معرفی کتاب مجوس
کتاب مجوس با عنوان اصلی The Magus اثری از جان فاولز نویسنده انگلیسی است. فاولز در سال ۱۹۴۵ در دوران جنگ جهانی دوم به خدمت اجباری سربازی رفت ولی جنگ مدتی پس از دوران آموزشی او پایان یافت و او مجبور به شرکت در جبهه جنگ نشد. با این حال در کتاب مجوس، رگههایی از جنگ جهانی دیده میشود که میتوان گفت اگر نبود خواندن کتاب بسیار خستهکننده میشد.
جان فاولز دورانی را در یونان گذراند که تاثیر عمیقی در او گذاشت. اتفاقات اصلی کتاب مجوس نیز در یونان رخ میدهد. فاولز در طول اقامتش در یونان به شعر نوشتن مشغول بود. در سال ۱۹۶۵ کتاب مجوس که نویسنده بیشتر از ده سال بر روی آن کار کرده بود منتشر شد و اتفاقا استقبال از این رمان بسیار زیاد بود. از جمله دیگر کتابهای معروف فاولز میتوان به کلکسیونر و زن ستوان فرانسوی اشاره کرد.
در پشت جلد رمان مجوس، متنی بسیار وسوسهانگیز آمده است که مخاطب اگر دقت نکند ممکن است به راحتی گرفتار جذابیت آن شود و در ادامه تصمیم به خرید کتاب بگیرد. متن پشت جلد کتاب چنین است:
مجوس را همراه کلکسیونر و زن ستوان فرانسوی، شاهکار جان فاولز و از مهمترین رمانهای قرن بیستم میدانند. سال ۲۰۰۳ در نظرسنجی مشهور بیگرید (big read) که به منظور انتخاب محبوبترین کتابها نزد انگلیسیها برگزار شد، مجوس به فهرست صد کتاب برتر راه پیدا کرد. در کنار آثاری چون آرزوهای بزرگ، جنایت و مکافات، آنا کارنینا و اولیس.
این قسمت از متن پشت جلد از مقدمه مترجم انتخاب شده است. پیمان خاکسار – مترجم کتاب – در مقدمه خود به دو لیست دیگری اشاره کرده است که در سال ۱۹۹۹ توسط modern Library تهیه شده است و مجوس در این لیستها دیده میشود. اما آیا کتاب مجوس آنقدر قوی و درجه یک است که مترجم در مقدمه خود آن را در کنار آرزوهای بزرگ، جنایت و مکافات، آنا کارنینا و اولیس قرار دهد؟ پاسخ ما به این سوال «خیر» است. حداقل، پاسخ ما به رمان مجوس با این ترجمه و این وضعیت از سانسور قطعا «خیر» است. در ادامه با معرفی کامل کتاب همراه ما باشید تا بیشتر در این مورد صحبت کنیم.
خلاصه کتاب مجوس
داستان این رمان درباره فردی به نام نیکلاس اورفه است که که بر ادبیات انگلیس تسلط دارد و حتی اشعارش در مجله مدرسه چاپ شده است. نیکلاس درباره خودش میگوید «رفتم آکسفورد و آنجا کمکم متوجه شدم آن آدمی نیستم که دوست داشتم باشم.» پدر و مادرش هم به نوع زندگیای که نیکلاس دوست داشت در پیش بگیرد مشکل داشتند و با تحقیر به آن نگاه میکردند. اما این نگاه تحقیرآمیز به زودی از بین رفت و نیکلاس زندگی را آنطور که خودش میخواست ادامه داد.
یک نوع از خود بیگانگی و بیزاری از آدمهای اطراف و البته قبول نشدن در مصاحبههای شغلی، باعث میشود که نیکلاس برای معلمی در مدرسه لرد بایرون در جزیرهای در یونان اقدام کند. مدتی طول میکشد تا جواب درخواست او داده شود و در این مدت کوتاه، نیکلاس وارد زندگی دختری به نام الیسون میشود. آشنایی این دو بسیار عادی و حتی میتوان گفت سطحی با هم آشنا میشوند اما خیلی سریع با هم جور میشوند و رابطه احساسی میان آنها شکل میگیرد. در همین زمان، جواب میآید که نیکلاس شغل معلمی را به دست آورده است.
