نقد و بررسی کتاب آتش بازی
«بهتر از به زندگیات با چشم باز و با وضوح نگاه کنی. نگاه با چشم باز بهتر است از نگاه با چشم امید، یا چشم ایمان یا هرچشم دیگری. چیزی را انکار نکن!» اینها جملات نویسندهای است که منتقدان او را همردیف رئالیستهایی چون فرانک اوکانر و شروود اندرسن میدانند. نویسندهای که طبقات جامعه را به زیبایی به تصویر میکشد و روایت روابط انسانی را خوب بلد است. ریچارد فورد در مجموعه داستان آتشبازی قصهی آدمها را گفته است. قصهی آدمهایی که اغلب جاماندهای در گذشتهشان دارند.
دربارهی کتاب آتش بازی اثر ریچارد فورد
مجموعه داستان آتشبازی گزدهای از مجموعه داستان راک اسپرینگز است که اولین بار سال 1987 منتشر شد. این کتاب اولین مجموعه داستان ریچارد فورد بود. بیشتر داستانهای این مجموعه دربارهی پدران و مادرانی است که روزگارشان پیچهای عجیبی خورده است و این حال و احوال بر روزگار فرزندانشان هم تاثیر گذاشته است. در داستانها بازگشت به عقبهای زیادی وجود دارد و فورد با بازگویی خاطرات از زبان روایان داستانها تلاش میکند اثر آنچه در گذشته اتفاق افتاده را در آینده نشان دهد. آدمهای این داستانها عمدتا از نظر روحی تنهایند آدمهایی دور افتاده که حسرت گذشته از زندگیشان بیرون نمیرود و زندگی امروزشان را عمیقا عوض کرده است. بیشتر این آدمها به تلنگری وابستهاند و زندگی برایشان گزینههای زیادی برجای نگذاشته است. دنیای معمولی و عجیبی که ریچارد فورد آفریده است پر از آدمهای معمولیای است که اثرات غیر معمولیای بر زندگی هم میگذارند.
کتاب آتشبازی مجموعهای از چند داستان است که عناوین آنها به شرح زیر است:
راک اسپرینگز
گریت فالز
دلداهها
بچهها امپراطوری
مردن از سرما
خوشبینها
آتشبازی
کمونیست
در بخشی از کتاب آتش بازی میخوانیم
سیمز و زنش مارج سوار قطار بودند و داشتند از خانهشان در اسیوکن به سمت ماینات میرفتند. ساعت پنج شیفت مارج تمامشده بود و از اسپوکن راه افتاده بودند. حالا ساعت از نه گذشته بود و بیرون، پشت پنجره، جز سیاهی مطلق چیزی به چشم نمیآمد. سیمز کوپهی دربست گرفته بود. مارج گفته بود تا قبل از ساعت نه میرود در کوپه بخوابد. اما هنوز نرفته بود. کمی قبل، سیمز را ترغیب کرده بود چیزی باهم بنوشند.
مارج، همچنان که خودکار را لای انگشتهایش میچرخاند. گفت:«از چه جور مرگی بیشتر از همه بدت میآد؟» سرش را کرده بود توی مجلهی جدولی که روی صندلی جامانده بود. سختترین جدول را حل کرده و بعد رفته بود سراغ تست صفحهی بعد که برای پیشبینی تعداد سالهای عمر افراد طراحیشده بود. باید به چند سوال معین پاسخ میدادی و بنا بر امتیازهایی که میگرفتی، مدت عمرت به دست میآمد. مارج میخواست ببیند خودش بیشتر زنده میماند یا سیمز. به سیمز گفت:«اين تست واقعاً روشنگره. البته مطمئنم خودت قبلاً بهش فکر کردهای. خوب میشناسمت.»و به او لبخند زد.
سیمز گفت:«این که از فرط ملال بمیرم.» بعد به سیاهی یکدست مونتانا چشم دوخت که هیچچیز در آن پیدا نبود. نه نوری، نه جنبشی. قبلا هیچوقت به آنجا نیامده بود.
مارج گفت:«خب. جوابی که دادی می شه گزینهی ث خوبه. ده امتیاز داره. من هم ده امتیاز دارم چون گزینهی هیچکدام رو انتخاب کردم.»شمارهای را یادداشت کرد و ادامه داد:«به اين میگن یه تست روانشناختی درست و حسابی. اگه همهی جوابهات ث باشه، تا ابد زنده می مونی.»
سیمز جواب داد:«اصلاًدوست ندارم اینطوری بشه.»
جلو آن واگن که کار کافه را میکرد، چند نظامی یونیفرم پوش هیاهوی زیادی به ره انداخته بودند. ورق بر میزدند. در قوطیهای آبجو را باز میکردند. روی صندلیهایشان خم میشدند و بلندبلند باهم حرف میزدند و میخندیدند.
هرازگاه صدای قاهقاه خنده بلند میشد و یکی از نظامیها برمیگشت و نیشخند زنان به ته واگن نگاه میکرد. سیمز دید دو نفر از سربازها زناند و بیشتر این بساط برای این است که آن دو را بخندانند تا شاید فرصتی فراهم شود و به وصال یکیشان برسند.
مارج جرعهای از لیوانش خورد و مجله را زیر چراغ پرنور جابهجا کرد.«خب عزیزم. ترجیح میدی توی کشوری زندگی کنی که آمار خودکشی توش زیاده یا توی کشوری که آمار جنایتش بالاست؟ چه سوال مسخرهای؛ نه؟»
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب سومین پلیس
معرفی کتاب تماشاچی محکوم به اعدام
نقد و بررسی کتاب داستان دو شهر - چارلز دیکنز
نقد و بررسی کتاب فردا - گیوم موسو
منبع: فیدیبو