نقد راجر ایبرت بر فیلم "سرگیجه" هیچکاک
نقد زیر، یادداشتی است بر فیلم "سرگیجه" یکی از مهم ترین آثار آلفرد هیچکاک که به قلم راجر ایبرت نگاشته شده است.
آیا او تو را تمرین داده است ؟ آیا او تو را آموزش داده است ؟ آیا او به تو گفته که چه بگویی و چه کار بکنی؟این صدای فریاد از قلب مجروح انتهای فیلم "سرگیجه" ی راجر ایبرت هست و درست این صحنه ی ملودرام زمانی به نمایش در می آید که ما در وسط یک تراژدی غمناک هستیم.
مردی عاشق زنی شده است که وجود ندارد و الان او در برابر زنی واقعی سخت گریه میکند که خودش را به جای آن زنی که در رویایش می پرورانده ، جا زده است اما ماجرا بیشتر از آن چیزی است که دیده میشود ؛ آن زن عاشقِ مرد شده است . در حقیقت آن زن خودش را گول زده و فریب داده است اما مرد با فرض کردن زن رویایی که اکنون کنار او هست ، هر دو را از دست داده است.
حالا پایین تر از بقیه مرحله ی دیگری هست . آلفرد هیچکاک به عنوان یکی از مسلط ترین کارگردان ها شناخته شده است . به خصوص وقتی در فیلمش پای زن در میان هست . کاراکتر ها و شخصیت های زن در فیلم هایش با یک سری کیفیت و ویژگی هایی خاصی در فیلمهایش بار ها دیده میشوند . آن ها موطلایی هستند ، پرت هستند و گاهی اوقات غیردوستانه و سخت به نظر می رسند ! آنها در فیلم های هیچکاک با پوششی مخفی هستند که با زیرکی نشان دهنده ی ترکیبی از خرافات و مدل می باشد . حتی آن ها مردانی را که مشکلات جسمی و روانی و روحی دارند ، هیپنوتیزم میکنند و دیر یا زود هر زنی که در فیلم های وی بازی کرده باشد، احساس اهانت می کند. فیلم سرگیجه (Vertigo) محصول سال 1958 که یکی از دو یا سه فیلم بزرگ کارنامه ی هیچکاک می باشد، بی اقرار یکی از تعریفی ترین فیلم های وی هست که مستقیماً پس زمینه هایی را که هنرش را کنترل میکنند به مخاطب نشان می دهد . این فیلم به شخصیت خود آلفرد هیچکاک برمیگردد و به نوعی بازتاب شیوه ی رفتاری وی در برابر یک زن و ترس و تلاش او برای به کنترل در آوردن یک زن می باشد. در واقع "جیمز استوارت" در این فیلم نماینده ی شخصیت هیچکاک می باشد که در "سرگیجه" نقش "اسکاتی" را بازی می کند؛ "اسکاتی" یک مرد با نقاط ضعف فیزیکی و جسمانی می باشد (ترس از ارتفاع و ناراحتی های پشت) ، که از نظر روانشناسی با عقده ی روحی که دارد عاشق تصویر یک زن می شود ؛ آن هم نه هر زنی بلکه یک زن ایده آل که پسنده ی آلفرد هیچکاک هست.
وقتی "اسکاتی" نمیتواند آن زن را داشته باشد راهی دیگر پیدا میکند و سعی میکند تا به آن زن شکل بدهد، ظاهر او را تزئین کند و او را آموزش دهد و مو و ظاهرش را آرایش کند تا اینکه او شبیه زنی می شود که میخواسته است و برایش هم مهم نیست که او تنها سفالگری می کند و سپس او را در محراب رویاهایش قربانی میکند. زنی که او درست میکند و زنی که میخواهد یک شخصیت هستند . اسم او جودی (با بازی کیم نوآک) است و استخدام شده بود تا نقش زن رویایی را بازی کند ؛ "مادلین" که بخشی از یک نقشه ی قتل هست که "اسکاتی" حتی به این قضیه مشکوک هم نشده بود. وقتی او به این موضوع پی میبرد که گول خورده است خشمش غیرقابل کنترل می شود و شروع به فریاد زدن می کند : " آیا او تو را آموزش داده ... آیا ... ؟ " هر سیلاب این حروف خنجری در قلب اوست و آرام می گوید زنی که او در فکر ساختنش برای خود بوده در اصل مرد دیگری آن را می ساخته است و آن مرد نه تنها زن ایده آل "اسکاتی" را از او گرفته بود بلکه رویایش را هم دزدیده بود .