در این فاصله زمانی که نیکلاس با الیسون آشنا میشود، ما با شخصیت نیکلاس بیشتر آشنا میشویم. پی میبریم که او خدا را قبول ندارد و بهنظر آدمی است که در لحظه هرآنچه را که فکر کند درست است انجام میدهد و در قید و بند مسئولیتی که در ادامه ممکن است بر دوشش بیفتد نیست. در همین فاصله یک نکته مهم دیگر را متوجه میشویم و آن هم جنبه هوسباز بودن شخصیت نیکلاس است. در قسمتی از کتاب در این باره میخوانیم:
روزی در یکی از اتاقهای گالری تیت ایستاده بودیم. الیسون کمی از وزنش را روی من انداخته بود و دستدردستم با حالت بچگانهی انگار آبنبات به دهانش به تابلویی از رنوآر نگاه میکرد. یکآن احساس کردم ما یک بدنایم، یک آدم، و اگر همان لحظه ناپدید شود نیمی از وجودم را گم کردهام. حسی هولناک و مرگآسا که هر کس کمتر از من حسابگر و خودخواه، بهراحتی درک میکرد نامش عشق است. من فکر کردم هوس است. یکراست رفتیم خانه. (کتاب مجوس اثر جان فاولز – صفحه ۴۴)
نیکلاس به شکلی غمانگیز الیسون را رها میکند و راهی یونان میشود. راهی جزیره فراکسوس که در آن شغل معلمی را قبول کرده است. میتوان گفت داستان اصلی کتاب از اینجا آغاز میشود و بیشتر از ۸۰ درصد اتفاقات کتاب در این جزیره است که رخ میدهد.
نیکلاس قبل از اینکه راهی یونان شود با افرادی که قبلا در فراکسوس معلم بودند صحبت میکند تا شاید از تجربیات آنها استفاده کند. اما در کمال تعجب میبیند که یکی از آنها به او هشدار میدهد که از «اتاق انتظار» دوری کند. و توضیحی هم نمیدهد که اتاق انتظار چیست و نیکلاس باید دقیقا از چه چیزی دوری کند. قسمت معمایی کتاب از همینجا آغاز میشود و تقریبا تا آخرین صفحات کتاب ادامه پیدا میکند.
نیکلاس وارد جزیره میشود و بعد از چند روز با گشت و گذار در جزیره متوجه تابلویی میشود که روی آن نوشته شده: اتاق انتظار. احتمالا همانطور که همه میتوانند حدس بزنند، نیکلاس نه تنها از اتاق انتظار دوری نمیکند بلکه با سر وارد آن میشود. اتاق انتظار نام خانهای است که «کنخیس» در آن زندگی میکند. شخصیت مرموزی که اهالی جزیره به ندرت از او چیزی میدانند. کنخیس، نیکلاس را با استفاده از داستانهای مختلف وارد یک بازی پیچیده میکند و هیچ سرنخی از اتفاقات در اختیارش قرار نمیدهد. قسمت دیگری از متن پشت جلد کتاب به این بازی اشاره دارد:
«شما به دنیاهای دیگه سفر میکنید؟»
«بله. من به دنیاهای دیگه سفر میکنم.»
لیوانم را گذاشتم روی میز و یک سیگار درآوردم و قبل از اینکه دوباره شروع کنم به حرف زدن، روشنش کردم.
«سفر جسمانی؟»
«اگه بتونی به من بگی جسم کجا تموم میشه و ذهن کجا شروع، اون وقت جوابت رو میدم.»
