مقاله "برگمان و خدا" به نقل از کتاب رویا - پناهگاه: اینگمار برگمان و سینمایش
متن زیر مقاله ای است به نام "برگمان و خدا" که از کتاب "رویا - پناهگاه: اینگمار برگمان و سینمایش" نقل گردیده است. این کتاب که به کوشش مسعود فراستی است، شامل مقالات متعددی در رابطه با این کارگردان بزرگ است. این مقاله در قالب دو بخش در وبسایت "پی جو" منتشر میگردد.
بخش اول
وقتی فرانسوا تروفو برای اولین بار فیلمی از اینگمار برگمان را دید، گفت: ((مردی است که همه ی آن کارهایی را کرده که ما خوابش را می بینیم. همانطورفیلمهایش را ساخته که یک رمان نویس کتابش را می نویسد.ولی به جای قلم از دوربین استفاده کرده است.))

او یکی از مولفان سینماست خود برگمان هم گفته است((فیلم، با تمام پیچیدگی در ساختنش،روشی است که من برای گفتن حرفهایم به آدمها به کار می برم))
برگمان دوربینش را برای خلق رسانه ای فراگیر در حیطه ی ارتباط انسان با خدا-در کنار مشکلش با شیطان-به کار برده است و دراین میان، دو چیز بر فیلمسازی برگمان تاثیر گذاشته است:یکی،پس زمینه ی کار در تاتر،که مهارت او در کار با مجموعه ی ثابت و همیشگی بازیگرانش را تجزیه می کند،ودیگری سالهای اولیه ی زندگیش،عنوان پسر یک کشیش پروتستان که دلیلی برای دغدغه هایش درباره ی زوایای تاریک تر حقایق مذهبی در فیلمهایش است.از همان اوایل کارش در فیلم زندان در سال 1948 یکی از شخصیتهای فیلم میگوید: ((اگر بتوانی به خدا ایمان دشته باشی،هیچ مشکلی نیست،اگر نتوانی هیچ راه حلی نیست)) ولی در یک دهه بعد از آن،تعدادی فیلم کمدی ساخت که بیشتر به مشکلات بین جنسهای مخالف می پرداختند وبر اهمیت توافق بین زن و مرد تاکید داشتند،از آن جمله درسی در عشق(1954)ولبخندهای شب تابستانی(1955).ولی با ساختن مهر هفتم(1956)،مجموعه فیلمهایی را آغاز کرد که مشکلت ناشی از حضور شیطان را برای یک انسان مومن مطرح می ساخت.همان طور که آنتونی اسکیلاچی،منتقد سینمایی هم نوشته است،این فیلمها یک گام هم از جمله ایی که در فیلم زندان نقل قول شد فراتر می روند،چرا که در مجموعه آثاری که از مهر هفتم شروع می شود،شاهد عذاب کسانی هستیم که به خدا ایمان دارند،ولی دچار مشکل هم هستند.مشکلی به نام شیطان.
خود برگمان فرآیند فیلمسازیش را فراچنگ آوردن((پرتویی از نور درخشانی))توصیف می کند که ((از محفظه ی تاریک ضمیر ناخودآگاهمان به بیرون می آید.اگر بتوانم مسیر این پرتو را به آخر دنبال کنم و این کار را به دقت انجام دهم،فیلم کاملی به وجود خواهد آمد)).
و آن پرتویی که برای ساختن مهرهفتم به کار گرفته،داستان شوالیه ی قرون وسطایی وارسته ای است که به نام آنتونیوس بلاک (ماکس فون سیدو) که از جنگهای صلیبی به کشورش،سوئد بر می گردد و سرزمینش را گرفتار طاعون می بیند.