این موضوع یک پارادوکس و مغایرت روحی در اواسط فیلم "سرگیجه" بوجود می آورد . مرد دیگر ، گاوین (با بازی تام هلمور) ، بعد از این همه مدت با آن زن طوری بوده که "اسکاتی" هم میخواستد باشد و بعد از اینکه داستان فیلم جلو میرود زن واقعی ، جودی ، وفاداری اش را از "گاوین" به "اسکاتی" تغییر می دهد و به او وفا می کند. در انتهای فیلم هم میبینیم که او این بازی را نه به خاطر پول بلکه به عنوان فداکاری برای عشق انجام داده است.
تمامی این مباحث احساساتی در کنار هم در بزرگترین تک صحنه ی فیلم هیچکاک جمع شده اند. اسکاتی، یک کارآگاه پلیس سابق سانفرانسیسکو که توسط "گاوین" استخدام شده است تا "مادلین" را تعقیب کند حالا دیوانه ی او شده است . بعد به نظر می رسد که "مادلین" مُرده است . اتفاقی "اسکاتی" با "جودی" رو به رو می شود که به طور مبهم و اسرارآمیزی شبیه "مادلین" هست اما به نظر می رسد که او بیشتر نسخه ی کم آرایش تر و البته خوش گذران "مادلین" هست .
البته اون این تصور رو نمیکنه که آن زن دقیقاً همان "مادلین" هست . او از او این ماجرا را جویا می شود و "جودی" سریعاً تأیید میکند. در طول رابطه ی عجیب و بی احساسی که بین آن دو بود، "جودی" شروع به دلسوزی کردن برای "اسکاتی" می کند. بعد که "اسکاتی" از او درخواست می کند که "جودی" خودش را شبیه همان "مادلین" بکند او قبول میکند و بار دوم همان نقش را بازی برایش بازی میکند.
صحنه ی عظیم داستان در اتاق هتل شکل میگیرد ؛ اتاقی که با چراغ نئون روشن هست . "جودی" از راه می رسد . زیاد شبیه "مادلین" نیست تا "اسکاتی" راضی بشود. "اسکاتی" میخواهد او را در همان لباس ها و با همان موها ببیند. چشم هایش با سودایی و دلبستگی زیاد گویی در آتش سوزان می سوزند.
جودی در نظرش فکر میکند "اسکاتی" به عنوان یک فرد نسبت به او بی تفاوت هست و او را به عنوان یک وسیله می بیند. چونکه او عاشق "اسکاتی" هست . اون این موضوع را پذیرفته است .او خودش را در حموم زندانی می کند ، ظاهرش را تغییر می دهد ، در را باز می کند و نزد "اسکاتی" که در محیطی مه آلود هست ، می رود که همچنان با جلوه ای نئونی نمایش داده می شود اما در اصل این یک افکت خواب مانند و خیالی هست . هیچکاک در اینجا برش میزند و از جلوی صورت "نواَک" فیلمبرداری می کند (نشان دادن درد ، غم و اراده برای تمنا کردن) و "استوارت" (در حالت خلسه از هوس و کنترل خوشحالی) و اینجاست که ما احساس میکنیم که قلب ها جدا و بریده می شوند. آنها هر دو برده های تصویری شده اند که ساخته ی مردی است که حتی در اتاق نیست. "گاوین" که "مادلین" را به عنوان ابزاری ساخته است که به خود اجازه دهد تا از واقعه ی مرگ همسرش جدا شود.
