سفر به اعماق دنیای لینچ
دیوید لینچ، این نامی است كه گرچه شاید برای مخاطبان حرفهای و حتی نیمه حرفهای سینما آشنا باشد، اما در عین حال هیچ کس به راستی شناخت درستی از او، دنیای فیلمسازی، ذهنیت و افكارش ندارد. تصویری كه این چهره منحصر بفرد تاریخ سینما از افكارش ارائه می دهد به مثابه كابوسی است كه انسان تنها و تنها می تواند آنرا در خواب ببیند. لینچ استاد داستان پردازی با پس زمینه افكار انسان است. فیلمهای او علیرغم اینكه بر چسب های ژانری به خود می گیرند، ولی از قواعد ژانر و سبك خارج است و خود بدعت و نهایتی برای سبكی تازه در دنیای پیچیدهای به نام سینماست، كه به قول "روبر برسون" بستر تعریف پدیده های توضیح ناپذیر است. كه براستی این جمله در مورد لینچ مصداق ویژه ای پیدا می كند. به عبارت دیگر می توان لینچ را سر آغاز و انتهای دنیایی دانست كه خود در آن سیر می كند. درك او از رنگ و نور و بازی اش با صدا چنان اعتباری برایش آورده كه می تواند جوهره سینما را به رخ بكشد. قصه های لینچ سرشار از پدیده های عجیب و فضاهای نامتعارف است. در واقع علت عجیب و غریب بودن دنیای لینچی، غیر طبیعی بودن كابوس ها و رویاهای انسان است. انسان هیچگاه به دنبال پدیده های طبیعی در رویاهایش نمی گردد و یا كابوس هایش را از جنس محیط پیرامونش نمی بیند.
دیوید لینچ بر خلاف خیلی از هم دوره ای هایش در موج نوی فیلمسازان آمریكا، نه كارگردانی است كه پله های ترقی را در صنعت سینمای تجاری طی كرده باشد و نه فارغ التحصیل مدرسههای سینمایی است. بلكه لینچ كه دانش اموخته رشته هنر و انیماتور است، به سان نقاشی است كه با نقاشی های خود بر روی پرده سینما بازی می كند. برای لینچ سنت های فیلمسازی تنها وسیله ای برای رسیدن به یك غایتند و آن غایت همانا خلق یك فضاست، طنینی برای نمایش عجیب یك پدیده، حال آن پدیده می تواند تولد مادربزرگ از درخت، یك ذهن كه می تواند ذهنیتش را از میان ببرد، یك مرد فیل نمای بد شكل ولی خوش سیرت، چهرهای وهمناك در پشت دیوار یك رستوران و یا عده ای با لباسهای خرگوش نما كه در حال اجرای یك نمایش هستند، باشد. هیچ كارگردان دیگری نمی تواند به شجاعت، لطافت و زیبایی لینچ این چنین پدیده هایی را بر پرده سینما ظاهر كند.
در دنیای لینچ هوس مایه رنج است. لذت و شهوت، شیاطینی را در درون انسان بیدار می كند كه از دستشان گریزی نیست. لولا در "قلباً وحشی"، لورا در "برج های دوقلو"، دوروتی در "مخمل آبی" و یا دایان در "جاده مالهالند"، همگی قربانی دیوانگی های جنسی می شوند و برای آن تاوان سنگینی هم می پردازند. جان مریك یا همان مرد فیل نمای بد شكل برای لحظه ای توجه و دلسوزی زن مهربانی را تجربه می كند، ولی بلافاصله با آشنایی با جنبه های تاریك عشق یا همان "هوس خودسرانه" تحقیر هم می شود.! برای لینچ هوس در حكم كلیدی است كه دری را به زوایای تاریك تر روح انسان می گشاید. پس از هوس، لینچ به سراغ اهریمن دیگری كه در وجود هر انسانی بیدار است می رود و آن چیزی نیست به غیر از ترس. ترس در آثار لینچ اشكال مختلفی به خود می گیرد. دیوانگی ها، تردیدها و حسادت ها، همه و همه نتیجه ترسی تدریجی است كه در درون انسان بیدار می شود و می تواند پیامدهای ناگواری را برای او به همراه داشته باشد.
فیلمهای لینچ به خصوص آنهایی كه فیلمنامه آنها را هم خودش نوشته (كله پاك كن، مخمل آبی، جاده مالهالند و امپراطوری درون) كلیشه ها را وارونه می كند و در پاره ای از مواقع آنها را به هجو می كشد. لذا برای تماشاگری كه با آثار لینچ آشنایی ندارد، فیلم ها بدلیل عناصر آشنایی كه تمام چشم اندازهای بصری این آثار را پوشانده اند، به نوعی دست یافتنی جلوه می كند، هر چند كه در ورای این ظاهر دست یافتنی دنیایی پیچیده و دور از دسترس قرار دارد.
نویسنده: آرش سیاوش