درباره رمان جان فاولز
قبل از آغاز کتاب، نقل قولی از مارکی دو ساد آمده است که به خوبی نشان میدهد ما به چه کتابی روبهرو هستیم. نقل قول دو ساد چنین است: «یک هوسباز حرفهای بهندرت انسانی قابلترحم است.» وقتی هم کتاب را شروع میکنیم به طور کاملا آشکاری میبینیم که این هوسباز کسی نیست جز شخصیت اصلی کتاب، یعنی نیکلاس اورفه. از قضا این هوسباز حرفهای اعتقادی هم به خدا ندارد. حال شما در نظر بگیرید کتابی که شخصیت اصلی آن چنین فردی است آیا اساسا اگر ترجمه شود، کتاب خوبی خواهد بود؟
از ابتدای کتاب تا زمانی که ما با شخصیت کنخیس روبهرو میشویم همهچیز در داستان خوب پیش میرود اما کمی بعد از آشنایی با کنخیس و بازیهای او، ما به عنوان خواننده کتاب، شروع میکنیم به دنبال «چرا»هایی که داستان بازی کنخیس را درک کنیم. چرا کنخیس باید کسی را که تا حالا ندیده است به این شکل به بازی بگیرد؟ هدف این کارها چیست و اصولا چرا نیکلاس؟ و دهها سوال دیگر که هیچکدام پاسخ داده نمیشوند مگر در آخرین صفحات کتاب. اما در این میان ما به عنوان خواننده با نیکلاس همراه هستیم. شخصیتی که به هیچ وجه قابل درک نیست. حتی نمیتوان به او اعتماد کرد. دلیل و منطق یا فلسفه خاصی در کارهای نیکلاس دیده نمیشود و من شخصا به هیچ وجه درک نمیکردم که چرا همچنان در بازی کنخیس مانده است.
این موضوع و ضعفهای دیگر داستان همچنان ذهن خواننده را اذیت میکند تا اینکه زنی وارد بازی میشود و طبیعتا چون نیکلاس یک هوسباز است به دنبال او روانه میشود. این شاید تنها دلیل مشخصی باشد که نیکلاس بازی کنخیس را رها نمیکند. اما همانطور که اشاره شد، ما در این بازی در کنار نیکلاس هستیم و او یک راوی غیرقابل اعتماد و حتی میتوان گفت احمق است. تقریبا ۹۹ درصد تصمیمهای او که خواننده را نیز همراه خود میکشد اشتباه است و فقط باعث گمراهی میشود. دنبال کردن یک بازی با معماهای بسیار زیاد به همراه یک هوسباز به معنای واقعی کلمه خارج از حوصله من است.
در کنار همه اینها باید به ترجمه کتاب اشاره کرد. ترجمهای که حتی اگر متخصص نباشید به راحتی میتوانید تشخیص دهید که به هیچ وجه یک ترجمه خوب نیست. ترجمه این رمان حتی نزدیک خوب هم نیست و سانسورهای احتمالی کار را دوچندان سخت میکند. مخصوصا وقتی که به قیمت ۱۰۵ هزار تومانی کتاب فکر میکنیم.
نویسنده هم بعد از مدتی در کتاب مجوس تغییراتی ایجاد کرد و یک نسخه بازنگری شده منتشر کرد چرا که با وجود استقبال زیاد بسیاری گفته بودند از این کتاب راضی نیستند! در نظر بگیرید که نظرات خوانندگان در حدی بوده است که خود جان فاولز تصمیم گرفته است صحنههایی از کتاب را کم و زیاد کند! ترجمه این رمان براساس نسخه اول کتاب است و مترجم در پایان دلیل خود را برای اینکار شرح داده است.
اما یک سوال: آیا این کتاب هیچ نقطه قوتی ندارد؟ -البته که دارد. یک رمان تقریبا ۸۰۰ صفحهای اگر نکته مثبتی نداشته باشد هیچ خوانندهای نمیتواند آن را تا انتها بخواند. در قسمتهایی از رمان کنخیس داستانهایی درباره جنگ تعریف میکند که میتوان به شکل داستان کوتاهی در دل رمان به آن نگاه کرد که از حق نگذریم داستانهای خوبی هم بودند. همچنین تولد یک معما از دل یک داستان و معمای دیگر تحسینبرانگیز بود اما در مقابل وارد شدن نیکلاس به این معماها احمقانه بود. در کل از یک جایی به بعد شخصا دنبال این بودم که بفهمم هدف کتاب چی بود. میخواستم بدانم با خواندن این کتاب که اینقدر از آن تعریف میکردند چه چیزی نصیبم میشود. اما وقتی که پایان کتاب رسیدم فقط احساس پشیمانی داشتم. به خودم میگفتم نباید این کتاب را با این ترجمه میخواندم. (و وقتی به قیمت کتاب فکر میکردم بیشتر پشیمان میشدم!)