ایمان متزلزل بلاک، او را در موقعیتی قرار میدهد، بیم بی ایمانی خدمتکارش، جونز وایمان ساده دلانه ی شعبده باز دوره گردی به نام جاف و همسرش میا (بی بی اندرسون) که بلاک در راه ملاقاتشان می کند. بلاک آرزو می کند که ای کاش مثل آنها ایمان داشت یا مثل جونز به کلی خدا را انکار می کرد. با خودش می گوید: ((چرا نمی توانم خدا را در درون بکشم؟ چرا با اینکه میخواهم نفرینش کنم و می خواهم از قلبم بیرونش کنم،باز هم در این راه پر درد و رنج رهایم نمی کند؟ چرا؟ با وجود همه ی اینها، مثل واقعیت فریبنده ای می ماند که نمی توانم کنارش بگذارم؟ من شناخت می خواهم نه ایمان.))
وقتی مرگ با تن پوش سیاهی می آید تا جان او را هم بر اثر ابتلای به طاعون بگیرد،بلاک در مسابقه ی شطرنج بر او پیروز می شود و این فرصت را می یابد که قبل از مرگ یک کار پر معنا انجام دهد، چون معتقد است تمام زندگانیش بی معنی بوده است.بلاک تصمیم می گیرد که از این فرصت برای نجات جاف، میا و فرزند کوچکشان، میکاییل از چنگ طاعون استفاده کند. چه این خانواده طبق نظر برخی منتقدان استعاره ی ((خانواده ی مقدس))باشد و چه نباشد، این تصمیم به بلاک این توان را می دهد که با تسیم و رضا با مرگ رودررو شود.
در صحنه ی پایانی،جاف و میا دارند روی تپه ای با پسر کوچکشان بازی میکنند و این تنها صحنه ای است که برگمان اجازه می دهد تا نورآفتاب بر آن چشم انداز سراسر خاکستری تمام فیلم بتابد.
آنها بلاک و دیگران را می بینند که در افقی دور، دست در دست هم رقص مرگ می کنند. جاف با نقل قول از کتاب مکاشفات یوحنا، که عنوان فیلم هم از آن گرفته شده، می گوید که باران صورت هایشان را خواهد شست و اشکهای خشکیده را از روی گونه هایشان خواهد زدود.

در توت فرنگی های وحشی(1957) با مرد دیگری آَنا می شویم که به پایان عمرش نزدیک می شود،عمری که خودش آن را عمر تلف شده میداند.این بار قهرمان داستان، دکتر ایزاک بورگ پیر است که به دانشگاه لوند می رود تا برای خدماتش به انسانست نشان افتخار بگیرد. این سفر و دیدن دوباره ی چشم ندازهای آشنای راه، به یک سفر در طول زندگیش بدل می شود و با یادآوری تدریجی خاطراتش، به نوعی خودشناسی نیز می رسد.عروسش رانندگی میکند و در راه به او می گوید که شوهر اوالد (پسر ایزاک)، که او هم دکتر است، از او می خوهد که بچه اش را سقط کند، چون اوالد نمیخواهد که فرزندش به این دنیای پر از فساد پا بگذارد.
سر راه سه جوان را سوار می کنند، دو پسر و یک دختر. دختر(بی بی اندرسون) او را به یاد اولین عشقش می اندازد که بعدها با برادرش ازدواج کرده است. کم کم متوجه میشود که چطور از آن موقع تا به حال آدم سرخورده ای شده است. در می یابد که چطور ازدواج ناموفق او موجب بدبینی پسرش شده است. در رویارویی با خاطراتش و کنار آمدن با گذشته بالاخره در پایان سفر موفق می شود پسرش را با استدلال قانع کند و اینجا تماشاگر به یاد دعای تسلیم آنتونیوس بلاک در مهر هفتم می افتد که بر((بر ما ببخشای، چرا که حقیر، هراسان و نادانیم))
دغدغه ی وجود خدا و اجازه ی حضور شر در جهان خاکی ، در توت فرنگی های وحشی در قالب دو پسر جوان مسافر تجلی پیدا می کند؛ یکی در قالب دانشجوی الهیات و دیگری در یک هنرمند که مدام درباره ی مسایل بحث میکنند و هردویشان نیز می تونند تمثیلی از شخصیت خود برگمان باشند؛ هنرمندی که تردیدهای مذهبیش را در فیلمهایش کنکاش می کند. در لحظه ایی از فیلم، دانشجوی الهیات عصبانی می شود و به جوان هنرمند حمله می کند و او در پاسخ می گوید که این نحوه ی بحث کردن برای اثبات وجود خدا چندان قانع کننده نیست.