همانطور که "اسکاتی" ، "مادلین" را در آغوش گرفته است ، پس زمینه داستان شروع به انعکاس دادن خاطرات ذهنی وی به جای اتاق واقعی که هم اکنون در آنجاست، می کند. یکی از امتیازات "برنارد هرمان" به عنوان یک موسیقیدان که در فیلم "روانی" هیچکاک اوج هنر خود را نشان داد، خلق یک اتمسفر اندوه بی سامان و مکرر هست. و اینجا دوربین آن دو را نومیدانه احاطه کرده است ، شبیه تصاویر مارپیچی که در کابوس های "اسکاتی" دیده می شود شبیه پوچی و گیج کنندگی خواسته های انسانی ماست و نشان دهنده ی این است که هیچ گاه زندگی را نمیتوان با زور طوری جلو برد که انسان را خوشحال کند.
این فیلمبرداری، با هنرمندانه ترین، احساساتی ترین و اصولی ترین پیچیدگی اش شاید اولین بار در تمام دوران کارگردانی آلفرد هیچکاک هست که کاملاً شخصیت وی را آشکار می کند، فیلمی که زندگی 2 طرفه ی آلفرد هیچکاک در شادی و عشق و غم و اندوه را به بیننده نشان می دهد.
آلفرد هیچکاک احساسات عمیق انسانی را مثل ترس ، احساس گناه و هوس را در کاراکترها و شخصیت های معمولی قرار می دهد و آنها را در تصاویر به جای حرف ها توسعه می دهد. معمول ترین شخصیت آلفردهیچکاک یک مرد بی گناه هست که اشتباهی متهم شده است و در فیلم هایش بیشتر از بازیگرهایی که امروزه ظاهراً در فیلم های امروزی ادعای القای شخصیت پردازی دارند، شخصیت پردازی را به بینندگان القا میکند. به نوعی آلفردهیچکاک اوج شخصیت پذیری و شخصیت پردازی را در فیلمهایش نشان می دهد.
او از دو لحاظ کارگردان صاحب سبک و با سلیقه ای بوده است : وی از تصاویر بارز و آشکار در فیلمهایش استفاده می کند و آن ها را با پس زمینه ها و فضا های ماهرانه و نافذانه احاطه می کند. متود های بارزی را که او به "جیمز استوارت" در فیلم "سرگیجه" مشاوره می دهد در نظر بگیرید. یک فیلمبرداری باز نشان می دهد که وی در روی نردبان تلوتلو میخورد و به پایین و خیابان چشم میدوزد.
فلش بک ها نشان می دهند که چرا او نیروی پلیس را بی پاسخ گذاشته و یک برج ناقوس او را به ترس می اندازد و هیچکاک یک لوکیشن بسیار خوب برای نشان دادن مقصود و نقطه نظرش دارد ؛ استفاده از یک مدل در برج ناقوس و زوم کردن لنز ها و همزمان نشان دادن دیوار ها و عقب کشیدن دوربین.
حالا محیط استدلال یک کابوس را اینجا دارد اما متوجه راه های ناواضح تری می شوید که فیلم کم کم در به مفهمومی در حال سقوط هست ، و "اسکاتی" در حال رانندن روی تپه های سان فرانسیسکو هست و اینکه چطور واقعاً عاشق شده است.
اینجا یک عنصر دیگر دیده می شود ؛ عنصری که کمتر مورد دید قرار گرفته که فیلم "سرگیجه" رافیلم بزرگی می کند. از لحظه ای که ما در راز فرو می رویم ، فیلم منحصراً در مورد "جودی" هست ؛ درد او ، فقدانش ، تله ای که او در دامش هست ، هیچکاک باذکاوت داستان را استادانه پیش می برد که وقتی که دو کاراکتر در لوکیشن کلیسا هستند و بالا می روند ما هر دو شخصیت را خواهیم شناخت و از یک لحاظ "جودی" نسبت به "اسکاتی" کم خطار هست . خطری است که در کمین "جودی" هست و توسط "نواَک" ایفای نقش می شود . او یک وسیله ای بوده است که همین طور "اسکاتی" آن را حس کرده است . او در حقیقت یکی از دلسوزترین شخصیت های زن در فیلم های "هیچکاک" هست . بار ها و بارها در فیلم هایش به طور گفتاری و تلویحی زنان را در فیلمهایش به افترای حقارت می کشد و مو و لباسهایشان را بر اساس دید گاه های خود ، به عنوان نمادین ، فساد جلوه می دهد. "اسکاتی" در "سرگیجه" در اصل با قربانی های نقشه هایش احساس همدردی می کند و "نواَک" برای بازی کردن شخصیت "جودی" آن را خیلی سخت توصیف می کند و "هیچکاک" انتخاب بازیگران را به خوبی انجام داده است . از خودتون بپرسین چطوری پا پیش میذارین و صحبت میکنین اگر در یک درد تحمل ناپذیر و دوباره به "جودی" ، فکر کنید و خود را مقایسه کنید.
