه نداری وارد این بیفکری شوی. دیگر تحمل چشمهای سیاه و موهای سیاه و روزهای سیاهت را ندارم...
«مینو اجازه هست بیام داخل؟».
سرم را از روی میز بلند میکنم و قطره اشک کوچکی را که از سرِکلافگی گوشه چشمم جمع شده است پاک میکنم.
«بفرمایید مامان!»
مادر با لبخندی کمرنگ در چشمهایش، مثل همیشه آرام و پر از یقین، با بشقابی میوه پوست گرفته، داخل میشود. همراه مادر، عطر پرتقالهای آبدار فضای اتاق را پر میکند، همه اتاق، جز آن گوشه ذهن من که یلدا سکوت کرده است. انگار مادرم عجز و ناتوانی را در چشمهایم خوانده که اخمی ساختگی روی چهرهاش مینشاند و با سری کج نزدیکم میشود. بشقاب میوه را کنار دستم روی میز تحریر سفیدم میگذارد؛ دستش را زیر چانهام میگیرد و سرم را بلند میکند و نگاهم میکند.
«چی شده نویسنده کوچولوی مامان؟»
نگاهم را از پرتقالها میگیرم و به چشمهای مادر میدوزم: «مامان...»
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب آدمهای سمی
نقد و بررسی کتاب راز بیداری انسان
نقد و بررسی کتاب دگرگونی زندگی با جادوی نظم
نقد و بررسی کتاب دقیقا چه بگویید تا حرفتان را گوش کنند؟
منبع: فیدیبو