نکته آخر اینکه اطلاع داشتن از اساطیر یونان باستان و کتابهای شکسپیر میتواند کمک زیادی به فهم اتفاقات کتاب بکند. هرچند که برای درک کتاب راهگشا نیستند اما در طول خواندن رمان میتواند مفید باشد.
جملاتی از کتاب مجوس
- مصاحبههای شغلی بسیاری کردم و چون اشتیاقی را نشان نمیدادم که دنیا از یک جویای کار جوان انتظار دارد، در تکتکشان شکست خوردم. (کتاب مجوس – صفحه ۱۸)
- مسخره نیست؟ میری و فکر میکنی آدمها تغییر میکنند ولی برمیگردی و میبینی همون چیزیند که بودند. (کتاب مجوس – صفحه ۳۰)
- دیگر نمیخواهم زندگی کنم. بیشتر عمرم به نخواستن زندگی گذشته. تنها جایی که خوشحالم این جا در کلاس درس است که مجبورم به چیز دیگری فکر کنم، یا مواقعی که کتاب میخوانم یا سینما میروم. یا توی تخت. فقط وقتی خوشحالم که یادم میرود وجود دارم. وقتی که فقط چشمان و گوشها و پوستم وجود دارند. یادم نمیآید در این دو سه سال اخیر خوشحال بوده باشم. (کتاب مجوس – صفحه ۵۲)
- اولین پیچ را که رد کردم شفافترین حسی که داشتم، حس فرار بود. حس گنگتر، هرچند شدید، این بود که او مرا بیشتر دوست داشت تا من او را، علاوه بر این احساس میکردم به شکلی غیرقابل توضیح برنده شدهام. هیجانم برای سفر به سرزمینی ناآشنا ملازم حس شیرین پیروزی عاطفی شده بود. حس تلخی بود، ولی من همهچیز را تلخ دوست دارم. مثل گرسنهای که بعد از چند گیلاس مانزانیلا میرود سروقت شامی درست و حسابی، رفتم سمت ایستگاه ویکتوریا. برای خودم آواز خواندم. نه برای اینکه تلاش کنم بر غمم سرپوش بگذارم، میلی سرکش و مقاومتناپذیر داشتم به آواز خواندن. (کتاب مجوس – صفحه ۶۰)
- دویدیم سمت روستا. رسیدیم به جایی که احتمالا قبل از حمله خیابان اصلی بود. ویرانی، آوار، تکههای گچ دیوار، الوارهای شکسته، همهجا لکههای زرد لیدیت. باران دوباره شروع شده بود و سنگها برق میزدند. پوست جنازهها برق میزدند. خیلی از آلمانها توی خونهها گیر افتاده بودند. ظرف یک دقیقه خلاصهی کل قصابی جنگ رو دیدم. خون، زخمهای باز، استخوانهای بیرونزده از گوشت، بوی گند دل و رودهی بیرون ریخته از شکمها. (کتاب مجوس – صفحه ۱۵۷)
- ما حدود سیزده هزار نفر کشته دادیم – سیزده هزار ذهن، خاطره، عشق، حس، دنیا، کهکشان – چرا که ذهن انسان کهکشانتره تا خود کهکشان – و همه اینها برای چندصد متر گِل که مفت هم نمیارزید. (کتاب مجوس – صفحه ۱۶۶)
- چشمانش تمنا میکردند که حرفهایش را باور کنم و به شکلی غیرقابل درک از صرف تظاهر به باور حرفهایش دست کشیدم. میدانستم مدارک میتوانند دروغ بگویند، صدا میتواند دروغ بگوید، حتی الحان صدا میتوانند دروغ بگویند، ولی چشمها عریانیای دارند؛ تنها عضو بدن انساناند که هرگز فریبکاری نیاموختهاند. (کتاب مجوس – صفحه ۴۱۰)
مطالب مرتبط:
معرفی کتاب همه مي ميرند اثر سيمون دوبوار
نقد و بررسی کتاب مزرعه
معرفی کتاب یک بعلاوه یک اثر جوجو مویز
معرفی کتاب دختری با خالکوبی اژدها از استیگ لارسن
معرفی کتاب چگونه پروانه شدم اثر اروین دیالوم
معرفی کتاب دنیای سوفی کتابی از یوستین گردر
منبع: کافه کتاب