فیلم Vertigo ، ساخته سال 1985 ، به کارگردانی آلفرد هیچکاک ، نامزد 2 رشته اسکار بهترین کارگردان هنری و بهترین موسیقی متن در سال 1956 است که با امتیاز 8.5 در رتبه 45 از بین 250 فیلم برتر تاریخ سایت imdb قرار گرفته است . در نگاه اول به فیلم امتیاز فیلم برای ما کمی سوال برانگیز خواهد بود ، داستانی تا حدی ساده ( و در این زمان کلیشه ای ) چگونه چنین امتیازی را از بین منتقدین و کاربران برای خود دست و پا کرده است ؟ مسئله اینجاست ، ما در فیلم با مسئله سواستفاده ای برای دزدی طرفیم که مطمئنا مسئله خیلی جذابی نیست ( یا دیگر نیست ) شاید برای زمان خود خیلی بوده ولی برای زمان ما خیلی ساده است ، اما اینطور نیست ، با اینکه فیلم هیچکاک در مورد خیانت است و دزدی است ولی اصلا روی این ماجرا رژه نمی رود و تمرکز واقعی خود را بر روی شخصیت اصلی اش قرار می دهد و روحیات او در کلیه موارد . چندی پیش تحلیل فیلم های بعد از ظهر سگی و رفیقان خوب نیز در سایت گذاشته شد ، در اصل این فیلم ها نابودی به نمایش در می آمد ، چه در این دو فیلم چه در خیلی فیلم های دیگر ، مثلا پدر خوانده یا راننده تاکسی ، همه به موضوع سقوط درونی شخصیت های خود می پردازند و در کنار آن مسائل زیبای دیگری را نیز نمایش می دهند ، زیبایی فیلم هیچکاک به این بود که برعکس بقیه فیلم ها به هیچ وجه بر روی داستان های اطراف شخصیت اصلی اش پافشاری نمی کرد و فقط و فقط روی شخصیت اصلی خود انگشت گذاشته بود و از این نظر من هم این فیلم را شاهکار می دانم ، البته به هرکسی برای دیدن پیشنهادش نمی کنم ، چون شاید افرادی همچون خودم که با سینمای امروز بزرگ شده اند نتوانند لذت کافی را با فیلم های سبک هیچکاک داشته باشند ، فیلم هیچکاک نیازمند یک چیز است ، درک عمیق و بدون آن فقط فیلم هایی کلیشه ای در دید مخاطب خواهند بود .
در آغاز داستان ، جان را می بینیم که همراه با پلیسی در بالای ساختمان ها دنبال یک نفر هستند ، از همین اول تاکید کردن بر روی شخصیت اصلی را می بینیم ، وقتی جان پایش لیز می خورد و از روی سقف آویزان می شود دوربین دیگر کاری به دزد و پلیس ندارد و فقط روی جان تمرکز می کند تا جایی که پلیس هم به فکر جان می افتد ، دوربین نگاهی به او می اندازد . اول ترس جان را می بینیم ، او ارتفاع بلند را می بیند ولی این مسئله فقط کافی برای تعریف ترس های بعدی او در فیلم نیست ، افتادن پلیس دلیل را برای ما روشن می کند ، در واقع ترس اصلی جان پس از دیدن مرگ پلیس بخاطر افتادن از همچین ارتفاعی شکل می گیرد ، دو ترس در وجود او رخنه می کند ، 1 – ترس از ارتفاع یا بهتر ترس از مرگ ، 2 – ترس از مسئولیت خود در مرگ دیگران ، بنظرم اگر مرگ پلیس اتفاق نمی افتاد ترسی که در جان بعد از این حادثه شکل می گیرد کمی مسخره جلوه می کرد .
