نقد و بررسی کتاب عزاداران بَیَل
«عزاداران بیل» حکایت مرموز و عجیب مردمی است که در سرزمینی بینام و نشان زندگی میکنند. «غلامحسین ساعدی» با خلق این اثر هنر و مهارت خود را در سبک رئالیسم جادویی در ادبیات ایران به اثبات رسانده است. این کتاب شامل هشت داستان کوتاه است که به ظاهر ارتباطی با هم ندارند و هر کدام خط داستانی خاص خودش را دارد. اما رشتههای نامرئی و باریکی این داستانها را به هم مرتبط کرده است. لازمهی درک شخصیتها و اتفاقات، خواندن تمام داستانها است. هر یک از این داستانها را میتوان جداگانه خواند، اما نویسنده طوری این روایتها را تدوین کرده که هر کدام مثل تکههای یک پازل، در پایان کنار هم قرار میگیرند و تصویر کاملی از معنا و مفهوم کل کتاب به مخاطب میدهند.
خلاصهی داستانهای کتاب عزاداران بیل
قصهی اول: ننه رمضان در حال احتضار است و پسرش بیتابی میکند. حالا ننه دیگر مرده است، اما نه مادر و نه فرزند، طاقت دوری از هم را ندارد.
قصهی دوم: بیماری عجیبی به ده کناری آمده و رنگ و بوی مرگ همه جا پیچیده است.
قصهی سوم: قحطی و گرسنگی به بیل آمده است. حالا وقت غارت و انتقام از آبادیهای دور و بر است.
قصهی چهارم: مشدی حسن در غم گاو از دست رفتهاش تمام هویت و زندگی خود را از دست میدهد.
قصهی پنجم: سگی در بیل پیدا شده که آواره و سرگردان است و به سرنوشتی شوم دچار میشود.
قصهی ششم: شی مرموزی در اطراف آبادی پیدا شده که نه چشم و گوش دارد و نه دست و پا، اما حس غریبی دارد و صداهایی از آن به گوش میرسد.
قصهی هفتم: موسرخه هیبت انسانی خود را از دست میدهد و تبدیل به موجودی ترسناک و غریب میشود.
قصهی هشتم: در سیدآباد سوروسات عروسی بهپاست. اسلام باید به سیدآباد برود و ساز بزند، رفتنی عاقبت شومی برایش دارد.
درباره کتاب عزاداران بیل
ساعدی فرمانروای دنیای وحشت و دلهرهای است که خودش آن را خلق کرده است. ترس در آثار ساعدی، خیلی فراتر از وحشتهای کلیشهای و نخنمای سینما و ادبیات است. او با سادهترین و معمولیترین قصهها، مخاطب را بدون این که حتی خودش متوجه شود، در تلههای ذهنی مخوف خود گرفتار میکند. ساعدی میتواند از سادهترین مفاهیم، دلهره و اضطراب خلق کند. چیز عجیب و غریبی در نوشتههایش وجود ندارد. هنر ساعدی در ترسناک کردن عادیترین و طبیعیترین پدیدهها، ستودنی است. مرز بین واقعیت و خیال در عزاداران بیل، گم شده است. درست همان لحظهای که مخاطب حس میکند با داستانی واقعی سر و کار و دارد، ردپای چند سیاهی پیدا میشود که تمام تصورات خواننده را به هم میریزد. نیروهای ماورایی چنان هنرمندانه در این کتاب خلق شدهاند که انگار بخشی از زندگی روزمره و عادی مردم هستند. سیاهیها خیلی خونسرد وارد خانه و زندگی مردم میشوند. انگار یکی از آنها هستند، میآیند و میروند. یک سیاهی در خانه، یکی روی کشتی، توی بیابان، حتی جایی میرسد که دیگر به آدمها و حیوانات هم نمیشود اعتماد کرد.
