معرفی کتاب فلانفلان شدهها
ادبیات در طول تاریخ رسالتهای بسیاری بر عهده داشته است. یکی از راههای شناخت هر عصر تاریخی و مقتضیات و شرایط اجتماعی، سیاسی و فرهنگیاش مطالعهی آثار ادبی آن دوران است. طنز از زمانهی شاعری چون عبید زاکانی تا کنون همواره راه بسیاری از شاعران و نویسندگان برای بیان انتقاداتشان بوده است. زبان طنز از تأثیرگذاری بیشتری برخوردار است و از سوی دیگر دست شاعر و نویسنده را باز میگذارد تا تلخی حرفهایش را تعدیل کند. عزیز نسین شاعر ترکزبان ترک یکی از شاعران شجاعی است که رسالت ادبی خود در قبال جامعه را بهخوبی به انجام رسانده است. طنز سیاه عزیز نسین همواره خاری در چشم ظالمان بوده و هیچکس از گزند زبان او در امان نبوده است. فلان فلانشدهها اثر دیگری از اوست که حرفهای بسیاری برای گفتن دارد.
دربارهی کتاب فلان فلان شدهها اثر عزیز نسین
فلان فلانشدهها مجموعهای از داستانهای کوتاه عزیز نسین aziz nesin نویسندهی طنزپرداز ترکیه است. این مجموعه داستانها نیز مانند سایر آثار عزیز نسین با لحن طنز بسیاری از ناهنجاریهای سیاسی، اجتماعی و رفتاری را به باد انتقاد گرفته است. ثمین باغچهبان مترجم این کتاب با اجازهی کتبی عزیز نسین بعضی از عنوانها را دقیق ترجمه نکرده و بهجای آنها از ضربالمثلها و اصطلاحات رایج فارسی استفاده کرده است. فلان فلان شدهها مانند بسیاری دیگر از آثار نسین در ایران با اقبال زیادی مواجه شده است. عزیز نسین در این باره گفته است: «اگر آثارم اینچنین موردتوجه مردم ایران است، باید که همانندیهای بسیاری بین ناهنجاریهای اجتماعی ترکیه و ایران این دوران وجود داشته باشد، باید قبول داشت که مردم امروز ترکیه و ایران، در شرایط کموبیش مشابه اجتماعی و اقتصادی و سیاسی زندگی میکنند و با مسائل مشترکی روبهرو هستند.»
مروری بر عنوان داستانهای کتاب فلان فلان شدهها
عنوان داستانهای این کتاب به شرح زیر است:
آدم حلالزاده
یک خانوادهی کاری
رهبران برجستهی حزب در میان مردم...
پول دعوا
فلان فلانشدهها
حوزهی استحفاظی
اهالی محل، یک دزد و کلانتریها
اگر تو نبودی
حرف اول الفبا
رویای یک آمریکایی
به طرف اَسْفل السّافلین
دونده برنده است
مواظب باشید کسی بو نبره
مردی که در رم قدیم میزیست
دم سگ
فرزندانم، آدم باشید
یک داستان بسیار خندهدار
موفقیتهای خود را مدیون همسرم هستم
چرا به لیست غذا نگاه نکردم؟
باید مَسلول شد
یک حکایت چینی
بانو میمون
آهای شخص ثالث، گوشی رو بذار
در بخشی از کتاب فلان فلان شدهها میخوانیم
میخوان کنار برن اما هر کاری میکنن نمیتونن... گفتم:
«غیرممکنه... اگه میخواسن کنار برن که میرفتن!... خودشون نمیخوان کنار برن...»
_ نه، نه... خودشون از خدا میخوان کناربرن، اما نمیتونن...
_ آخه چطور؟... اگه بخوان کنار برن که میرن... کنار رفتن که کاری نداره...
_ چرا... به این آسونیا نیس... بذار تا برات بگم: فرض گرسنهیی... مثلا دو سه روز لب به غذا نزدی... حالا فرض کن همینجور که داری تو خیابان قدم میزنی؛ یهو یه اسکناس دو لیره و نیمی پیدا میکنی... خب حالا چکار میکنی؟
واضحه که فوراً وارد یه رستوران میشی و سفارش یه بشقاب غذا میدی اما یه بشقاب غذا لای دندونات گیر میکنه و به جاییت نمیرسه...
پیشخدمتو صدا میکنی یه بشقاب دیگهم سفارش میدی... بعد همچین که یه ته بندی مختصری کردی، لیست غذارو ورمیداری و شروع میکنی به نگاه کردن قیمت ها که اگه پولت میرسه یه بشقاب دیگهم غذا بخوری. حالا فرض کن لیستو نگاه کردی و دیدی تا همین حالاش حسابت شده چهار لیره ونیم!!!
حالا تکلیف چیه؟
_واقعاً که رسواییس...
_بله، رسوایی... نه می تونی از رستوران خارج شی و نه می توانی بشینی... البته حقش بود اول لیستو نگاه کرده
باشی... اما حالا دیگه کار از کار گذشته... ناچار خودتو دلخوش میکنی که آشنایی پیدا شد و ازش پولی قرض کنی و حساب رستورانو بدی... از پشت پنجره چشم می دوزی به خیابون و میشینی... اما رستوران مسجد نیس که همین جور مجانی بگیری و بشینی... ناچار باید چیزی سفارش بدی... بالاخره نبایدم زیاد ناامید بود. بالاخره حتماً دوست و آشنایی پیدا میشه... برات یه بشقاب دیگه میارن و شروع میکنی به خوردن... اما نه هول هولکی، یواش یواش...
وقتی این بشقابم تموم کردی حسابت شده شیش لیره و از قضا آشنایی هم از اون دور و ورا رد نمیشه!... میگن وقتی آب از سر گذشت چه یک نی، چه صد نی... پس چکار میکنی؟... لابد یه بشقاب پلو سفارش میدی... اما پلوتم که تموم شد باز میبینی از دوست و آشنا خبری نشد... باز یه بشقاب دیگه پلو... بالاخره وضع اینجور نمیمونه... آخه این همه دوست و آشنا... بالاخره باید سروکله یکیشون پیداش شه... اما خبری نیس... تو هم دیگه تو شیکمت جا نیس که یه لقمه دیگه بخوری... اما مجبوری یواش یواشم شده، بخوری... تو دلت میگی:«کجایی دوست؟ کجایی آشنا؟... کجایید مردم نوع دوست؟...» اما میبینی کسی به دادت نمیرسه. حسابتم هی داره بیشتر میشه... میخوایی پاشی و بری از خدا می خوای بذارنت که بری... اما مگه میذارن؟... حالا فهمیدی؟... آدم گاهی وقتا خودش دلش می خواد بره. اما نمی تونه!...
مطالب مرتبط:
نقد و بررسی کتاب چاخان
معرفی رمان خارجی ملت عشق نوشته الیف شافاک
بررسی داستان کوتاه متولد شده با یک دندان - جوزف بویدن
نقد و بررسی کتاب داستان باغ وحش و رویای امریکایی
معرفی سفرنامه برگ اضافی
منبع: فیدیبو