حال با یک جان جدید طرفیم ، جانی که از مرگ می ترسد ، چرا قبلا نمی ترسید چون با آن حتما رو به رو نشده بوده . این مسئله درونی جان او را از هرچیزی دور می کند و به هرچیزی جذب ، او که از مرگ هراس دارد از کار خود دست می کشد ، جرات ندارد به کافه ای که کمی از سطح زمین ارتفاع دارد برود ، او در حال فرار از مرگ است و جرات رویارویی با آن را هم ندارد . بهتر است برای تحلیل فیلم به تحلیل شخصیت ها همچون خود فیلم بپردازیم و اتفاقات را حول آنها توضیح دهیم .
جان
خب جان شخصیت اصلی فیلم است و در واقع کل فیلم برای تعریف او ساخته شده است . بحث تا اینجا آمد که جان بخاطر ترس از مرگ به چه چیزی روی می آورد ، دوری از همه سختی ها ، رسیدن به همه لذت ها . او از کار فرار می کند ، از ارتفاع فرار می کند ، به هیچ وجه هم حاضر به مقابله با آن نیست ، البته تا وقتی که شرایط او را وادار کند . او هر روز بیکار می گردد ، به نامزد قدیمی خود میچ که دوست حالای اوست سر می زند ، تنها کسی است که به او اعتماد دارد و چند سالیست او را می شناسد ، البته حسی در این موقعیت او را اذیت می کند ، تنهایی ، و او بخاطر ترسش از مرگ سریعا هرچیزی را برای مقابله با آن می پذیرد ، دوستش با او تماس می گیرد و بعد از ملاقاتی متوجه می شویم که کارخانه ای که صاحب آن همسرش است را مدیریت می کند ( دقت کنید همین لحظه فکر شما مسئله خیانت به همسر را به یاد می آورد ، بله هیچکاک سریعا شما را با مسئله پلیسی خودش رو به رو می کند که مبادا از شخصیت اصلی اش دور شوید ) ، او از جان می خواهد همسرش که چند وقتی است کارهای عجیب می کند را دنبال کند ، جان از این مسئله سرباز می زند و آن را قبول نمی کند ، ذهن هراسان او حوصله ترسی دیگر را ندارد ، ولی دوست او زرنگ تر است و از جان می خواهد همسر وی را نیز ببیند ، و وقتی جان همسر دوستش را در رستوران می بیند ، همان حس فرار از مرگ که او را به پذیرش خیلی چیزها بدون فکر دعوت می کند ( هوس ) چشمان وی را کور می کند ، جان وقتی چهره زیبای مادلین را می بیند دیگر برایش مهم نیست که با چه مسئله ای رو به رو است ، همینجا او کمی از ماجرا دور می شود و همینطور به مادلین نزدیک . تعقیب و گریز ها شروع می شود ، رفتار های عجیب مادلین را می بینیم که کمی ما را هم گمراه می کند ، البته نه خیلی جدی . وقتی حرف های شوهر مادلین را می شنویم ، جعلی بودن رفتار های مادلین کمی برای ما تعریف می شود و به مسئله اصلی نزدیک تر می شویم .
هنگام افتادن مادلین در آب و پریدن جان برای نجات دادن او ، مسئله جدی تر می شود ، جان دیگر هم مادلین را از نزدیک دیده ، با او حرف زده و به اندازه کافی بخاطر حس تنهایی خود که سعی در ارضای آن دارد به مادلین وابسته شده است ، او نه بخاطر معمای قضیه ، بلکه بخاطر خود مادلین این ماجرا را ادامه می دهد . ماجرا تا جایی پیش می رود که این دو کاملا عاشق هم می شوند و جان بدون فکر به اینکه مادلین شوهر دارد خود را ، قلب خود را به او می سپارد و دلیل تمام اینها در اول فیلم آمده ، ترس از مرگ و سعی در فرار از آن . در اینجاست به نقطه عطف داستان می رسیم ، بالا رفتن مادلین و عقب ماندن جان از او و در آخر افتادن مادلین و مرگ او . در اینجا یاد فیلمی افتادم ، فیلم عزیز میلیون دلاری ، هنگامی که شخصیت اصلی ضربه می بیند و فلج می شود در واقع داستانی جدید آغاز می شود که در آخر با داستان قبلی به هم می رسند . اینجا هم با مرگ مادلین در واقع داستان جدیدی در مورد جان آغاز می شود ، او کاملا در زندگی خود شکست خورده و به یک درک رسیده است ، فرار از مرگ به نابودی زندگی وی می رسد ، ولی او دیگر کاملا نابود شده و راه برگشتی وجود ندارد . حقیقت که او دوست داشت نابود شده و دیگر هدفی در زندگی خود بجز رسیدن دوباره به مادلین نمی بیند برای همین وقتی کسی شبیه به مادلین را می بیند او را دنبال می کند ، با او آشنا می شود و سعی می کند او را شبیه مادلین خود کند ، زندگی بی هدف او فقط سعی در رسیدن به یک رویا دارد ، مادلین .