در خیلی از آثار برگمان،ایمان به خدا تنها پس از یک تجربه ی کوبنده به وجود می آید که شخصیت داستان را واقعا در تسلیم به رضای خدا به زانو در می آورد؛ تجربه ای که در زندگی این جهانی قابل درک نیست، مثل فیلم چشمه ی باکرگی(1960) که یک جایزه ی اسکار هم گرفت. فیلم بر اساس یک افسانه ی قرون وسطایی ساخته شده که در آن، دختر جوانی سر راهش یرای مراسم عشای ربانی، توسط دو چوپان وحشی مورد تجاوز قرار گرفته و به قتل می رسد. وقتی پدر دختر حقیقت را می فهمد،از باورهای مسیحیش دست می کشد و بی رحمانه نه تنها آن دو چوپان، بلکه برادر کوچکشان را هم می کشد؛ برادری که در آن جنایت نقشی نداشت. بعد در کنار جسد دخترش زانو میزند و با درک این نکته به درگاه خدا استغاثه می کند ((خدایا ! تو شاهد بودی،هم شاهد مرگ فرزند بی گناهم، هم شاهد انتقام جویی من. تو گذاشتی این اتفاق بیفتد و من نمیفهمم چرا و حالا از تو طلب بخشایش می کنم. هیچ راه دیگری برای آشتی با دستهایم سراغ ندارم، راه دیگری هم برای زندگی نمی یابم)) بعد یک چشمه ی آب از یک جایی می جوشد که جسد دخترش در آنجا افتاده.

خیلی ها گمان کردند که پس از این نشانه ی محکم گرایش به خدا، برگمان در جنبه های مثبت تری کنکاش در مذهب را شروع می کند. ولی در عوض برگمان پس از این فیلم تریلوژی را آغاز کرد که نشان می دهد چطور کسانی که نمی توانند با دیگر انسانها ارتباط برقرار کنند، از ارتباط با خدا هم در می مانند. خود برگمان توضیح می دهد: ((بیشتر آدمهای این سه فیلم مرده اند؛ کاملا مرده. کسانی که نمی تواننند عشق بورزند یا هر نوع احساسی را تجربه کنند، آدمهایی هستند که راه را گم کرده اند، چون نمی توانند کسی را درک کنند.)) این سه فیلم عبارتند از :همچون در یک آیینه(1961)، نور زمستانی(1963) و سکوت(1963). بعضی از منتقدان از این فیلمها استقبال نکردند چون شخصیتهای هر فیلم نسبت به فیلم قبلی به تدریج از خدا و انسان دورتر می شود. با این حال این حقیقت که این آثار به از دست دادن ایمان می پردازند نه ایمان آوردن، نشان از عقاید خود برگمان نیست. حتی اگر ترتیب ساخته شدن فیلمها عکس این ترتیب بود، مضمونشان به راستی همین بود. در این آثار بیشتر به نیاز انسان به عشق زمینی والهی تاکید می شود تا فقدان این دو عشق در شخصیتهای داستان.
همچون در یک آیینه کلید درک این تریلوژی است. قبل از شروع فیلم این کلمات از پل مقدس به پرده نقش می بندد: ((چرا که ما اینک همچون در یک آیینه می بینیم، ولی در آن لحظه چهره به چهره هستیم. این که شناخت من ناقص است، ولی در آن لحظه به طور کامل درک خواهم کرد، حتی اگر پیش از آن هم به طور کامل درک شده باشم. پس سه چیزی که باقی می ماند ایمان، امید و عشق است و در آن میان عشق از همه با شکوه تر است.))
فیلم در باره ی کارین((هریت اندرسون)) زن جوانی است که در آستانه ی جنون قرارد دارد. او در طول زندگیش هرگز عشق زمینی را درک نکرده است وبه همین دلیل تصویر تحریف شده ای از عشق به خدا در ذهن می پروراند. مادرش، وقتی که او و برادرش مینوس کوچک بوده اند مرده است. پدرش دیوید رمان نویسی است که مثل دکتر بورگ در توت فرنگی های وحشی، به دلیل مشغله های کاری خانواده اش را نادیده گرفته است. شوهرش مارتین مردی خوش قلب اما دست و پا چلفتی است که هرگز نتوانسته رابطه ایی عمیق با همسرش برقرار کند. کارین آرزو دارد خدا را همانطور که هست بشناسد، که این تماشاگر را به یاد جمله ی آنتونیوس بلاک، شوالیه ی مهر هفتم می اندازد:((من شناخت می خواهم نه ایمان)).
در اوج فیلم کارین دچار توهمی می شود که در آن خدا را به شکل یک عنکبوت می بیند که میخواهد به او تجاوز کند.از آنجایی که برای کارین عشق زمینی معادل رابطه ی جنسی بوده (که از نظر او رابطه ایی خودخواهانه و حریصانه است) تصویرش از خدا نسخه ی اغراق شده ی همان رابطه است.
پایان بخش اول
ادامه در صفحه: بخش دوم مقاله "برگمان و خدا" به نقل از کتاب رویا - پناهگاه: اینگمار برگمان و سینمایش