زمان و مکان در این کتاب معنایی ندارد. با این که اتفاقات در بخشهای جنوبی ایران، اتفاق میافتد، باز هم نام تمام آبادیها و شخصیتها ساختگی هستند. شناخت نویسنده از این مناطق جنوب ایران و استفاده از عناصر بومی این منطقه، حال و هوای غریب و مرموزی به این کتاب داده است. ساعدی حتی در لحن و لهجهی محلی آدمها هم نبوغ خود را نشان داده است. در عزاداران بیل، مکان و طبیعت چیزی فرای بستری برای وقایع و اتفاقات هستند. دریا، ساحل، بیابان و حتی همان خانههای آجری و کاهگلی و دالانهای تودرتو، همه از عناصری هستند که طی داستان گاهی از جلد خود خارج میشوند و به هیبت موجودی زنده و وهمآلود درمیآیند.
ساعدی در این کتاب، از مردمی میگوید که ناخواسته و ندانسته گرفتار جهل و خرافه هستند و این همان چیزی است که همیشه او را عمیقا آزار میدهد. شخصیتها در برخورد با حوادث و اتفاقات، چندان منطق و عقلانیتی از خود نشان نمیدهند. «همه چیز زیر سرِ پوروسیهاست»، یا «خدا بزرگ است»، «صبر کنیم ببینیم چه میشود»، همه راهحلهایی مشترک برای انواع موضوعات و مسائل است.
در بخشی از کتاب عزادارانِ بیل میخوانیم
پیرزن که درد مبهمی توی سینهاش میپیچید و تیر میکشید، آهسته میگفت: « بهترم». و رمضان خوشحال میشد. کدخدا راضی و آسوده بود و فکر میکرد که چیزی از شب نمانده است. یک دفعه صدای ننه رمضان بلند شد که می گفت: «سرمو بگیر بالا، سرمو بگیر بالا».
رمضان سر مادر را گرفت بالا. ننه با چشمهای باز بیابان و تاریکی را نگاه کرد. رمضان گفت: « چی میخوای ننه؟ ننه جون چی میخوای؟».
ننه رمضان گفت: «میخوام بدونم این دیگه چیه؟».
رمضان گفت: «کدوم؟».
اسلام و کدخدا برگشتند و نگاه کردند.
ننه رمضان گفت: «این صدا که میآد».
گاری را نگه داشتند. صدای زنگوله از دور شنیده میشد. کدخدا با آرنج زد به پهلوی اسلام و پرسید: «میشنفی؟».
اسلام گفت: «صدای زنگولهس، کولیا دارن از پشت کوه رد میشن. خلخالای پاشون این جوری جیرینگ جیرینگ میکنه».
کدخدا گفت: «نه، کولیا نیستن، هنوز خیلی مونده که پیداشون بشه».
اسلام گفت: «آها، پوروسیها هستن؛ گوش کن، از ته دره رد میشن و گوسفندایی رو که دزدیدن با خودشون میبرن».
کدخدا گفت: «پوروسیها هیچوقت با سروصدا راه نمیرن؛ مثل سایه میآن و مثل سایه بر میگردن».
رمضان گفت: «من میدونم، پاپاخه که داره میآد، اوناهاش».
و با انگشت تاریکی را نشان داد.
ننه رمضان بریده بریده گفت: «پاپاخ نیس... پاپاخ... که... زنگوله نداره».
صدا دور شد و برید. کدخدا شلاق را برد بالا، اسب راه افتاد.
مسافتی رفتند. اسلام که میخواست حرف بزند، گفت: «من از این صداها زیاد میشنفم. نه این که تنهام، شبا میرم پشت بام، میشینم و گوش میکنم. اون وقت از این صداها زیاد میشنفم».
رمضان دستهایش را حلقه کرد دور گردن ننهاش و گفت: «ننه جونم، نترس، مشدی اسلام از این صداها زیاد شنیده، حالا دیگه راهی نمونده. تا برسیم، خوب میشی».
پیرزن نالهای کرد و گفت: «دارم میمیرم».
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب مار در معبد
نقد و بررسی کتاب آشفته حالان بیداربخت
نقد و بررسی کتاب شبنشینی باشکوه - غلامحسين ساعدی
منبع: فیدیبو