در جایی که متوجه می شود جودی همان مادلین است ( با دیدن گردنبند ) ، او حقیقت را می بیند ! او می بیند که دنیا با او چکار کرده ، دنیایی که بخاطر ترس از مرگ حاضر شده خوشی هایش را فقط بپذیرد ، اینجاست که می فهمد برای خلاصی از این درد ، باید با خود آن مواجه شد ، شاید در هنگام دیدن فیلم جان را دیوانه فرض کنید ولی بنظر من جان در اینجا به اوج رسیده است و دیگر خود را به راحتی به دنیای اطرافش نمی سپارد ، او جودی یا مادلین را نیز دیگر قبول ندارد ، او با درون خود به مبارزه برخواسته ، او آزاد شده . سرگیجه ای زندگی برای او ایجاد کرده بود به خودش باز میگشت و او این مسئله را خوب فهمید .
مادلین و میچ
مادلین و میچ که تصمیمات درستی در زندگیشان نگرفته اند در آخر به یک چیز می رسند ، حسرت . دراول میچ ، که می فهمیم نامزد جان بوده و پس از سه هفته او نامزدی را بهم زده است ، وقتی جان به این مسئله اشاره می کند چشمان میچ نشان داده می شود که انگار به هیچ وجه از این کرده خود راضی نبوده ، با اینکه جان می گوید من هنوز دم دستم ، ولی غرور میچ اجازه نمی دهد به اشتباه خود اعتراف کند و در لحظه ای از زندگیش به شکستی بزرگ می رسد ، حسرت ، وقتی متوجه سقوط درونی جان می شود آنهم بخاطر زنی دیگر ، شروع به حسرت خوردن می کند که چرا به اشتباه خود زودتر اعتراف نکردم و حالا باید تا آخر زندگی ام حسرت بخورم . مادلین یا جودی هم همین گونه اند ، مادلین عاشق جان می شود ولی بخاطر پول او را رها می کند ، هنگامی که بعد از ماجرای مرگ دروغین این دفعه به نام جودی با جان آشنا می شود ، شروع به حسرت خوردن می کند و برای رفع آن تمام شرایط جان را می پذیرد ، حاضر می شود که دوباره مادلینی باشد که جان عاشق او بود ولی دیگر کمی دیر است . اشتباهات ما در آخر همیشه به حسرت ختم می شوند ، کارهایی که نباید می کردیم و کردیم و کارهایی که باید می کردیم و نکردیم .
سخن آخر
من فیلم هیچکاک را دیدم و از آن لذت بردم ولی فرق این فیلم با فیلم های این دوره در این بود که ، من باید فیلم های زمانه خودمان را برای تحلیل حداقل دوبار ببینم ، زیرا به هیچ وجه نمی توان لذت دیدن فیلم در دفعه اول را با تفکر در آن از بین برد. اما تماشای فیلم هایی مانند سرگیجه، در همان بار اول هنگام نیازمند تفکر و تامل هستند تا نهایت لذت، از دیدن از آنها حاصل شود . من این فیلم را به هرکسی پیشنهاد نمی کنم ، اگر علاقه مند به سبک کلاسیک هستید این فیلم فوق العاده است ولی اگر تنها اهل فیلم های امروزی هستید فکر نکنم این فیلم برای شما ساخته شده باشد.
مترجم : علی نصرآبادی
تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی